۱۶ شهریور
دفاع مقدس
ادامه از پست قبل👇 🛑 اطلاع ارتش عراق از عملیات تقریباً ساعت ۱۱ شب بود. منتظر بودیم تا رمز عملیات به
قسمت آخر👇
🛑 رهایی از محاصره
ساعت حدود هفت و نیم صبح بود که ناگهان صدای زوزه تانکهای بیشماری را شنیدم که از پشت دشت به سمت ما حملهور میشدند. قبل از اینکه به محاصره دربیاییم، مظاهری دستور عقبنشینی داد.
روز از نیمه گذشته بود. همه از عطش به حالت غش افتاده بودند. در آن گرمای سوزان صحنه عاشورای امام حسین (ع) در نظرمان تداعی شد. به هر مصیبتی بود بچهها را به پناهگاههای طبیعی نزدیک به شیارها بردیم.
حسن اسدیار و تعدادی از نیروهایش در ارتفاعات قراویز به شهادت رسیده بودند. در آنسوی جبهه ما، تهرانیها هم که همزمان وارد نبرد در بازی دراز شده بودند، متوجه لو رفتن عملیات شده و به عقب بازمیگردند. آنها نیز متحمل تلفات زیادی شده بودند.
📛🔥 حاجیلو، نفوذی منافقین در جبهه خودی
وحید حاجیلو، عنصر نفوذی سازمان مجاهدین خلق در سپاه همدان بود. او آنچنان در کارش مهارت داشت که کسی از فعالیتهای پنهانی او مطلع نشده بود.
او قبل از ورود به سپاه، یکی از کارمندان آموزشوپرورش همدان بود. حاجیلو در اوایل انقلاب وارد سپاه همدان شده بود و در روابط عمومی سپاه، مسئولیت امور فرهنگی را بر عهده داشت. او که در همه گشت و شناساییهای عملیات رجایی و باهنر شرکت داشت؛ قبل از شروع عملیات گفت من متون تبلیغاتی برای این عملیات آماده کردهام که باید حتماً به همدان بروم و آن را چاپ کنم و سریع برگردم.
متأسفانه او به این بهانه، فوراً به همدان رفت و متون را شبانه چاپ کرد و بلافاصله به تهران رفت و کل اطلاعات و طرح و نقشه عملیات را که در آن راهکارها مشخصشده بود به رابطین خود (منافقین) تحویل داد. منافقین هم آن اطلاعات را برای رژیم عراق ارسال کردند.
سپس حاجیلو فوراً با آن متون تبلیغاتی کذایی به منطقه برگشت. حاجیلو حتی در این عملیات شرکت کرد و از ناحیه دستوپا مجروح شد و برای مداوا به همدان فرستاده شد.
بعد از عملیات، او با کشف یکسری اسناد از خانه تیمی منافقین لو رفت. نیروهای سپاه در ساعت ۱۰ شب با حکم قضایی وارد خانه او شده و دستگیرش کردند و به دادگاه انقلاب تهران تحویل دادند. وحید حاجیلو بعد از ۴۸ ساعت اعدام شد.
منبع:
رستمی، علی، از ارتفاعات سخت تا نخلهای بیسر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۴۱۶، ۴۱۷، ۴۲۰، ۴۲۱، ۴۲۲، ۴۲۳، ۴۲۴، ۴۲۸، ۴۲۹
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۶ شهریور
دفاع مقدس
💠 نیمنگاهی به عملیاتهای شهیدان رجایی و باهنر ♦️پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا و ریاستجمهو
📷 شهید حسن مرادیان
🌷👆پیکر شهیدی که عراقی ها او را پس از شهادت، از بلندی ارتفاع به پایین پرتاب کردند و به دلیل دید و تیر دشمن کسی نمی توانست او را به عقب برگرداند. پیکر مطهر یازده ماه بر روی سنگی آرام گرفته بود تا اینکه بعد از عقب نشینی عراق از ارتفاعات قراویز (پس از عملیات بیت المقدس) توانستند پیکر شهید را یافته و انتقال دهند. روی کلاه آهنی او شهید نوشته شده است: #خداحافظ_من_رفتم و روی لباس پاسداریاش نوشته بود: #حسن_مرادیان ‼️((صدام پس از آزادی خرمشهر دست به یک مانور تبلیغاتی زد. او بمنظور نشان دادن وجهه صلح خواهی خود، از نقاطی از سرزمینهای اشغالی ایران عقب نشست که البته این عقب نشینی ها ناقص و تاکتیکی بود. در حقیقت مناطق فوق هیچ سودی برای عراق نداشت و نقاط حساس و استراتژیک همچنان در اشغال عراق ماند)
کانال دفاع مقدس
۱۶ شهریور
دفاع مقدس
📷 شهید حسن مرادیان 🌷👆پیکر شهیدی که عراقی ها او را پس از شهادت، از بلندی ارتفاع به پایین پرتاب کر
هو الحکیم
🔹خداحافظ من رفتم...
