📌پدر گاهی سر ذوالجناح را از طلیعه کاروان به انتهای آن میچرخاند و به عقب برمیگشت و در کنار کجاوهای که مادرم در آن مرا در آغوش گرفته بود، چند قدمی راه میپیمود.
📌پرده کجاوه را کنار میزد و با لبخندی به چهره مادرم، چند کلمهای با او سخن میگفت و دوباره به طلیعه کاروان باز میگشت.
📌مادر هربار که بابا برای احوالپرسیاش میآمد، گونههایش گل میانداخت و چون پدر میرفت، نگاه مهربانش را به من میدوخت و من هم مثل پدر، به صورت زیبایش لبخند میزدم.
📌همه چیز بهخوبی پیش میرفت تا اینکه ناگاه کاروان از حرکت باز ایستاد.
📌همهمه کاروانیان بالا گرفت. گویا کاروان ما با گروهی روبرو شده بود که ماموریت داشتند از ادامه مسیر ما به سمت شهری که مردم آن، خودْ ما را دعوت کرده بودند، ممانعت نمایند.
📌در چهره مادرم اضطراب را میدیدم. پدر گفت همراهان همانجا اردو زدند و منتظر ماندند.
📌خیمههایی برای زنان و خیمههایی نیز برای مردان کاروان بر پا شد.
📌جایی که منزلگاه ما شده بود، گرم و سوزان بود. هُرم هوا نفسکشیدن را برایم دشوار ساخته بود. مادرم با گوشه روسریاش مرا باد میزد تا راحتتر بتوانم نفس بکشم. وجود خودش سرتاپا خیس عرق بود.
📌دیگر وقتش شده بود که به من شیر دهد اما نمیدانم چرا حواسش نبود. شروع کردم به دست و پا زدن. به صورتش پنجه انداختم تا به خود آمد و حواسش را داد به من.
📌سرآسیمه پستان به دهانم گذاشت. اما پس از چند بار مکیدن، قبل از آنکه من سیر شوم، پستانش را از دهانم کشید. گویا دیگر شیری در پستانش نمانده بود.
📌من خیره خیره نگاهش میکردم و او هم با شرمندگی به من مینگریست، اما من باز هم به چهره مهربانش لبخند میزدم.
📌کمکم بهجای شیر، کامم را با قطراتی از آب تر میکرد. خودش آب نمیخورد، غذا هم نداشتیم، شیری هم نبود.
📌یک روز مادرم دیگر نتوانست تشنگی و گرسنگی مرا تاب بیاورد. با ادب و شرم مرا به پدر سپرد تا قطره آبی به گلوی خشکیدهام برساند.
📌پدر مرا روی دست گرفت و رو به آسمان با خدا سخن گفت. دعایش خیلی زود اجابت شد و من توانستم از نوک پیکان حرمله سیراب شوم.
📌آنجا بود که آخرین لبخندم را نثار دیدگان اشکبار پدرم کردم و خنده من با گریه پدر در یک قاب، بر دیوار تاریخ جاودانه شد!
#محرم
#امام_حسین_ع
#علی_اصغر_ع
#عطش
#رباب
#حرمله
📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید.
@Deebaj