✅دیباج ١٦٦
🔶مفاخر نیشابور
🔹فضل بن شاذان
📌او در اواخر قرن دوّم هجري در نيشابور متولّد شد و نزد پدرش؛ شاذان كه يكی از فقهای بزرگ عصر خود بود، كسب علم نمود.
📌ابن شاذان، برای كسب علوم بالاتر به نزد امام جواد(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسكری(ع) رفت و جزو اصحاب آن بزرگواران گرديد.
📌وی افتخار حضور در محضر چهار امام معصوم علیهم السلام و شاگردی آنان را دارد.
📌کتابی از فضل بن شاذان به دست امام حسن عسکری علیه السلام رسید. امام با ورقزدن به مطالعه کتاب او پرداخته، فرمود:
«خدایش رحمت کند! اهل خراسان به منزلتش غبطه میخوردند زمانیکه فضل بین ایشان زندگی میکرد.»
📌مقبره وي در حدود ۷ كيلومتري، جنوب شرقي شهرستان نيشابور، نزدیک آرامگاه خیّام، واقع شده که سالانه صدها هزار نفر برای زیارت به آنجا میشتابند.
#نیشابور
#مفاخر
#فضل_بن_شاذان
#امام_عسکری_ع
#شیعه
@Deebaj
✅دیباج ۱۹۶
🔶چای قندپهلو
دو چیز غمِ سفر ز مرد کُند آزاد
علی الصباح نیشابور و خفتنِ بغداد
📌صبح روز پنجشنبه بود. نسیم خنک صبحگاه چون پرنیان، صورت خستهام را نوازش میداد.
قالیچهای دستباف و رنگ و رو رفته، یادگار قدیمی پدر که عمری بیش از عمر من داشت. و سینی چای قندپهلو که غبار خستگی حاصل از روزمرگیها را میشست و بوی خاکی که از هر عطر دلانگیز فرنگی، به مشام جان خوشتر مینشست. و مادر که چلچراغ خانه بود.
#سفر
#نیشابور
#مادر
#چای
@Deebaj
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
#شعر
#نیشابور
#نظیری_نیشابوری
#ادب_فارسی
@Deebaj
✅از دیگران
🔶داستان کوتاه«قاطر با پالان یا حکومت نیشابور»
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود.
حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید: مرا می شناسی؟
بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود، حضرت رضا (ع) رفته بودی؟
دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
#نیشابور
#امام_رضا_علیهالسلام
#شهر_باستانی
#تاریخ
📚خبرنامه دانشجویان ایران
@Deebaj