در برگهای آلبوم عکس رزمندگان همدان در دوران دفاع مقدس، تصویری از پیکر یک شهید دیده میشود که پیکر مطهرش روی تخته سنگی آرام گرفته؛ روی کلاه آهنی این شهید نوشته شده است: #خداحافظ_من_رفتم و روی لباس پاسداریاش نوشته شده #حسن_مرادیان؛ شهیدی که یازده ماه، آفتاب، سایهبانش بود و ابرها بر پیکرش گریه میگریستند💦💦
🌷 #شهید_مرادیان مسئول و مربی آموزش بود، در اجتماعات دینی فعالیت میکرد، اگر برای نیرویی مشکلی پیش میآمد، آن را رفع میکرد؛ یکی از ویژگیهای بارز او این بود که حقوقی را که از سپاه میگرفت به فقرا میداد؛ با اخلاصی که داشت، فقط به فکر دیگران بود و دنبال منافع خودش نبود.
او فرماندهی بود که خودش را بین نیروها میدید و میگفت: «برویم و این کار را انجام دهیم». وقتی با ضدانقلاب مواجه بودیم، بارها او تهدید شد. او از فعالانی بود که مقابل مخالفان نظام و منافقین ایستاد. در عین حال با افراد زیر دست خودش مهربان بود.
💠 در جریان عملیات «شهیدان رجایی و باهنر» در ۱۱ شهریور ماه ۱۳۶۰ در منطقه سر پل ذهاب، این فرمانده عزیز در قسمت مقابل ارتفاع ۸۰۱ و ۸۱۶ مسئولیت سختترین نقطه را بر عهده گرفت. طراحی این عملیات در سه محور بود که #شهید_مرادیان فرماندهی محور میانی را بر عهده داشت.
۴_۳ روز قبل از عملیات، #شهید_مرادیان در پادگان ابوذر به شدت بیمار شد. وقتی که او را دیدم، دو تخته پتو روی خود کشیده بود و در آن گرمای شهریور به خود میلرزید. با دیدن این وضعیت جسمیاش به او گفتم: «به شهید حسین همدانی و محمود شهبازی میگویم که شما برای عملیات نیایید». #شهید_مرادیان اجازه نداد و با همان حالت بیماری فرماندهی محور میانی عملیات را رها نکرد و در ارتفاعات قراویز حضور پیدا کرد.
او نیروها را به خوبی مدیریت کرد؛ برادران شریفی و رضایی که از اسرای این حمله بودند، پا به پای #شهید_مرادیان حرکت کردند تا جایی که سنگر عراقیها را گرفتند و تلفات سنگینی بر آنها وارد کردند.
#شهید_مرادیان جلوی سنگرهای دشمن به شهادت رسید؛ بعثیها هم برای تلافی پیکر او را به میان صخرهها پرتاب کرده بودند تا پیکر شهید جلوی دید ما باشد. با توجه به وجود میدان مین و شرایط حاکم در منطقه، ما نمیتوانستیم پیکر مطهر را به عقب برگردانیم.
بالأخره بعد از یازده ماه محاصره منطقه قراویز توسط دشمن، خرمشهر آزاد شد و بعثیها از قراویز عقبنشینی کردند و پیکر شهدا را به عقب برگرداندیم...
