سال قبل وقتی نزدیک خونه مون مسجد چهارده معصوم علیهم السلام ساخته شد. وقتی صدای اذانش به گوشمون می رسید فکر کردیم چرا حالا که توی محله مان مسجد هست ما در نماز جماعتش شرکت نکنیم؟
فکر کنم اولین نماز مغرب و عشاء که به مسجد رفتم بین دو نماز بود که یک هو یک خانمی پلاستیک به دست تو صفها می گشت تا نمی دونم برای چی پول جمع کنه . من اولین بارم بود با چنین چیزی رو به رو می شدم فکر کنم کیف پولم هم همراهم نبود درست یادم نیست هرچی بود وقتی نایلون پولها رو جلوی من گرفتند کلی خجالت کشیدم و این شد یک خاطره ی بد که باعث شد تا مدتها قید مسجد رفتن رو بزنم!
گذشت تا ماه مبارک رمضان وقتی صدای اذان به گوشم رسید نتونستم مقاومت کنم خدا منت گذاشت و من به مسجد رفتم. *حال و هوای خاص آن نماز جماعت روحانی، دعای دسته جمعی بعد از نماز ، سخنرانی روحانی خوب مسجد و آخر هم روضه ی حضرت عباس...*
روضه ی حضرت عباس، روضه ی حضرت عباس، روضه ی حضرت عباس
همه رفته بودند و من هنوز اشک می ریختم برای پهلوان ادب و وفاداری و حیا، برای شهادت عارفانه اش در اوج قدرت و آنقدر مظلومانه، برای بزرگترین قهرمانی که شناخته ام برای الگوی شیعه برای اسوه ی ولایتمداری ... برای این همه فاصله ام از آنچه باید باشم از آنچه او بود
فردا ظهر صف اول نماز جماعت و باز تکرار آن همه نور و باز روضه ی حضرت عباس
نمی دانم چه رازی بود که چند روز پشت سر هم همه اش روضه ی حضرت عباس علیه السلام را خواندند و من مشتری دائم مسجد شدم.
ماه رمضان که تمام شد نمازهای ظهر و عصر هم انگار تعطیل شد و آن موقع فقط نماز و مغرب و عشاء و شاید نماز صبح در مسجد خوانده می شد من هم نماز مغرب و عشاء را سعی می کردم هر طوری هست در مسجد بخوانم.
تازه درسم در دانشگاه تمام شده بود، دلم برای فعالیتهای فرهنگی ام در دانشگاه و دوستان خوبم تنگ شده بود یک روز بعد از نماز دختری را دیدم که به قیافه اش می آمد از آن فعالهای فرهنگی حسابی باشد رفتم پیشش و گفتم: سلام ببخشید شما عضو بسیج هستید؟ این مسجد پایگاه بسیج داره؟
که البته مسجد ما اون موقع پایگاه بسیج نداشت اما این سوال *سرآغاز آشنایی من با کلی دوست خوب و مومن و فعال شد. کلی طرح خوب در مسجد اجرا کردیم با کلی گروه های خوب و آدم های خوب در شهرمان آشنا شدیم کلی برکات معنوی و اجتماعی نصیب همه مان شد و همه از برکت مسجد بود* مسجدی سرشار از نورانیت که با همت یک مادر شهید پایه گذاری شد و اکنون یکی از فعالترین مساجد شهرمان است.
🌸 امام حسن علیه السلام می فرمایند: هر که پيوسته به مسجد رود (حداقل) به يکي از اين هشت فايده ميرسد:
1ـ نشانه اي استوار (فهم آيات الهي)،
2ـ دوستي قابل استفاده،
3ـ دانشي تازه،
4ـ رحمتي مورد انتظار،
5ـ سخني که به راه راستش کشد،
6 ـ يا سخني که او را از پستي برهاند،
7ـ و ترک گناهان به خاطر حیا
8 ـ يا ترک گناهان به خاطر خوف از خدا
هر هشت فایده ی مسجد به من رسید و من خیلی برکات زندگی ام را مدیون این خانه ی امن الهی هستم.
#خاطره یکی از بچه های مسجد
@davat_namaz
ادامه #خاطره
بعدها نماز ظهر و عصر هم در مسجد اقامه شد که خدا توفیق شرکت در آن را هم نصیبم کرد. فقط مانده بود نماز صبح.
