دفاع مقدس
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه هفته، هنگام نمازجمعه، در "چ
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند، او بود که راه گشاشون میشد و اونارو تا پشت خطوط عراق میبرد و میآورد.
در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچهها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل میشدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام میدادند، محترمانه به ایران بازگردانده میشدند و عراقیها به او میگفتند:
ـ حاجی جون، بیا امانتیهات رو تحویل بگیر.
حمید داودآبادی
دفاع مقدس
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند، او بود که راه
@hdavodabadi
سه روایت از شهید آوینی
روایت سوم: آقا که آمد ...
حوزه شلوغ شده بود.
حوزهی علمیه نه، حوزهی هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آنجا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما، زور میزد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
میخواند و گریه میکرد. میخواند و اشک درمیآورد.
گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برایمان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابانهای دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنینانداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیدهمان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.
همه ناله میزدند. همه میگریستند. کسی به دیگری نمینگریست.
من اما ...
آنقدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه میشنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش میکردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود.
سردار پاستوریزهی جبهه ندیدهی بسیج، برای اینکه از فشار برهد، گفته بود تا پروندهای در بسیج بهنام "سیدمرتضی آوینی" بهتاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی بهفکر خویشه ...
همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
بهیاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ میزدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" میآوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمیگرداندند.
شاید استخوانهای "سیدمحمد" را از "سهراه مرگ" هدیه میآوردند.
هرچه که بود و هرکه میآمد، عطر شهادت در شهر میپراکند.
از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطهی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزهی هنری وارد حیاط شد.
بر شانهی داوود که زدم، دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمیشدیم. داشتیم میرسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و میگریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانهام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافهی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یكباره همهی ظلم و ستمها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ... هم اسم خودش رو میذاره آقا.
همه شنیدند. داد زدم. از ته دل.
میخواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانهام زد:
ـ گفتم آقا میگه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام میزد و میآمد.
زدم بر شانهی داوود:
ـ داوود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ...
خودم را انداختم روی تابوت و هایهای گریستم. داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی.
من اما، رعد و برق شدم.
دلم میسوخت.
تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ... اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد. منهم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمیآمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزینامهی جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوینجعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان، بخش و دهداری و روستا، علیه سیدمرتضی بیانیه صادر میکرد.
و همچنان داداش کوچیکهی حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبهی جادویش را حرام و ممنوع اعلام میکرد.
اگر آقا نمیآمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشكقانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!
آوینی که رفت، آنهایی که سالهای جنگ از قم آنطرفتر را ندیدند، تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند، از اینسوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان میآیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه، چه خبرهاست هنوز!؟
حمید داودآبادی
خونین-شهر.oga
2.29M
🎙متن کامل صوت شهید آوینی: خرمشهر،خونین شهر شده بود
🌴خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد.داغ شهادت؛
ویرانه های شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کند
زندگی زیباست! اماّ شهادت از آن زیباتراست
سلامت تن زیباست! اماّ پرنده عشق تن راقفسی می بیندکه در باغ نهاده باشند!
ومگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شود
ومگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اندکه حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد
ومگر نه آنکه،خانه ای تن راه فرسودگی می پیمایید تا خانه ای روح آباد شود.
ومگر این عاشق بی قرار را براین سفینه ی سرگردان آسمانی -که کره ی زمین باشد- برای ماندن در استبل خواب و خور آفریده اند؟
ومگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد،جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟.
پس اگر مقصد را نه اینجاست در زیر این سقف های دل تنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شود، نمی توان جُست. بهتر آن که پرنده ی روح دل بر قفس نبنند.
پس اگر مقصد پرواز است!قفس ویران بهتر!
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند،از ویرانی لانه اش نمی هراست!
زندگی زیباست.اما از مجید خیاط زاده باز پرس که زندگی چیست؟
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند،پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمره گی ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟
اگر مقصد پرواز است!قفس ویران بهتر!
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند،از ویرانی لانه اش نمی هراسد!
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
۲۰ فروردین، سالروز شهادت سیدمرتضی آوینی
🔵 سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم!
بخش اول
⏳ ۱۹ فروردین ۱۳۶۶
دوران دفاع مقدس
⚪️ مقابل یکی از سولهها، ماشین ایستاد. دوباره زمین شلمچه از غرش خمپارهها و موج انفجارها لرزشی خفیف داشت و فضا از بوی باروت آکنده بود. میان سولههای گردان شهادت دیوانهوار بهدنبال او میگشتم.