-------------------------------------------
▪️ کانال دفاع مقدس
۱۶ شهریور
فدايت شوم 💕
تو جبهه يك مرتبه شروع مي كردند به قربان صدقۀ هم رفتن، خصوصاً براي بچه هايي كه در جريان نبودند. روي خود را به شخص كرده و مي گفتند: «فدايت شوم، دورت بگردم، چقدر خوبي، چقدر عزيزي، قربون چشم هايت بروم، نباشم ببينم ناراحتي، نباشم ببينم كه بشنوم مريضي». خلاصه همين طور پشت سر هم عبارت را رديف مي كردند و بيچاره هم به گمان اين كه براي او دارند اين همه ابراز احساسات و عواطف مي كنند كلي شرمنده و سرخ و سفيد مي شد و عرق مي كرد و مرتب مي گفت: «خدا نكند، تو را خدا اين حرف ها را نزنيد». ... تا اين كه يكي از گوينده ها اضافه مي كرد : «خميني جان»❤️ ... و تازه معلوم مي شد كه اين همه توصيف و تواضع براي امام بوده است!!!
#طنز_صبحگاهی 😂
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 وقتی فداییان روح الله برای دیدن معشوق خود راهی جماران می شدند ... / دوران دفاع مقدس
📺 تصاویری از دیدار امام خمینی با رزمنده ها و خانواده های شهدا
🎙 به همراه نوحه خوانی برادر صادق #آهنگران با بلندگوی دستی!!
شور وصف ناپذیر از دیدار با رهبر 💕
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 «لبیک یا خمینی» . . .
با نوای صادق آهنگران
دوران جنگ تحمیلی
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 #نواهای_ماندگار
📹 نوحه سرایی حماسی حاج صادق آهنگران
در دوران دفاع مقدس
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشکر قرآن حاضر به اجرای این فرمان
شیران حزب الله، با عشق و با ایمان
مردانه بشتابید در عرصه ی میدان
نابود باید کرد جرثومه ی شیطان
همسنگران امروز هنگام ایثار است
دست خدا بارها در جبهه یار است
از جای برخیزید آغاز پیکار است
دشمن شده از شوکت شیران، لرزان
ای لشکر شیران، بر روبهان تازید
.... باطل را مغلوب حق سازید
خصم ستمگر از پا دراندازید
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
🌴 کانال #دفاع_مقدس :
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#انتشار_مطااب_صدقه_جاریه_است
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید علی عابدینی زاده
معروف به «خمینی جون»💕
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
دفاع مقدس
🌷شهید علی عابدینی زاده معروف به «خمینی جون»💕 دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🎙نقل خاطره از شهید عابدینی زاده
(راوی: برادر طاووسی از فرماندهان دفاع مقدس)
⚪️ در دیماه سال ۱۳۶۰ مدتی رزمندگان تیپ امام حسین در ساختمانها و محوطه دانشگاه جندی شاپور اهواز مستقر شدند.
نمازهاي جماعت ما در سالن ورزشي سرپوشيدة دانشکده تربيت بدني برگزار ميشد که تمامي نيروهاي تيپ امامحسين(عليهالسلام)، به صورت متمرکز در آن شرکت ميکردند. از جمله خاطرات شيرين نماز جماعت، حضور پيرمردي بسيجي به نام شهيد حاج علي عابدينيزاده در بين ما بود. با توجّه به استحباب مؤکد عمل استبراء در هنگام طهارت، يک روز در بين نماز جماعت ظهر و عصر، ايشان ميکروفن را به دست گرفت و با استفاده از يک کتري، روش استبراء را با لهجهي شيرين اصفهاني خود براي نيروها توضيح داد. اين توضيحات طنزآلود، بسيار جالب و خاطرهانگيز بود و باعث شد تا اين مسألة شرعي و بهداشتي براي هميشه در ذهن نيروها ماندگار شود.