سالها سالها سالها یکی از آرزوهای تقریبا محالم بود که نماز صبح را هم به جماعت در مسجد بخوانم اما به جز ایام مبارک ماه رمضان نمی شد. یعنی کسی با من نمی آمد و اجازه هم نمی دادند آن وقت صبح تنها به مسجد بروم و خودم هم درست نمی دانستم.
امسال وقتی در طرح خودسازی شرکت کردم این آرزو در من شعله ورتر شد. در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان همه اش افسوس می خوردم که یعنی با پایان یافتن این ایام نماز صبح در مسجد خواندن من هم تمام می شود؟
اما درست همان روزهای آخر وقتی بعد از نماز مغرب و عشاء با مادرم به خانه برمی گشتیم که توی راه بدون مقدمه گفتند: من می خواهم از این به بعد نماز صبح ها را هم در مسجد بخوانم... وای دنیا را انگار من داده باشند.
*راستش یکی دو روز اول سخت بود؛ روزها خواب آلود بودم و به کارهایم نمی رسیدم طوری که حتی می خواستم منصرف شوم اما بعد فکر کردم اگر نماز ستون دین است ما باید برنامه های زندگی مان را با نماز تنظیم کنیم نه اینکه نماز را با برنامه های نه چندان ضروری و بلکه مضر زندگی مان هماهنگ کنیم.*
شب ها زودتر می خوابیدم و درست شد ...
حالا احساس می کنم اصلا یک برنامه ی صحیح زندگی همین شکلی هست و من تا به حال بدشکل زندگی می کردم. خدارو شکر برای تمام نعمتهای بزرگش برای نماز برای مسجد برای وجود خودش...
#مسجد
@davat_namaz
#خاطره
برکت نمازی برای مادر
یادم میاید در سالهای اوّلی که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم، یک روز صبح برای نماز بیدار شدم، بعد از خواندن نمازم، رفتم تا مادرم را برای خواندن نمازش بیدار کنم. چون میدانستم که از شب قبل دچار سرماخوردگی شدید شده بود. دلم نیامده بیدارشان کنم. لذا خودم سر سجّاده رفتم و نیّت کردم: دو رکعت نماز به جای مادرم به جا میآورم قربه الی الله.
فردا صبح به مادرم گفتم: خیالت راحت! من به جایتان نماز صبح را خواندم.
مادرم خندهای کرد و گفت: دخترم به جای آدم زنده که نمیشود نماز خواند. بایستی خود آدم قضایش را به جا بیاورد. این کار موجب یادگیری یکی از احکام نماز برای من شد که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم.
@davat_namaz
#نمازخوان_شدن
#خاطره
#جشن_تکلیف
آوین خانوم می دونست ماه شوال به سن تکلیف میرسه ولی روز دقیقش رو نمی دونست برای همین هم از اواخر ماه مبارک رمضان می گفت دلش میخواد برای جشن عبادتش مشهد بره.
وقتی بهش گفتم شاید بلیط برای اون تاریخ نباشه، بهم گفت امام رضا هیچ کسی رو رد نمی کنه من باید برم پیش امام رضا.
آوین سفر با قطار کوپه ایی رو خیلی دوست داشت و ما نتونستیم بلیطش رو تهیه کنیم بنابراین من بهش گفتم نمی تونیم بریم فقط قطار اتوبوسی هست که اونم تو دوست نداری.
دیدم با عجله زنگ زد به مامانش که من باید برم مشهد با هر وسیله ایی که شده. فقط منو ببرید و اینطور شد که ما راهی مشهد شدیم و به طور ناباورانه ایی درست یک روز قبل از سفر تونستیم بلیط قطار کوپه ایی رو تهیه کنیم و آوین مرتب می گفت من که گفتم امام رضا کسی رو رد نمی کنه. بدین ترتیب دعوت نامه آقا با عنایت ویژه ایی که به دخترمون داشت بدستمون رسید.
🌷روز پنج شنبه وارد مشهد شدیم و برای زیارت به حرم رفتیم.