چشمم که به جمال مبارک "حمید کرمانشاهی" افتاد، نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. محض رضای خدا نشد ما یک بار این حمید را ببینیم و خنده روی لبهایش نباشد. طبق روال همیشه، یک ساعتی دستم را میان دستانش گرفت و شروع کرد به احوالپرسی. با آن لحن داشمشدی و آرامش گفت: چهطوری داداش، حالت که خوبه؟ آخرش هرطوری شده خودت رو برای عملیات رسوندی ها.
به این سادگی نمیتوانستم دستم را از میان دستهایش رها کنم، تا اینکه به بهانهی پیدا کردن حسین کریمی خلاص شدم و بهطرف سولهای رفتم که نشان میداد. حسین را که از آن دوردست دیدم، خودم را مثل گمشدهای که وابستهی خویش را پس از سالیانی دراز مییابد، در آغوش گرمش رها کردم. با اینکه یکی - دو ماه از آخرین دیدارمان نگذشته بود، ولی مثل اینکه عمری از همدیگر دور بودهایم.
سینه به سینهی هم که ایستادیم، در وجودم آرامش رضایتبخشی احساس کردم. نفسم سبک و ملایم بالا آمد. لبانم را بر گونههای لطیف و محاسن نرمش نشاندم و دقّ و دِلی چندوقت دوری را درآوردم. سیاهی آرام آرام روی بیابانهای پرغوغا را میگرفت. صدای روحبخش مؤذن، در میان غرش خفیف گلولهها و خمپارهها در دوردست به گوش میرسید: الله اکبر الله اکبر ... حی علی الصلوة ...
نماز در یکی از سولههای گردان شهادت برقرار بود. شانه به شانه در کنار یکدیگر ایستاده بودیم. دوشِ حسین با شانهی من همسایه بود. در قنوت، ناله و شیونی سوزناک و خالصانه و از عمق وجود، به گوشم خورد. هقهق حسین در جاری اشکهایش وسوسهام میکرد. کم مانده بود نمازم را بشکنم و بیتوجه به حال او که گویی آخرین وداعش را با دنیا و دنیاییان میکرد، به سویش برگردم و در آغوش بگیرمش. سرش که بر مُهر خانهنشین شد، مثل این مینمود که خیال جدا شدن و سربرداشتن ندارد.
سلام نماز را که دادم، بی هیچ تعقیب و دعایی رو به او کردم. هنوز در همان وادی بود و متوجه چشمان حریص و از حدقه درآمدهی من نبود که قطرات لغزان مرواریدهای چشمش را تا گوشهی لبهایش تعقیب میکردم. نمازش را که تمام کرد، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. دستش را میان دستانم گرفتم. گرمای لطیف عشق از وجودش فوران کرد و بر جانم نشست.
بر روی دژ نشسته بودیم. خاطرات تلخ و شیرین را زنده میکردیم. تا نام یوسف محمدی را جلویش میبردند، اشک در دیدگانش بازی میکرد و راه گریز میجست. جای یوسف را خالی میدید. شاید از نعمات جنگ یکی این بود که همه کس را با هر اهلیت و لهجه و خلق و خویی، در کنار هم جمع کرده بود. یوسف را با آن لهجهی شیرینش از خطهی زنجان و حسین را از کویر تفتیده و سوزان یزد با آن لهجهی خوش و زیبا.
از یوسف و شوخیهای شیرین و باصفایش که گفتم، نگاههایش کمکم حالت خود را از دست داد و به بغضی توأم با اشک بدل شد. با دیدن چهرهی حسین و لحن سوزناکش در یادآوری گذشتهی نهچندان دور، بغضی که تا حالا فرو خورده بودمش، سینهام را میخراشید و بالا میآمد. حسین گرفته و محزون سرش را پایین انداخت.
نگاهی به حسین انداختم و گفتم: راستی حسین، چند وقت دیگه از خدمتت مونده؟
لبخند زیبایی حاکی از بیاهمیتی این موضوع زد و گفت: هیچی ... پونزده روز هم ازش گذشته.
با تعجب از بیخیالیاش گفتم: خب مرد حسابی، برو تسویهحساب و کارت پایان خدمتت رو بگیر.
با لبخندی شیرینتر از قبل گفت: اتفاقاً فرمانده گردان شهادت هم خیلی اصرار کرد که برم عقب و تسویه کنم، ولی به اونم گفتم انشاءالله از این عملیات اگه سالم برگشتم، میرم تسویهحساب. تازه، خودت بهتر میدونی این مدتی رو که جبهه بودم، همهاش به بهانهی سربازی بود و اگه بابام بفهمه خدمتم تموم شده، دیگه نمیذاره بیام جبهه. مادرمم که ماشاءالله فقط منتظر نشسته کارت پایان خدمتم رو بهش نشون بدم تا اونم زودی دستم رو بذاره تو حنا.