حاج علي عابدينيزاده در بين نيروهاي رزمنده با عناويني مانند: «خمينيجون و حاجي وجعلنا» معروف بود. چرا که ايشان با تمام وجود، به امام عشق❤️ ميورزيد و هر زمان ميخواست نام امام خميني را ببرد، به عنوان «خمينی جون»💕 خطاب ميکرد. همچنين بين رزمندگان معروف شده بود که ايشان به علت اعتقاد عجيبي که به آية وجعلنادارد، با خواندن اين آية قرآني در منطقة خط شير دارخوئين، بدون اينکه عراقيها متوجه حضور او شوند بهراحتي بر روي خاکريزها تردد ميکرده است. به همين لحاظ، ايشان در بين نيروهاي رزمنده به «حاجي وجعلنا»نيز شهرت داشت و هر کجا ميرفت باعث تقويت روحي رزمندهها بود. (معروف است که پيامبر اکرم قبل از هجرت به مدينه و هنگام خروج از منزل و رفتن به غار ثور، براي مخفي بودن از چشم مشرکان اين آيات را ميخواندهاند).
. حاج علي عابدينيزاده در بهمن 1360 در پنجاه و پنج سالگي در عمليات مولاي متقيان علي(عليهالسلام) در منطقة چزابه به شهادترسيد و تا مدتها جنازة ايشان مفقود بود. سرانجام پس از هفده سال، پيکر پاک ايشان به عنوان شهيد گمنام به همراه تعدادي از شهداء و مفقودين بينام و نشان در بهشت زهراي تهران در نزديکي شهداي هفتم تير، در قطعة 24، رديف 108، شماره 48، به خاک سپرده ميشود. مدتها پس از خاکسپاري، خانوادة ايشان با مشاهده عکسهاي شهداي مفقودالاثر، متوجه ميشوند که عکسيکي از شهداي مفقودالاثر تا حدودي مشابه شهيد آنهاست. لذا اعلام ميکنند به احتمال زياد، اين جنازهمتعلق به شهيد عابدينيزاده ميباشد و سنگ مزاري به نام ايشان در آنجا نصب ميكنند. گفتني است فرزند و نوة شهيد عابديني، به نامهاي جعفر و جليل نيز از شهداي دفاع مقدس ميباشند که در لشکر امامحسين(عليهالسلام)به شهادت رسيدهاند.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 "یـــاران آخــــــــرالزمانی"
اما من معتقد هستم، آن چیزی که دیدم، صحنههایی که دیدیم و شما هم دیدید خیلیهاتون، معتقدم، امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) که ظهور بکنند، حکومتی که ایجاد میکنند، قلهی آن حکومت آن دوره بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
۱۷ شهریور
💠 وصیت نامهی #عاشقانهی #عارف هفده سالهی لشکر ویژه ۲۵ #کربلا : شهادت بهترین عروس دنیا
🔹️ شهید رضا حق شناس #جانشین #گروهان #گردان حمزه سیدالشهدا در وصیت نامه اش مینویسد:
■ خدایا، خواب بودم، بیدارم کردی. مریض بودم، شفایم دادی.
□ رضا بودم، رضایت دادی تا به معشوق برسم.
■ در دام نفسانیات اسیر بودم، آزادم کردی
□ و در آخر تشنه ای بودم در کویر و در جستجوی آب می گشتم، مرا به آب رساندی و سیرابم کردی.
■ معبودا، معشوقا، قسم به عشق، همان عشقی که عاشقان مجنونند و عاقلان در خون
□ قسم به عشقی که همه ما را به معشوق میرساند و همان عشقی که رسولالله را به عرش میرساند.
■ همان عشقی که مولایم علی (ع) در نماز مثل بید می لرزید و روح از بدنش خارج و اشک از گونه هایش سرازیر میشد
□ همان عشقی که فاطمه (سلام الله علیها) در سن 18 سالگی عاشق معبود میشود و مظلومانه به دیار رب میرود.
■ خدایا چه طور شکرگزارت نباشم در صورتیکه امانت خود را به قیمت والایی میخری و بالاترین درجه که همان شهادت است، شامل حال آنان که در راه تو جهاد کردند، میکنی
🔸️ پدرم! میدانم که میخواستی دامادم کنی، ولی بدان عروس من شهادت و تیری که برقلبم میخورد، عقد ما را میخواند و خانه نو را در قبر کوچکم انتخاب کردم تا به مردم بشناسانم که پدرم این چنین پسری را داماد کرده و پسرش عاشق یکی از بهترین عروس های دنیا را که همان شهادت است، شده است.