🕌وقتی به خواهران مسئول انتظامات گفتیم که آوین خانوم میخواد اولین نماز تکلیفش رو توی حرم بخونه همگی جلوی پای آوین از جاشون بلند شدند و سرش رو بوسیدند و براش دعا کردند و این اتفاق در هر جایی که به خدام این مسئله رو می گفتیم تا زمان زیارت ضریح مطهر آقا هم افتاد و کلی آوین ذوق زده شده بود و سر از پا نمی شناخت🌹
برنامه ما برای روز جمعه و نماز مغرب و عشا تنظیم شد تا خاله ها و دختر عموی آوین خانوم به اتفاق مامان و بابا و من و بابا بزرگش در این مراسم باشکوه در کنارش باشند.
ادامه دارد...
@davat_namaz
#خاطره
#جشن_تکلیف
جمعه بعدازظهر وقتی ایستگاه آخر (فلکه آب) از اتوبوس پیاده شدیم، هوا ناگهان منقلب شد و باد و بارون شدیدی شروع شد.
🌧 شدت بارون به حدی بود که تمام لباس ها و چادر و روسری آوین خیس شد وبارن ازش چکه می کرد و از سرما کاملا می لرزید ما مجبور شدیم بریم بازار رضا براش مانتو و روسدی بخریم و چادرش طوری نگه داریم که باد بخوره و بتونه برای داخل شدن به حرم بپوشه خاطره خیلی خیلی زیبا و بیاد موندتی ابی شد برای گل زیبای ما.
از یک طرف هیجان جشن عبادت و بر سر گذاشتن تاج بندگی و از طرفی با اون سرعت خرید کردن خلاصه کلی خوشحالی کرد.
🍬ما مقداری شکلات تهیه کرده بودیم و با هماهنگی مسئول انتظامات حرم قرار شده بودکه آوین عزیز به خدام شکلات ها رو تعارف کنه تا جمعی ازخدام عزیزهم کامشون رو در این جشن شیرین کنند.
@davat_namaz
#خاطره
#جشن_تکلیف
بیرون حرم خدامی که مشغول خوشامد گویی به زوار بودند تا محل تفتیش بدنی در قسمت خواهران و بعد در صحن ورودی باب الرضا آوین خانم شکلات ها رو به خادمبن محترم تعارف کرد و هر کدام از آنها با مهربانی و رافت خاصی هدیه ایی همراه با دعای خیر بهش دادند و آوین کاملا بهت زده سر از پا نمیشناخت و با تعجب به من و پدرش که از پشت سرش مشغول عکس گرفتن بودیم نگاه می کرد و خوشحالیش رو نشون میداد.
🌄زمان اذان مغرب نزدیک بود و من دختری رو می دیدم که انگار روی ابرهاست و با شوق و ذوق به هر طرفی می دوید و با خوشحالیش به ما می گفت که دیدن این شادی بیشتر از هر زحمتی که همه ما برای هماهنگی کشیدیم ارزش داشت و اولین نماز دخترم در لحظات ملکوتی غروب روز جمعه در بارگاه آقا علی ابن موسی الرضا اقامه شد.
@davat_namaz
#خاطره
سال 89 یا 90 بود. بچه های مدرسه من رو برده بودیم مشهد اردو. هر مربی چند تا دانش آموز داشت. من چون مسیول کتابخانه بودم و با بچه ها کلاس نداشتم خیلی ها را به اسم نمی شناختم.
روز آخر اردو بودیم. به دلیلی منتظر بودم که بچه ها از جایی بهمون برسند. از دانش آموزی پرسیدم اسمت چیه؟ گفت *کوثر. *
گفتم میدونی معنی اسمت چیه؟
خلاصه اسمش بهانه ای شد تا نکاتی از تدبر در سوره کوثر براش بگم. کوثر برایش این مدل قرآن خواندن جالب شد و به همکلاسی هایش گفت.
همین کار باعث شد که یک کلاس تدبر در قرآن بعد از مدرسه بگذاریم. یک زنگ هم برای همه بچه ها کلاسی به نام قرآن بهترین کتاب در زنگهای تفریح داشتیم. بچه ها برد و نشریه درست کردند. و ...
دو سه سال بعد من نبودم اما کلاسهای تدبر برای معلمان و بچه ها منظم تر برگزار شد.
دو سه تا از همون بچه های روز اول آمدند مدرسه قرآن کلاسهای خانم صادقی برای نوجوانان. کم کم متنهای زیبا نوشتند و همایش گذاشتند. گروه پیش دانشجو ها را درست کردند. الان هر دو در دانشگاه دانشجو هستند.