با صدای تلق و تلوق از خوابی که چیزی جز کابوس آزاردهنده نبود، برخاستم. شب از نیمه گذشته بود و کامیونها یکی پس از دیگری در کنار دژ میایستادند. نیروهای گردان شهادت مهیا و آمادهی رفتن بودند. در آن میان حمید کرمانشاهی را دیدم. با بوسههایی گرم و چسبناک بر گونههای او و دیگر بچههای آشنا، حلالیت طلبیدم و قول شفاعت گرفتم.
عکس: من و حسین، تابستان ۱۳۶۴ گردان شهادت، پادگان دوکوهه
ادامه دارد👇👇
🔵 سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم!
بخش دوم و پایانی
⚪️ حسین را جستم. این طرف و آن طرف میدوید و نیروهایش را سوار کامیونها میکرد. عاقبت پیدایش کردم. چشمانش حکایت از شبی بیخواب و استراحت داشت. کلاهآهنی تا روی ابروانش را پوشانده بود. لبهی کلاه، سایهی ملایمی بر صورتش گسترانده بود. برق چشمان و اشکی که راه رهیدن میجست، دیدگانش را چون ستارهای روشن کرده بود. لباسی تمیز برتن داشت که انگار همین الان از اتوشویی تحویل گرفته بود. آن خداحافظی و وداع خیلی دردناک و سنگین بود. شاید غلو نباشد اگر بگویم اندوهگینانهترین وداع در زندگی پروداعم بود. آنهم روی زمین خونبار و مقدس شلمچه.
حسین را که در آغوش خود احساس کردم، بوییدم و بوسیدم. بوی خاصی به مشامم خورد. بویی که نمیدانستم و نمیدانم چیست. بویی که با گذشت ایام دیگر شامهام را نوازش نداد. بویی که فقط در آن جمع به مشامم میخورد. با هر سوزی بود، حسین را رها کردم برود. چهبسا اگر قرار بود چیزی او را نگهدارد، قویتر از من، دنیا بود که بهواقع حسین برای آن هیچ ارزشی قائل نشده بود و آن را با همهی زرق و برقش به صاحبانش میسپرد و میرفت. نمیخواستم دستم را از دستش بیرون بکشم. کاش دستش را میکشیدم؛ نه، کاش او دست مرا میکشید.
کامیونها قیژهکشان و با زوزهی لرزناکی از زمین کنده شدند و در جادهی آسفالت حرکت کردند. صدای زیر تیربار گیرینوف در میان صداهای مبهم خمپاره و انفجارهای پیاپی، گلولههای سرخ رسام سینهی سیاه شب را در آسمان میشکافت و همچون ستارهی دنبالهدار تا اوج پرمیکشید و آن بالا بالاها محو میشد.
شب سختی را پشتسر گذاشتم. شاید سختتر از شبی که بچهها در خط مقدم و در نبرد رویارو با دشمن گذرانده بودند. شبی پر از تصورات مجهول و مبهم. شبی با تأسف و بغض. بیخوابی و کسلی از یک سو، و افکار در هم و بر هم از سوی دیگر، وجودم را مورد هجومی سخت قرار داده بود.
صبح پنجشنبه ۲۰ فروردین، ساعت نزدیک پنج بود که برای وضو گرفتن بهطرف تانکر آب رفتم. دیگر از آن جنب و جوش دیشب خبری نبود. نه هیاهویی بود و نه صدایی. آنچه بود صدای خمپارهها بود. دیگر کسی با آستین بالازده و پوتین نوک پا، به انتظار نوبت وضو کنار دوستانش نایستاده بود و شوخی نمیکرد. دیگر میشد بهراحتی وضو گرفت. اصلا میشد در کمال آرامش و بیدغدغه، در جای جای سنگر، هزار رکعت نماز خواند. هر قدر میل که داشتی، میتوانستی برای وضو آب مصرف کنی. دیگر لازم نبود برای پرکردن قمقمه، ساعتی در صف انتظار کشید. اصلا هر قدر میخواستی، آب بود؛ یک قمقمه، یک تانکر، یک دریا.
"محمد ذبیحیان" جلوی منبع آب مشغول وضو بود. با دیدن او گل از گلم شکفت. شب قبل همراه گردان رفته بود جلو. پس باید خبرهایی از بچهها داشته باشد. گفت: دیشب بچههای گردان شهادت دمار از روزگار عراقیا درآوردند. جات خالی بود تا ببینی عراقیا چهطور فرار میکردند ...