🌷 #شهید_رضا_حقشناس
۱۷ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این کلیپ را صد بار ببینید !!!
شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛
اندکی تامل !!!
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱)
🌹واقعاً زبان در برابر بصیرت و معرفت این مادر شهید بزرگوار قاصر است...
۱۷ شهریور
دست از طلب ندارم
تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان
یا جان ز تن برآید ...
#یا_مهدی_ادرکنی
#تیپ_المهدی (عج) -- استان فارس
۱۷ شهریور
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد.
(نفر اول سمت چپ)
♦️در پست بعد شخصیت او معرفی میشود. وی کسی بود که همانند حر بن یزید ریاحی، در ماجرای عاشورا خود را از سپاه شمر به سپاه امام حسین(ع) رساند.
💠 حتماً مطلب بعدی👇 را #بخوانید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
دفاع مقدس
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (نفر اول سمت
🔷 ۱۷ شهریور ،سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (شهیدی که ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ هم سالروز تولد انقلابی او بود!) حتماً تا آخر بخوانید!👇👇
🔸سال ۵۶ به سربازی رفت. چون در تیراندازی از مهارت بالایی برخوردار بود جذب گارد شاهنشاهی شد و سال ۵۷ او را به دوره مخصوص تیراندازی در الجزایر اعزام کردند. پس از بازگشت از الجزایر ماجرای خونین ۱۷ شهریور و قتل عام مردم در میدان ژاله پیش آمد. آن روز به قاسم چهار خشاب اضافه دادند و گفتند: تو نیروی ویژه و قهرمان مسابقات بین المللی ارتش ها هستی و تیرت هدر نمی رود، پس لیاقت داشتن بیشترین مهمات را داری!
🔸در کشتار هولناک ۱۷ شهریور سال ۵۷ در میدان ژاله، به محض شروع تیراندازی به سمت مردم، او دست به چنین کاری نزد و شجاعانه دو تن از دوستانش را هم به راه راست هدایت کرد و با اسلحه به سمت تظاهرکنندگان فرار کردند و حتی شب قبل هم به یکی از دوستانش گفته بود که من فردا کسانی را می زنم که مردم را بزنند!
▫️انقلابیون وقتی دیدند که آنها با در دست داشتن اسلحه به سمتشان در حال دویدن هستند، خیال کردند که آنها قصد تیراندازی به مردم را دارند و آنها هم فرار کردند اما قاسم با صدای بلند میگفت «درود بر خمینی درود بر خمینی» و خود را به میان مردم رساند.
▫️آنها که بر سر یک دوراهی بزرگ و انتخاب جهنم به خاطر قتل مردم و بهشت به خاطر پیوستن به آنها قرار گرفته بودند، با فرار خود اعدام خویش را قطعی میدانستند و برای خداحافظی قصد رفتن به سمت خانه خود را کردند و ابتدا همه به سمت خانه قاسم رفتند اما ساواک خانه او را محاصره کرده بود!
▫️آنها چندین ساعت با نیروهای ساواک زد و خوردی شدید میکنند و مقاومت جانانه ای از خود به یادگار میگذارند و چندین تن از آنان را هدف قرار می دهند. پس از تیراندازی های شدید، هر دو پایش تیر میخورد اما او مقاومت را ادامه میدهد. به سمت او نارنجک پرتاب می شود و مادر و اعضای خانواده اش که در زیر زمین پناه گرفته بودند از ناحیه چشم آسیب می بینند و سرانجام جسم زخمی قاسم را به اسارت می برند (فیلم سینمایی «خونبارش» شرح این ماجراست).
▫️محمدرضا شاه مستقیماً دستور اعدام او را می دهد و مدتی در زندان میماند و در لحظه اعدام، به دروغ خطاب به ماموران ستم شاهی می گوید: «دست نگه دارید، من جاسوس ارتش یکی از کشورهای همجوار هستم و ماموریت داشتم تا چنین کاری کنم.» حرف قاسم را به مقامات ساواک منتقل می کنند و اعدام او برای تحقیق در این خصوص به تعویق می افتد اما به فضل الهی مدتی بعد انقلاب به پیروزی می رسد و قاسم نیز در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از زندان آزاد می شود (از این ستون تا آن ستون فرج است).