🌱 *برکت قرآن باور کردنی نیست* . میتوانستم آن روز چیزی به آن دانش آموز بازیگوش نگویم. اما چند جمله ساده...
@davat_namaz
#خاطره ای از برگزاری #جشن_تکلیف
📅 یکی از کارهایی که انجام میدادم *شمارش معکوس تا روز جشن بود* بچه ها مشتاق تر میشدند و خودشان را برای آن روز آماده میکردند.
هر روز صبح روی تابلو سمت چپ تاریخ و اگه مناسبتی بود مربوط به آن روز نوشته میشد و سمت راست یک حدیث کوتاه.
📝 با نزدیک شدن به جشن بچه ها، احادیث مرتبط با نماز و حجاب نوشته میشد.
📗 روزهای قبل از جشن بچه ها نقاشی که از آن روز به ذهنشان میرسید رو در ساعت خط و نقاشی میکشیدند و روزهای بعد از جشن در زنگ انشاء خاطره روز جشن را نوشته و برای دوستانتان میخواندند.
@davat_namaz
#جشن_تکلیف
#خاطره
🍎 روز ما بود! روز ولادت حضرت معصومه(س) را مى گويم. مدرسه از قبل به مادرهامان اطلاع داده بود كه روز ولادت حضرت، روز جشن تكليف ما سومى هاست! به نظرم مامان راست مى گفت: مديرمان خيلى خوش سليقگى كرده بود كه اين روز را روز جشنمان قرار داد.
*كلاس سوم الف، يك سرود دسته جمعى آماده كرده بود، سوم ب يك نمايش و ما كه سوم ج بوديم يك مسابقه درست كرده بوديم.*
مسابقه مان، اين شكلى بود ما دو تا يعنى من و هدى مجرى بوديم و مدام جا و مكان هاى مختلف را مى گفتيم و وسطش هم براى سخت تر شدن مسابقه جند تا از فاميل هاى محرم و نامحرم را.
بچه ها ٤ نفرى مى آمدند جلوى سكوى نمازخانه. مامان ها با كمك همديگر يك رخت آويز با لباس هاى مختلف گذاشته بودند آنجا همين كه ما اسم مكان يا زمان خاص يا شخص را مى گفتيم بايد بچه ها مى دويدند سمت رخت آويز و تا ١٠ شماره لباس مناسب موقعيت را مى پوشيدند!
خيلى بامزه بود! يكبار كه اين شعر را خواندم: "ميخوام برم به مدرسه! هفت صبحه چى بپوشم؟" بيشتر بچه ها دويدند سمت مانتو و شلوارها ولى مريم صالحى فكر كرد قرار است برود عروسى چون فورى دويد و رفت يك لباس عروس تورى را برداشت و پوشيد!
لباس عروسش با كفش كتانى خيلى بامزه شده بود! سرش هم مقنعه كرده بود! يعنى شلم شورباى لباس شده بود!
هدى با ميكروفون رفت جلويش و گفت: خب خانم صالحى، مقنعه تون ميگه: ميخوايد بريد مدرسه، لباستون ميگه: ميخوايد بريد عروسى، كفشتون هم ميگه ميخوايد بريد يه جايى كه راحت باشيد و بدويد! بالاخره عازم كجاييد حاج خانم؟!
مريم كه خنده اش گرفته بود گفت: آخه، اين لباس عروسه خيلى خوشگل بود از اول دلم میخواست فقط اين رو بپوشم!
بعد من گفتم: آن وقت خانم سياوشى، معاونمون راهت ميدن توى مدرسه؟!
مريم زيرزيركى نگاهشان كرد و گفت:نه!
بقيه بچه ها را تشويق كرديم و نوبت بعدى شد.
هدى خواند: توى خونه نشستم، زنگ درو كه ميزنن مامان ميگه دوست باباست، عمورضا!
اينجا هم دو تا از بچه ها رفتند و يك تيشرت و شلوار راحتى پوشيدند و دوتاى ديگر فورى يك تونيك بلند و روسرى را انتخاب كردند.
از يكى از آن تيشرت پوش ها كه اسمش حنانه بود، پرسيدم: دوست باباتون محرم شماند؟! با تته پته گفت: آخه گفتيد عمورضا! فهميد ركب خورده و عمويى كه فقط دوست بابا باشد با عمويى كه برادر بابا باشد فرق مى كند. دلم برايش سوخت.گفت: يعنى خاله ها هم راست راستى و الكى دارن؟! مثلا" براى پسرا؟! هدى گفت: بله حنانه خانم.