با شنیدن این حرف خنده بر لبهایم نشست، اما طولی نکشید که دستپاچه از او دربارهی حسین سوال کردم. سرش را پایین گرفت و لحظهای سکوت کرد. دوباره از او پرسیدم آیا از حسین خبری دارد یا نه؟ نگاهش بالا آمد. قطرات اشک از گونههای سیاهش میلغزید و پایین میریخت.
زمین بر سرم آوار شد. مثل امواج متلاطم دریا در خودم میپیچیدم. کوشیدم با خندهای ساختگی و ناخواسته، دوباره سوالم را تکرار کنم. سعی کردم با لحن صحبتم، نظرش را اگر واقعی است، عوض کنم و شاید هم میخواستم به خودم بقبولانم هیچ اتفاقی برای حسین نیفتاده. لبهای محمد که بر هم جنبیدند، همهی تصوراتم را از بین بردند:
- دیشب حسین و دوتا از بچههای دستهشون رفتند داخل کانال نزدیک عراقیها که بهشان کمین بزنند. درگیری شدید و سختی بود. تیربار دشمن بدجوری آتش میریخت. خب، اونا هم خیلی به عراقیا نزدیک شده بودند. قرار شد به کانال خودمون برگردند. همینطور که عقب عقب میاومدن طرف مواضع نیروهای خودی، دشمن تونست جای اونا رو پیدا کنه و آتیش تیربارش رو روی اونا بگیره که یک تیر ...
- حسین چی؟ ... هان؟ حسین چی؟
گریه امانش را برید. قطرات اشکش در حوضچهی آب زیر تانکر چون باران میچکید: یک تیر میخوره توی صورت حسین، همون جا میافته و درجا شهید میشه.
(حمید داودآبادی)
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالروز عروج سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی🕊🕊
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🎞 بریدههایی از مجموعه «روایت فتح» - با صدای شهید آوینی
🌴 بسیجی ها دلباخته حقند و ما دلباخته بسیجی ها هستیم..
آنها سربازان امام زمان(عج) و پیوستگان به او هستند ،و تو اگر در جستوجوی امام زمان هستی، او را در میان سربازانش بجوی.
از نشانههای خاص آنان این است که همچون نور، دیگران را ظاهر میکنند و خود را نمیبینند.
📚 برگرفته از کتاب: گنجینه آسمانی، مجموعه گفتار شهید مرتضی آوینی
┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم | لحظاتی قبل از شهادت #سید_مرتضی_آوینی
🌷 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالروز عروج سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی🕊🕊
⚪️ منطقه فکه
✅ کانال "دفاع مقدس
▫️ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📆 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی
🎬 کلیپ شهید آوینی - سید شهیدان اهل قلم
کانال دفاع مقدس
دفاع مقدس
📆 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی 🎬 کلیپ شهید آوینی - سید شهیدان اهل قلم کانال د
⬅️ #زندگینامه_شهید_سید_مرتضی_آوینی
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد؛ تحصیلات ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. او درباره تحصیلات دانشگاهی خود میگوید:
"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را، اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و...در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم..."
سید مرتضی آوینی، فیلم سازی را در اوایل پیروزی انقلاب و در گروه تلویزیونی جهاد آغاز کرد. گروه جهاد، اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. سید مرتضی آوینی در این باره میگوید:
"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونینشهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمیشد که این حالت زیاد پر دوام باشد و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانهروز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی دربارهی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."
سید مرتضی آوینی علاوه بر کارهای مستندسازی به کار تالیف نیز میپرداخت. شروع کار مطبوعاتی او از اواخر سال 1362، با نگارش مقالاتی برای نشریات "اعتصام" و "جهاد" آغاز شد. او نگارش کتاب فتح خون که به ماجرای قیام امام حسین علیه السلام میپردازد را در سال 1366 به انجام رساند.
دوران اوج فعالیت مطبوعاتی وی در فاصله سال های 68 تا 72 و در ماهنامهی سوره بود. مقالات وی در این دوران، شامل موضوعاتی درباره مسایل نظری سینما، نقد فیلم، تحلیلهای نظری درباره ی هنرهای قدیم و جدید، موضوعات اعتقادی و مسایل جهان معاصر میشود.
اواخر سال 1370 "موسسهی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی دربارهی دفاع مقدس بپردازد و تهیهی مجموعهی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلمبرداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیهی شش برنامه از مجموعهی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند. اما برنامهی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیستم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.