▫️تولد انقلابی قاسم در ۱۷ شهریور ۵۷ حاوی یک درس بسیار بزرگ است و آن درس این است که در تعارض دستور خالق با مخلوق، این دستور خالق است که باید اجرا شود نه مخلوق! این اقدام بزرگ شهید دهقان یادآور آن جمله با عظمت حضرت علی(ع) خطاب به مالک اشتر است که فرمود: «هر آن امرى كه از مافوق مى شنوى با امر خدا بسنج، چنانچه خداوند تو را از آن عمل نهى مى كند، زنهار فرمان خالق را در راه هواى مخلوق قربانى مكن. هرگز نگو من مامورم و معذور، هرگز مگو به من دستور داده اند و بايد كوركورانه اطاعت كنم. اگر چنين گويى و چنان كنى آينه قلبت زنگ آلود و تاریک مى شود و روح ديندارى و تقواى تو پست مى گردد.»
▫️عمل قاسم در ۱۷ شهریور سال ۵۷ تفسیر عملی آیه ۲۵۸ سوره مبارکه بقره است که خداوند کریم میفرماید: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ.
▫️سرباز قاسم قصه ما، با وقوع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه محمد رسول الله تهران درآمد، از فرماندهان شجاع دفاع مقدس شد و به درجه سرداری نائل آمد. بعد از جنگ با وجود اینکه سردار و جانباز هم بود، علی رغم وضعیت مالی بدی که داشت هیچ فعالیت اقتصادی نکرد و روزی خود و خانوادهاش را با کار کردن روی یک تاکسی در میآورد. در ادامه، عشق به شهادت او را از فرماندهان گروه تفحص شهدا کرد. در سال ۷۲ در لحظه شهادت شهید آوینی و در حالی که او را در ساخت مستند «روایت فتح» یاری می کرد، پشت سر سید قرار گرفته بود و چند ترکش هم از مینی که سید را شهید کرد به او اصابت کرد.
▫️بعد از شهادت آوینی دیگر کسی خنده را بر لبان قاسم ندید. او هدفی نداشت جز اشاعه فرهنگ شهادت و از قضا در ۱۷ شهریور سال ۱۳۷۴ (سالروز آن حرکت تاریخی اش) و در حالی که مسئولیت انفجارات فیلم سینمایی و دفاع مقدسی «قطعه ای از بهشت» را بر عهده داشت، پس از انفجار زودهنگام مواد منفجره به کاروان عاشورا پیوست و همنشین شهید آوینی شد. شادی روحش صلوات
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
D1738280T13602660(Web).Mp3
988.9K
«شهید قاسم دهقان» یكی از فرماندهان گردان لشگر ۲۷ «محمد رسول الله (ص)» بود.
وی در ۱۷ شهریور بیرق مبارزه با شاه را برداشت، در ۱۷ شهریور ازدواج كرد و در ۱۷ شهریور به درجه شهادت رسید.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
دفاع مقدس
🔷 ۱۷ شهریور ،سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (شهیدی که ۱۷
سردار و هنرمندی که مظلوم بود. چه وقتی که زنده بود، چه وقتی که شهید شد.
⚪️ هفده شهریور ۵۷ به یاران خمینی پیوست،
⚪️ هفده شهریور ۷۴ هم به دیدار خدای خمینی رفت ...
