*فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:*
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
#خاطره_شهدا
یک شب فرزند شهیدم به خوابم آمد، در حالی که لباس سبز رنگ و خیلی زیبایی به تن داشت، کنارم آمد و بعد از احوالپرسی گفت: *«مادر وقت نماز است، بیدار شو و این را بدان که من زنده ام» و به من توصیه کرد که هیچ وقت نماز را ترک نکنم.* وقتی از خواب بیدار شدم، صدای اذان به گوش می رسید.
مادر شهید یدالله مریدی
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
#خاطره_شهدا
سرلشکر #سلیمانی درباره شهید یوسف اللهی چنین میگوید؛
ما خیلی از این صحنهها را در دفاع مقدس خودمان دیده بودیم و من همیشه میگویم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز میکرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجابها؛ از ورای حجابها و ورای پردهها سخن میگفتند. یکوقت - شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج - ما در شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچههای ما به نام حسین صادقی و اکبر موساییپور به شناسایی رفتند، اما برنگشتند. یک برادری ما داشتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسهای بود، دانشآموز بود، اما خیلی عارف بود. یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیدا میشد؛ به درجهای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی مثلاً هفتاد هشتاد سال میرسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت «بیا اینجا». من رفتم آنجا. آن برادر ما گفت «اکبر موساییپور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم و گفتم «ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت» و با عصبانیت این حرف را بیان کردم.
من یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهههای متعددی داشتیم. دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بیا؛ من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت که فردا اکبر موساییپور برمیگردد. به او گفتم حسین! چه میگویی؟ حسین، یک خندهی خیلی ظریفی آن گوشهی لبش را باز کرد و گفت «حسین پسر غلامحسین این را میگوید.» اسم پدرش غلامحسین بود؛ او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلمزاده بود از پدر و مادر. اصلاً واقعاً به سن نوجوانی معلم بود. وقتی اسم «حسین آقا» را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صدها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک «حسین آقا» بود. گفتم «حسین! چه شده؟» گفت «فردا اکبر موساییپور برمیگردد و بعدش صادقی برمیگردد.» گفتم «از کجا میگویی؟» گفت «شما فقط بمانید اینجا.» من ماندم. ما یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درست کرده بودیم. برادرهای اطلاعات که پشت دوربین بودند، نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند یک سیاهی روی آب است. من آمدم بالا دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچهها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موساییپور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همهی تلاطماتی که داشته، اینها را به همان نقطهی عزیمتشان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود. من به حسین گفتم «حسین! از کجا این را فهمیدی؟» گفت «من دیشب اکبر موساییپور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما اسیر نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمیگردم و صادقی روز بعدش برمیگردد.» بعد حسین به من جملهای گفت که خیلی مهم است. گفت «میدانی چرا اکبر موساییپور با من حرف زد؟» گفتم نه. گفت: * «اکبر موساییپور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود، دو اینکه نماز شب او در آب قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.» *
حسین بعدها شهید شد. من میخواستم به این نکته برگردم که در آن کوران حوادث که خیلی سخت بود.
@davat_namaz
#خاطره_شهدا
🔰هنگام دفاع مقدس آیتالله العظمی جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛ در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت.
پایین ارتفاع چشمهای بود و باران گلوله از سوی عراقیها میبارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیتالله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه میرفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیتالله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا میروی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند میتوانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت *بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.*
دقایقی بعد قرار بود عدهای از بسیجیان بروند جلو و با عراقیها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیتالله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازهای آوردند. آیتالله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.
آیتالله جوادی آملی کنار جنازهاش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: *جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟!*
📚 سایت خبر گزاری بین المللی قرآن
@davat_namaz
#خاطره_شهدا
🏍 از داخل کوچه سر و صدا بلند شد. ابراهیم از پنجره نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرش را برداشته و در حال فرار است. با سرعت به کوچه آمد و دنبال دزد دوید. یکی از بچه محلها لگدی به موتور زد؛ دزد با موتور به زمین خورد و خون از دستش جاری شد. ابراهیم او را به درمانگاه برد و دستش را پانسمان کرد.
🕌 کارهای عجیب شهید ابراهیم هادی باعث شد دزد به او علاقه مند شود و همهجا به دنبالش برود. شب هم با هم به مسجد رفتند. دزد هم ایستاد کنار ابراهیم و نماز خواند؛ *نمازی که شاید هیچگاه از یادش بیرون نرود.* بعد از نماز، ابراهیم کلی با او صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده است.
ابراهیم با چندتا از رفقا و نمازگزاران حرف زد و شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد؛ مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد؛ شب هم با هم شام خوردند و استراحت کردند. وقتی بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند، در جواب گفت: *مطمئن باشید اون آقا این برخورد رو فراموش نمی کنه و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کارسازه.*
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص51
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
@davat_namaz
فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن (خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#نکته_ناب
#لبخند
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
#حدیث
#آیه_نوشت
#عکس_نوشته
#نماز_جماعت_خانگی
@davat_namaz
✍ شهید دکتر چمران میگفت:
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ...
رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم.
می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ...
🌷اما روحم شفا پیدا کرد🌷
چه مریضی لذت بخشی ...
#خاطره_شهدا
@davat_namaz
شهيد عباس بابايي مي گويد:
خلبان شدن من هم عنايت خدا بود.
قرار بود بعد از پايان دوره در كشور امريكا،مصاحبه نهايي را يك ژنرال امريكايي با من انجام دهد.
تمام تلاش هاي اين دو سال، بستگي به همين مصاحبه داشت. وقتي وارد اتاق او شدم، از من پرسش هايي كرد و من پاسخ دادم. بعد از چند دقيقه، فردي وارد اتاق شد و ژنرال با او رفت و من بايد در اتاق منتظر او مي ماندم.