خيلى مسابقه باحالى بود. ما هم هى سؤالهاى سخت سخت مى داديم بچه ها هم گاهى هول ميشدن لباسها را اشتباهى مى پوشيدن و با هم مى خنديديم. يكبار يكى از بچه هاى كلاس سوم ب، وقتى خوانديم: ميخوايم بريم به مسجد، چى بپوشم مناسبه؟! رفت و يك شلوارك پسرانه با تيشرت و كلاه پسرانه پوشيد! دوستهاش سر به سرش گذاشتن و گفتن: پس چادرت كو آقا پسر؟! شما اينجورى ميرى نماز؟! لابد ميرى مردونه؟!
خودش هم خنده اش گرفته بود. خلاصه مسابقه اى شده بود، مسابقه روز جشن تكليفمان!
مامان هاى بقيه كلاسها خيلى ما و مامان هامان براى اين مسابقه جذاب تشكر كردند. بچه ها هم هى شعرها را مى خواندند و مقنعه و مانتوهاشان را تند تند عوض و بدل مى كردند.
شنيدم كه مامان داشت به مادر حنانه مى گفت: فكر كرديم خوبه توى جشن تكليف، بچه ها تكليف لباس پوشيدن هاشون رو توى جاهاى مختلف، جلوى آدم هاى مختلف ياد بگيرن. مادر حنانه هم گفت: آره. حرفتون حقه. شيوه تون هم جذاب بود.
آخر سر هم مدير مدرسه به همه بچه ها يك كادوى جالب داد. گفتم كه خوش سليقه است. يك عروسك نمدى برش خورده دوخته نشده با نخ و سوزن كه بايد خودمان مى دوختيمش و چادر گل گلى اش را سرش مى كرديم و با گلهاى رس توى جعبه برايش مهر و تسبيح درست مى كرديم و مى چسبانديمش توى قاب عكسى كه عكس حرم حضرت معصومه (س) تويش بود.
🌸 كاش هميشه روز جشن تكليفمان بود.
@davat_namaz
#خاطره
#پرسش_پاسخ
يک بار ما خدمت حضرت آقا بوديم اجازه داشتيم سئوال بپرسيم.
دربين ما يکي يه سوالي پرسيد که ما رومون نميشد بپرسيم يا برامون سخت بود اين سوال.
برگشت گفت که حضرت آقا! اصلاً شما فکر ميکرديد که رهبر بشين؟! مثلاً شما 12-13سالتون بوده فرض کنيد در مدرسهي علميهاي در مشهد داشتيد درس ميخونديد اصلاً ميتونيستيد تصور کنيد که شما يه روزي ميشيد رهبر؟!
بعد ما گفتيم که ببينيم ايشون چه جوري جواب ميديدن!
ايشون يه کمي فکر کردن و گفتن اگر اجازه بدين يک جوابي به شما بدم که اين جواب رو سالها پيش به يک دوستم دادم -اين دوست حضرت آقا مرحوم شدند...- ايشون گفتند من در مدرسه سليمانخان مشهد-اگر اشتباه نکنم- داشتم درس ميخوندم، روزها ميرفتيم سر درس و شبها هم طبيعتاً براي درس فردا بايد درس قبلي رو مباحثه ميکرديم و آماده ميشديم. يکي از نکات درس اونروز رو من متوجه نشده بودم و هر چه تلاش ميکردم متوجه نميشدم. تو حجره هي ميرفتم سمت چپ و راست و خلاصه شرق و غرب حجره رو ميرفتم و اين رو ميخوندم که متوجه بشم ولي نميشدم.