🌷شهید حاج قاسم دهقان
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
نام: قاسم
نام خانوادگی: دهقان تنگستانی
نام پدر: عبدالله
نام مادر:فاطمه
تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۴/۲۰
محل تولد: همدان
تحصیلات: دیپلم ادبیات
وضعیت تاهل: متاهل (۲ فرزند دختر و ۲ فرزند پسر)
تاریخ شهادت:۱۳۷۴/۶/۱۴
علت شهادت: انفجار هنگام ایفای نقش در فیلم قطعه ای از بهشت
محل شهادت: میبد یزد
مسئولیت: معاون گردان ابوذر ل۲۷ – جانشین شناسایی اطلاعات عملیات در لبنان – معاون گردان سلمان ل۲۷
مزار:تهران، بهشت زهرا، قطعه۲۹
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۱۷ شهریور
۱۷ شهریور
۱۷ شهریور
۱۷ شهریور
۱۷ شهریور
دفاع مقدس
#بخوانید 👇👇
۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان
💢 قسمت اول:
💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از ۱۷ شهریور ۵۷ ، واقعه میدان ژاله تهران و کشتار مردم توسط ارتش شاه
.... و دستگیری او توسط ساواک رژیم:
✍ «دم ظهر بود نزدیک سهراه تختجمشید (خیابان آیتالله طالقانی) یک سرهنگ در لای ماشینها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشتهاش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اینرا بریزید بهسر سردسته تظاهرکنندهها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با اینحرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، بهطرف او گرفتم و میخواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور (آزادی) رسیدیم و بهطرف میدان شهیاد (آزادی) میرفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشینهای ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، بهترتیب میآمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباسشخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش میکردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری اینکار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیادهرو رفته بودند. ساعت 12 به میدان شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب به فکر این بودم که شعارهای فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه میشود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر میشود اینهمه مردم را از بین برد. خوابم نمیبرد. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یکموقع خر نشید. همه با ترس حرفهای منرا گوش میدادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را میزنیم و قول گرفتم. خوابیدم.
ساعت 3 نیمهشب بود آمادهباش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع بهفکرم آمد که ارتش میخواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آمادهباش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمیگذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومتنظامی شده است و بهفکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و آنها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یکنفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که من را قبول داشتند و هر چه میگفتم انجام میدادند. یادم هست که یکموقع میخواستم 30 اسلحه از بچههای تیم را از میدان، با برنامهریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به اینکار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتیم، که یکدفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچهها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظامآباد. هیچکس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود میکرد. همه پیاده شدند و هر دستهای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفتوآمد را کنترل میکرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت میکرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اینکار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم اینکار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اینموقع یکییکی با بچهها تماس گرفتم. با آنانکه قرارگذاشته بودیم. دونفر آنها خیلی دور شده بودند. نمیشد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به یکی از آنها گفتم، او گفت: میترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بیسیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمیتوانم…
افسرده و پریشان نمیدانستم چه کنم. رفتم داخل یک بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی میشود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: میروی منزل ما میگویی که من سلام میرسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من را حلال کنند. در این موقع چند نفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در این موقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یکدفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار میکنی؟
ادامه در پست بعد👇
۱۷ شهریور
دفاع مقدس
#بخوانید 👇👇 ۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان 💢 قسمت اول: 💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از
💢 قسمت دوم :
اول فکر کردم که اینهم بادمجان دورقابچین است و بچههای دیگر یک حرفهایی به او زدهاند و او هم خبردار شده میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد. چیزی نگفتم. کمی نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چیه؟
گفت: هیچی. نکند یکدفعه تیراندازی کنی!
مقداری فکر کردم. یک لحظه برخورد داخل پادگان بهنظرم آمد که دم غروب بود، کنار شیرآب که همه سربازان لباس میشستند و آب میخوردند. همین غفوری با من برخورد کرده بود. دهنش بو میداد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه میگیرد و دلم میخواست با او همصحبت شوم. یکدفعه هم از او یک جمله انگلیسی سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خیالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستی دهقان، این کوچه ها را بلدی؟ تا حالا اینجا آمدی؟ گفتم: منظورت چیه؟ برای چی میخواهی؟ گفت:
ـ من و خلّص اینجا را میخواهیم بدانیم کجاست.
گفتم: اینجا نظامآباد. نکنه فکر فرار بهسر شما زده؟
گفت: آره ما میخواهیم فرار کنیم.
یک لحظه چهره محمد خلّص بهنظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. یکروز درمورد مرخصی از من سوال کرد و گفت: الان یکماه است که از آموزش آمدهام ولی مرخصی به من ندادند. او سرباز جدید بود. او را راهنمایی کردم. او موقع صحبت کردن گوشهایش سرخ میشد و مثل لبو. آنروز هم همینطور بود.