به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم، كاش در اين جا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم! از طرفي ممكن بود نماز خواندن من در آنجا باعث دردسر شود، ولي با خودم گفتم هر چه بادا باد هيچ كاري مهم تر از نماز نيست.
در گوشه اي از اتاق روزنامه اي پهن كردم و مشغول نماز شدم. در همين لحظه ژنرال وارد اتاق شد، ولي من با توكل بر خدا نماز را ادامه دادم. نماز كه تمام شد، از ژنرال عذرخواهي كردم و درباره نماز براي او توضيح دادم.
او هم لبخندي زد و پرونده ام را امضا كرد و پايان دوره ام را تبريك گفت.
آن روز موفقيت خود را در توجه كردن به نماز اول وقت، آن هم در شرايط حساسي مثل آنجا دیدم.
#خاطره_شهدا
@davat_namaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 زیر تیر و ترکش انگار داره تو مسجد نماز میخونه!
💬 روایت نماز جماعت شهید حسین بادپا از زبان شهید مصطفی صدرزاده
#خاطره_شهدا
@davat_namaz
🕖 چند دقيقه قبل از اذان مغرب، داشت با عجله از خانه خارج ميشد.
❓پرسيدم: «حسين! کجا ميروي با اين عجله؟»
🌸 همانطور که فاصله ميگرفت، گفت: «با يکنفر قرار ملاقات دارم.» و رفت.
❓از برادرش پرسيدم:« کجا ميرفت با اين عجله؟»
🕌 خنديد و گفت: «ميرفت مسجد جامع تا نمازش را اوّل وقت بخواند.»
شهيد «غلامحسين خزاعي»
📚 به نقل از ماهنامه امتداد شماره 82 / ص42
#خاطره_شهدا
@davat_namaz
🔰 فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن
(خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#مقام_معظم_رهبری
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#تجربه
#نکته_ناب
#در_محضر_بزرگان
#لبخند
#احکام
#صحیفه_فاطمیه
#اهمیت_نماز
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
#حدیث
#آیه_نوشت
#عکس_نوشته
#نماز_جماعت_خانگی
#ماه_رمضان
@davat_namaz
#صوت اذان شهید ابراهیم هادی
🍎 ماجرای اذان معجزه آسای شهید «هادی»
🗣 در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید.
همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟»
ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد.
همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.
بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟
می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید.
گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند...
🕋 این اثر اذان یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
🤓 خواندن کتاب "سلام بر ابراهیم" را از دست ندهید.
👇👇👇👇👇
#خاطره_شهدا
@davat_namaz
🔰 فهرست موضوعات کانال دعوت به نماز:
#نمازخوان_شدن
(خاطرات خوب افراد در جهت نماز خوان شدن و راهکارهایی برای نمازخوان کردن بچه ها)
#موانع_نماز
#خاطره_شهدا
#مقام_معظم_رهبری
#داستان
#مدرسه
#جشن_تکلیف
#پرسش_پاسخ
#پیشنهاد
#تجربه
#نکته_ناب
#در_محضر_بزرگان
#لبخند
#احکام
#صحیفه_فاطمیه
#اهمیت_نماز
#معرفی_محصول
#معرفی_کتاب
#معرفی_گروه
#صوت
#شعر
#نماهنگ (#فیلم)
#لوحه
#کاردستی
#تمثیل
#کاربرگ
#حدیث
#آیه_نوشت
#عکس_نوشته
#نماز_جماعت_خانگی
#ماه_رمضان
@davat_namaz
#خاطره_شهدا
🍒 دوست عماد مغنیه تعریف می کرد:
ما از طریق راه اندازی جنبشی که اسمش را جوانان مومن "طیردابا" گذاشته بودیم، کار مسجد را شروع کردیم.
عماد ستون اصلی این جنبش بود. چهارده ساله بود که پیشنهاد کرد برای آنکه به مسجد روح بدهیم تا بتوانیم نوجوانان و جوانان را به آن جذب کنیم، بهتر است مسجد را رنگ کنیم. پولی برای این کار نداشتیم. آن وقت ها می¬دانستیم اگر از مردم درخواست کمک کنیم هیچ کس با ما همکاری نمی کند. مردم لبنان در آن زمان در فقر شدیدی بودند. آن روز با این فکر که هیچ راهی برای حل این مسئله وجود ندارد از هم جدا شدیم.
🦋 اما ادامه ماجرا از زیان مادر عماد:
پسرم پیش من آمد و گفت: مسجد بسیار قدیمی شده و این ظاهر کهنه و کثیف، مناسب خانه خدا نیست و باعث می شود جوانها شوقی برای آمدن به مسجد نداشته باشند. ما باید مسجد را رنگ کنیم.
خودش همه مخارج را محاسبه کرد و حساب همه کارها را کرد. بعد به دوستانش گفت که می خواهد چند روزی برای کار به یک باغ پرتقال برود و آنجا پرتقال چینی کند. روز اولی که رفت پنج لیر پول گرفت. بعد از پنج روز، حساب پولهایی که دستمزد گرفت به بیست و پنج لیر رسید که برای خرید رنگ و ملزومات نقاشی مسجد کافی بود. بعد از چند روز عماد با رنگ و ابزار نقاشی، پیش ما آمد و از ما خواست تا به او در رنگ کردن مسجد کمک کنیم. نگفت پول را از کجا آورده، ولی بعدها خودمان فهمیدیم.
#جمعه
#مسجد_موفق
@davat_namaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 *زیر تیر و ترکش انگار داره تو مسجد نماز میخونه!*
💬 روایت نماز جماعت شهید حسین بادپا از زبان شهید مصطفی صدرزاده
#خاطره_شهدا
@davat_namaz