فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تخریبچی برگرد
با نوای: حاج صادق آهنگران
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
⚪️ چقدر عباسعلی فتاحی را می شناسید؟؟!!
● یک روز شهید خرازی رو به نیروها کرد و گفت: چند نفر را میخوام که بروند پل چهل دهنه روی رودخانه دوویرج را منفجر کنن.
پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود...
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشان عباسعلی بود . قبل از رفتن، حاج حسین خرازی خواستشان و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل را منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
● تخریبچی ها رفتند... مدتی بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده...
● پسر عموی عباسعلی آمد و گفت: عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی آمد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
● عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم..
دوران جنگ تحمیلی
83.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند معبر
شهدای تخریب همدان
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
52.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رزمندگان قدیمی گردان تخریب لشگر محمد رسول الله (ص) از دوران دفاع مقدس می گویند ....
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد 💕
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای طنز از واحد تخریب در زمان دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای ریاکاری رزمنده دوران دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت روی سیم خاردار خوابیدن شهید حاج قاسم اصغری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 👆👆
🌴 #معبری_به_آسمان
🎥 توصیف نماز جماعت گردان تخریب در زمان دفاع مقدس
دوران جنگ تحمیلی
•┈┈┈┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈┈┈┈•
𝐣𝐨𝐢𝐧➘: ↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
روایتگر صحنه های جنگ و حال و هوای رزمندگان #جبههها در دهه ۶۰
🌱 نشر مطالب،صدقه جاریه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خاطرات پیرمرد تخریب چی
▫️دوران جنگ تحمیلی
👆 #بشنوید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ : بخون گر کشی خاک من ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 اعزام دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان
🎤مصاحبه با رزمنده دانشجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهیان نور ( مصاحبه )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمليات کربلای ۳
آمادگی نیروها
36.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعزام نیرو به منطقه عملیاتی والفجر ۱۰
اسفند ۱۳۶۶
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی 💠روایت اول: کبری طالب ن
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠 روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهارم:
مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید درد زایمان سراغم آمد دو روز تمام درد کشیدم جیران کاری از دستش برنمیآمد برای اولین بار و بعد از پنج زایمان در خانه من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. خانم مهری آمپولی به من زد. به خانه برگشتم و مشغول کارهای خانه شدم نزدیک اذان مغرب حالم آنقدر بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم، جعفر رفت و جیران را آورد. در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ نصیبم کرد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. هر كدام از بچهها که به دنیا میآمدند جعفر یا مادرم برایشان اسم انتخاب میکردند، جعفر حق پدری داشت و مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیاش من و بچههایم بودیم نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد جعفر اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند، او سفید و تپل بود. خواهرهایش لحظهای او را زمین نمیگذاشتند قبل از تولد شهرام ما به خانهای نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در آن خانه واقعا راحت بودیم. من قبل از رسیدن به سی سالگی هفت تا بچه داشتم، عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریهها و خندههای بچههایم را میدیدم.
ادامه دارد...
عکس:
ایستاده از راست: شهلا، مهری، مادر شهید، مینا، مهران
نشسته: زینب، شهرام
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
@DefaeMoqaddas
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠 روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت پنجم:
مادرم بین بچه ها فرق نمیگذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود او همیشه کنار مادرم مینشست و قصه های قرآنی و امامی او را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد مادرم قصه و حکایتهای زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می،آمد زینب دور و برش میچرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوهاش به من میدید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
زينب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمی گرفت هر غذایی را میخورد کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. از همه بچهها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و .فعال از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد مثل خودم زیاد خواب میدید همه مردم خواب میبینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی ،باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه ،جعفر، زینب سهم من .است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی وحسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدمهای خارج از خانه هم همینطور بود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠 روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت ششم:
بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی میکردند آنها متدین بودند تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی در خانه باز میشود داخل خانه پیدا نشود.
زهرا خانم دختر بزرگ خانواده کریمی برای دخترهای محل كلاس قرآن و احکام گذاشت مینا و مهری و زینب به این کلاسها میرفتند. مینا و مهری با اقدس کریمی همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفت تو مسائل دینی باید از یه مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رسالههای علما رساله امام خمینی را به دخترها معرفی کرد ما تا آن زمان از این حرفها سر در نمی آوردیم امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در بازارچه ایستگاه شش رفتند تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناکه دنبالش نگردید؛ وگرنه شما رو میگیرن. آقای جوکار رساله آقای خویی را به بچه ها داد. بعد از خرید رساله دخترها مقلد آقای خویی شدند. زهرا خانم گفت هیچ اشکالی نداره. مهم اینه که شما احکامتون رو طبق تقلید از مجتهد انجام بدید. زینب به کلاسهای قرآن خانه کریمی میرفت او کلاسچهارم دبستان بود؛ صبحها مدرسه میرفت و عصرها کلاس. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: «مامان من سر كلاس خوب قرآن خوندم به نرگس جایزه دادن اما به من جایزه ندادن. به زینب :گفتم جایزه ای که دادن چی بود؟ جواب :داد یه بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برات مداد رنگی میخرم من جایزهت رو میدم. روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها نه البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان می.کردند زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد اگر فکر میکرد کاری درست است انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت: «مامان من دلم میخواد با حجاب شم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیمه دیگر من بود پس حتماً در دلش به حجاب علاقه داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️ برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠 روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت هفتم:
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند مادرم آنها را به خانهاش میبرد و نماز یادشان میداد وقتی نماز خواندن یاد میگرفتند به آنها جایزه میداد. زینب سؤالهای زیادی از مادرم میپرسید او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سؤال میکرد. خوب درس میخواند ولی در کنار فهم و آگاهیاش دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض میشد بیقراری میکرد برخلاف زینب که صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او میگفت چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه حتماً خوب میشی. شهلا مطمئن بود که زینب همین طوری چیزی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند.
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد مادرم روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت. بعضی از همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و امل صدایش میزدند بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود که گریه کرده است. میگفت: مامان به من امل میگن. یک روز به او گفتم تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا. گفتم: پس بذار بچه ها هر چی دلشون میخواد به تو بگن. همان سالی که با حجاب شد روزه هایش را شروع کرد خیلی لاغر و نحیف بود استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه مادر بزرگش رفت. با اینکه میدانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمیگرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی میخوابید او هر سال ده پانزده روز جلوتر به پیشواز ماه رمضان میرفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که او خواب است. زینب از لبه پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادر بزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادر بزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره .
مادرم از خودش خجالت کشید، به پشت بام رفت و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. او به زینب گفت به خدا هر شب صدات میکنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال
زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم مدتی بود که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه ام را میخورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت بزرگ که بشم نمیذارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارات رو انجام بده.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
چایخورهای جبهه
زود دست به چایی میشدن☕️
صبح و عاقبتتون شهدایی✋🏻
#صبح_بخیر
#زندگی_در_جنگ
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2