اسم آنیکی علی غفوری بود. یک لحظه از تیراندازی منصرف شدم و گفتم که بگویم، نگویم که چه تصمیمی داشتم. مردد بودم. خلاصه به آنها گفتم: بروید توی بهداری شاید یک راهفرار باشد. آنها سریع رفتند و شکی که به آنها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اینها هم میخواهند کاری انجام بدهند. بعد از لحظهای بهسر کوچهای رسیدم، علی و محمد را صدا زدم و گفتم: از اینجا خوبه. فرار میکنیم.
مقداری صبر کردیم. وقتی سربازها دور شدند، فرار کردیم بهطرف مردم. همه فکر میکردند که میخواهیم آنها را بکشیم و فرار میکردند. ولی ما با شعار درود بر خمینی نظر آنها را بهخود جلب کردیم. یک موتور درکنار خانهای بود آنرا روشن کردم و راه افتادم. ولی راه نمیرفت. سهترکه نمیکشید. یک پیکان از راه رسید، سریع سوار شدیم و او سرگردان و از ترس نمیتوانست چه کند. او را راهنمایی کردم بهطرف شرکتواحد و از بیابانهای پشت نظامآباد. بهطوری که کسی ما را تعقیب نکند به سرعت میرفتیم که به اتوبان سیدخندان (رسالت) نزدیک رودخانه رسیدیم که جویآب جلوی ما بود. و نتوانستیم برویم. پیاده شدیم و پریدیم توی رودخانه و از آنجا از زیر پل خیابان رد شدیم. علی خسته شده بود. نشست یک لحظه پهلویش را گرفت. گفت: خیلی درد میکند. خوبه که وسایل و تجهیزات ماسک را از خود باز کنیم. من مخالفت کردم که: نه. نباید از خود چیزی باقی بگذاریم. امکان دارد دنبالمان بیایند و نشانهای از ما پیدا کنند و مسیر ما را پیدا میکنند. باید زود از اینجا دور بشویم.
محمد گفت: دهقان تو خیلی زود عمل کردی. خیلی خوشحالم. علی هم گفت: همه حرف میزدند ولی تو عمل کردی. به هر حال راه افتادیم که یک موتور جلو آمد ایستاد. گفت: میآیید برویم خانه ما لباس بهشما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بایستید اینجا تا برای شما لباس بیاورم. و دور شد.
هر سه نفرمان عجیب به او شک کردیم و سریع از آنجا دور شدیم و سوار یک کامیون شدیم و بعد با یک وانت از آنجا طوری رفتیم که کسی دنبالمان نیاید. به منزل اسماعیل و خواهرم رسیدیم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دخترداییام هم آنجا بود. چون پای خواهرم عالیه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه برای دیدن او میآمدند. یکدفعه همه هول کردند. دیدند که ما لباسنظامی آمدیم و اسلحه هم داریم. سریع به خواهر کوچکم گفتم لباسشخصی بیاورید او آورد و سریع لباسهایمان را عوض کردیم. سبیل را زدیم و تجهیزاتنظامی را از قبیل ماسک و سرنیزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفی کن و خشاب هم داخل جیبخشاب به کمر بستم و اسلحهها را هم در داخل گونی گذاشتم. وصیتنامه نوشتم و پیام خود را از طرف محمد و علی و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا برای کمک به مردم راه افتادیم. البته ماشین نبود و سیداسماعیل موتورش را در اختیار ما گذاشت و از آنجا دور شدیم.
بهطرف یک ساختمان نیمساخته بزرگ رفتیم و از آنجا میخواستیم به پمپبنزین برویم، ولی به حکومتنظامی خورد؛ برگشتیم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آنها یک ساختمان نیمساخته بود، در بالای آن خوابیدیم که فردا بهکمک مردم برویم یا از آن شهر برویم. در طول شب مقداری صحبت کردیم. صبحزود برای نماز بیدار شدیم. علی و محمد به پایین پشتبام رفتند.
۱۷ شهریور