روحش شاد و مهمان اباعبدالله علیه السلام ان شالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🚩 #در_مسیر_شهدا
📽 #استوری / فرازی زیبا از وصیتنامه بسیجی مخلص #شهید_سیدداود_شبیری
✍... اگر دشمن را در خانه اش نکشید ، دشمن مى آید و شما را در خانه تان مى کشد.
در زمان امام حسین (ع) نیز عده اى شب عاشورا از معرکه جنگ فرار نمودند. امام حسین (ع) با همان عده معدود به جنگ یزیدیان برخاست زیرا که مى دانست ، حق است و آخر خون حسین(ع) بود که اسلام را تا الان زنده نگه داشته است.
در راه خدا کشته شدن و کشتن هر دو پیروزى است...
🌸 یاد باد یاد مردان مرد...
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی دلاور #شهید_سیدداود_شبیری مداح باصفای جبهه ها ، از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که فروردین ماه ۱۳۶۶ در عملیات عاشورایی #کربلای_هشت در منطقه عملیاتی #شلمچه به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد
احادیث جبهه ای!
زمان جنگ، نیروها برای خودشان سرگرمی خاصی داشتند که ناشی از فرهنگ جبهه بود.
بچهها بیکار که میشدند، برای خودشان حدیث و روایت هم میساختند. مثلا:
درباره موشک "آر.پی.جی 7" میگفتند:
"قالَ آر.پی.جی لَعنت الله: اَنا فِرفِر، اَنتَ تِرتِر"
آر.پی.جی که لعنت خدا بر او باد، میفرماید:
من فِرفِر میکنم و میآیم، تو از ترس به خودت تِر میزنی.
برای تیربار سنگین دوشکا که عراقی ها در خطوط مقدم زیاد از آن علیه ما استفاده می کردند، میگفتند:
"قالَ دوشکا لَعنت الله: اَنا تِق تِق، اَنتَ کُپ کُپ"
دوشکا که لعنت خدا بر او باد، میفرماید:
من تِق تِق میکنم و میزنم، تو از ترس کُپ میکنی.
از قول بچههای گردان تخریب هم ساخته بودند:
"قالَ تخریبچی حَفَظَهُ الله: اَلمینُ لَیسَ خَطَر، اِلاّ مینِ ضدنفر"
تخریبچی که خدا حفظش کند، میفرماید:
هیچ مینی خطر ندارد، مگر مین ضدنفر.
پاورقی:
کُپ: هنگامی که شدت آتش دشمن بسیار بالا بود و هیچ راهی برای شکستن خط وجود نداشت و نیروها توان و راهی برای پیش رفتن نداشتند، پشت خاکریز چسبیده، قدرت عمل را از دست داده و از جلو رفتن خودداری میکردند؛ که به کُپ کردن معروف بود.
مین ضدنفر: منظور مین والمری بود که با انفجار آن، صدها ساچمه در محدوده اش پخش می شد و همه را به فیض می رساند!
همان مین والمری (که در ایتالیا کشور سازنده، معنی اش می شود: عروس زیبا) محسن دین شعاری، سیدمرتضی آوینی و یزدان پرست، علی محمودوند و مجید پازوکی، سعید شاهدی و محمود غلامی، عباس و حسین صابری و ... را از زمین به آسمان کشاند!
حمید داودآبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 راز خون
تصاویری دیدنی و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی
🔸 زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست ، اما پرندهی عشق ، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
راز خون در آنجاست كه همهی حیات به خون وابسته است.
۲۰ فروردین __ سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، مرتضی اوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 صوت مکالمه بیسیم سرلشکر سردار شهیدمحمدرضا (علی) زاهدی با سردار احمد غلامپور در هدایت عملیات والفجر8
1364/11/20
قرارگاه کربلا
عملیات: والفجر8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸💔🇮🇷
در رفتنِ جان از بدن
گویند به هر شکلی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیدم که #جانم میرود!
#شهدای_قدس
#شهید_القدس
💢 ۱۸ فروردین سالروز شهادت مغز متفکر لشکر ویژه ۲۵ کربلا سردار شهید منصور نبوی گرامیباد...
.
⭕️ سیدمنصور نبوی» یکی از بهترین طراحان عملیات در دوران دفاع مقدس بود و با طرحی که میداد، زمینه در هم شکستن دشمن را برپایه اطلاعات صحیح از دشمن فراهم میساخت. منتظر گزارش نبود پا به پای سربازانش در شناساییها شرکت میکرد.