همحجرهاي ما اونشب نوبت شام او بود يک دفعه عصابي شد و گفت آسد علي آقا بگير بشين ديگه! اين املت از دهن افتاد. هِي ميري اين ور هي ميري اونور! آخه چيکار ميخواي بکني تو؟! يه دونه چيزو نفهميدي! منم نفهميدم هيشکي تو کلاس نفهميد بيا بشين غذا از دهن افتاد-بعد ايشون گفت من همون جوابي رو ميدم که به اون دوستمون دادم- اون دوستمون گفت چرا اين رو داري اين قدر مي خووني؟! توي اين مدرسه سليمان خان مگه چند نفر قراره بعد برن معمم بشن؟ چند نفر از ما وقتي معمم شديم قراره توي اين لباس باقي بمونيم؟خوب قضاياي رضاشاه هم گذشته بوده و يه چنين تصوراتي هم بوده-چند نفر ما اگر مونديم قراره بريم امام جماعت يه مسجد سر کوچه بشيم؟ چند نفر از ما اگر امام جماعت سر کوچه شديم اصلاً ميآن از ما سوال ميرسن؟ آقا کدوم ما ميخواد مجتهد بشيم؟ تازه اگر که جتهد شديم کدوم ما ميخواد مرجع بشه که اين مسئله واجب باشه برمون که بدونيم؟! اصلا کسي کاري نداره به ما که! شما نميايي بشيني سر سفره شام!
حضرت آقا گفتن من يه جوابي ميدم که اون رو به شما ميدم، گفتيم بفرمائيد!
ايشون فرمودند که به ايشون گفتم که -اون زمان تازه بالغ بودم- گفتم من پيش از بلوغم نماز خووندن رو شروع کردم و هر روز در قنوت نمازم دعايي ميخوندم که اين دعا رو براي شما ميگم.
گفتيم بفرمائيد!
ايشون فرمودند دعاي من در قنوت نمازم اين بود:
*اللهم اجعلني مجدد دينک و محيي شريعتک*
اين رو گفتند و به ما اشاره کردند *ما نرسيديم به اونجا متاسفانه، ما خيلي دوست داشتيم به جاهايي برسيم که نرسيديم.*
💫 و اين براي ما خيلي شيرين بود که يک نفر قبل از بلوغ يک آرزويي داشته باشه که وقتي يک روزي بعد از هزار اتفاق عجيب در عالم، بعد از هزار اتفاق محير العقول در عالم، يک روزي شد رهبر مملکت، تازه بگوید به آن آرزویم نرسيديم!
🌸 ان شاءالله خدا آرزوهاي ما رو بزرگ کنه!
@davat_namaz
#خاطره
*در مورد نمازتان اهمال و سستی نکنید*
🕌 امام همیشه می فرمودند در مورد نمازتان اهمال و سستی نکنید. به ما می گفتند *همین که شما می گویید اول این کار را بکنم بعد نماز بخوانم این خلاف است، نگویید این حرف را؛ به نمازتان اهمیت دهید، اول نماز...*
@davat_namaz
﷽
🌀 تشویق می تواند مادی باشد:
من و خواهرم از یکی دو سال قبل از سن تکلیف، بابت نماز هایی که می خواندیم از مادرمان یک برچسب هدیه می گرفتیم که به درکمدمان می چسباندند. هر ۵ تا برچسب هم یک جایزه داشت. البته شرایط برچسب گرفتن رفته رفته سخت تر میشد. اول برای هر نماز یک برچسب، بعد هر روزی که نمازها را کامل می خواندیم، یک برچسب و بعد هم فقط نماز اول وقت برچسب داشت. کار خوب دیگری که مادرمان انجام می دادند این بود که ما را به اقامه ی نماز جماعت در خانه دعوت می کردند حتی اگه کسی هم نبود من و خواهرم باهم می خواندیم که لذتش واقعا بیشتر بود.
#شنبه
#خاطره
#تشویق
#دعوت_به_نماز
@davat_namaz
﷽
🌀 تشویق می تواند یک غافلگیری باشد و یا یک خوراکی دلچسب:
راهنمایی که بودیم مدیر خیلی خوبی داشتیم هر روز نماز جماعت ظهر را به امامت خودش میخواندیم!
بعضی روزها وسط نماز برایمان کارت تشویقی می گذاشتند. البته از معلم ها هم می گرفتیم (نمره خوب، درس خوب...) تشویقی ها که زیاد می شد از ویترین جوایز، جایزه برمی داشتیم. گرفتن کارت امتیاز سر نماز خیلی ذوق داشت.
ایام محرم هم برنامه های خوبی برای ما داشتند. صبح که به مدرسه می رسیدیم می رفتیم به نماز خانه که مراسم زیارت عاشورا بود با نان و پنیرو سبزی و چای شیرین.
#شنبه
#خاطره
#تشویق
#دعوت_به_نماز
@davat_namaz