eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
10.4هزار ویدیو
843 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عهدی که مرحوم ابوترابی با امام رضا (ع) بست سید علی اکبر ابوترابی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم، پدرمان گفت: «از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم، صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم. به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا! ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آ طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد و با حالتی مضطرب گفت: «من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به ۱۰۰۰ تومان پول نیاز دارم.» با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم. گفتم: «تا فردا به من مهلت بده! ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» هنگام سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه! من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.» نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم. پاکت را به من داد. وقتی به خود آمدم، برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم. دیدم هزار تومان پول در آن گذاشته شده. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد. باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم. «اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی» من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید. آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند. منبع: خبرگزاری ایسنا ┄┅═✦═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کتک به عشق بچه‌ها صادق جهانمیر سال ۱۳۶۰ در اردوگاه عنبر بودم که با یکی از بچه‌های اهل بیرجند یک تئاتر اجرا می کردیم که نگهبان آمد و ما را بخاطر نمایش تئاتر تو‌ی حمام برد و دو نگهبان حسابی کتک‌مان زدند! بعد از نیم ساعت که برگشتیم به آسایشگاه، دیدم بچه‌ها خیلی دمق شدند و حسابی رفتن تو لک. به دوستم گفتم فلانی ما که کتکِ رو خوردیم بذار بقیه ش رو هم ادامه بدیم. حال داری باقی تئاتر را بازی کنیم تا حال بچه‌ها بیاد سر جاش؟ فوقش یه کتک دیگه هم می خوریم!؟ گفت: خیلی هم خوب، چرا که نه. دوباره شروع کردیم به باقی اجرای تئاتر که ناگهان نگهبان عراقی اومد پشت پنجره و با فحش و بد و بیراه، ما را صدا کرد و گفت شما بازم که دارید کار خودتون را انجام می دهید! ارشد آسایشگاه هم گفت: سیدی! می‌گن ما که کتکمون را خوردیم پس چرا ادامه کارمون را انجام ندیم! عراقی چشماش گرد شد و گفت انتم قشمار، ماکو عقل؟ یعنی شما خیلی مسخره هستید، مگه عقل ندارید!؟ ما هم خندیدیم و گفتیم سیدی! مهم نیست بعدش چی می‌شه! بذار این تئاتر انجام بشه و به لب بچه‌ها کمی خنده بیاد. سرشو تکون داد و گفت:« والله ما آدری شی سویکم» (بخدا نمی‌دونم باهاتون چکار کنم ) فقط سریع. بعد گفت: تا شیفت من تمام بشه باید مسرحیه(تئاتر) شما هم تمام بشه ! ما هم قول دادیم و سر ته اون را به هم آوردیم. 🔹 آزاده موصل و عنبر
🌗 اعمال شب قدر، یک‌نفر یک‌نفر سید عبدالرحیم موسوی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪️شب‌های قدر ماه رمضان سال ۱۳۶۸ در آسایشگاه ۶، حال و هوای دیگری داشت، هرگونه تجمع مذهبی مثل نماز جماعت و خواندن دعای دست جمعی بشدت سرکوب می‌شد ولی از خِیر شب قدر نمی‌شد گذشت، بچه‌ها نشسته و خوابیده در حال نماز و دعا بودند، ولی کنار حاج حسن، قرآن به‌ سر کردن چیز دیگری بود. حداقل باید نوبتی هم شده این‌کار را انجام می دادیم. حاج حسن یا بقول بچه‌ها عمو حسن (حسین زاده) که به نوعی سلطان العارفین اردوگاه محسوب می‌شد مشغول ذکر و دعا بود. چون حاج حسن به جهت مجروحیت ‌نمی‌توانست حرکت کند. دو نفر از بچه‌ها حاج حسن را به آن‌طرف آسایشگاه بردند و پشت دیوار بین دو پنجره مستقر کردند. قرار شد آنها که بیشتر مشتاق هستند بدون این‌که جلب توجه کنند و حالت جمعی بخود بگیرند که عراقی‌ها گیر بدن، یکی یکی کنار حاج حسن بنشینیم و دعای قرآن به سر را زمزمه کنیم، تعداد زیادی از بچه‌ها با همان یک جلد قرآن که در اختیار آسایشگاه بود به نوبت قرآن به سر را انجام دادند. عمو حسن در حال نشسته تا اذان صبح اعمال شب قدر را انجام داد و در انجام اعمال دیگران هم سنگ تمام گذاشت. البته بیدار ماندن تا صبح هم ممنوع بود اما اگر گوشه‌ای بود که نگهبان متوجه نمی‌شد، می‌شد بیدار بود و نماز شبی یا مثل امشب دعایی خواند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎
🍂 🔻 انتخابات در اردوگاه خاطرات آزاده، «ابوطالب پورصدیق»          ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     🔻 یادم می‌آید که با رهبری حاج‌آقا ابوترابی ارشد‌های هر آسایشگاه جمع می‌شدند و به ردو بدل اطلاعات و اخبار می‌پرداختند. البته جلسات پنهانی هم برگزار می‌شد چون در میان اسرا، تعدادی منافق، قاچاقچی، دزد و واداده سیاسی حضور داشتند. عراقی‌های بعثی که گاهی به رفتارهای اسرا شک می‌کردند به دنبال آن بودند که با دوز و کلک بی‌تفاوت‌ها،‌ میانه‌روها، دزدها، قاچاقچی‌ها یا منافقان را به عنوان ارشد و مسئول هر آسایشگاه انتخاب کنند تا خواسته‌های اسرا نادیده گرفته شود. به همین دلیل یک انتخابات سوری را که هر کسی می‌توانست در آن به عنوان مسئول آسایشگاه نامزد شود، طراحی کردند. اما به کمک جاسوس‌های دوجانبه و برخی سربازان عراقی که دل‌ خوشی از مسئولان خود نداشتند متوجه شدیم عراقی‌ها نام چند نفر را پیش از انتخابات در صندوق انداخته‌اند. به همین دلیل به کمک سربازان عراقی نقشه عراقی‌ها را خنثی کردیم. دلیل این کار ما این بود که اگر افراد مورد نظر عراقی‌ها انتخاب می‌شدند نسبت به اسرا بسیار سخت‌گیری می‌شد. به عنوان مثال یک بار ارشد آسایشگاهی که مورد رضایت اسرا نبود و به آن‌ها تحمیل شده بود تقاضا کرده بود که یک سکوی «دیسکو» در اردوگاه ساخته شود. چند روز اسرا را برای ساخت آن به کار گرفتند. اما هنگامی که خبر اتمام ساخت آن به اسرا داده شد، همه با آن مخالفت کردند و برای آنکه عراقی‌ها رقاصه‌ای به آن جا نیاورند حدود ۱۴ میلیون صلوات نذر کردیم چون این تنها کاری بود که می‌توانستیم انجام دهیم و در نهایت با مخالفت‌های بسیار، آن سکو سه روزه خراب شد.
🍂 🔻 شب تاسوعا در اردوگاه « رضا رفیعی»          ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 شب تاسوعا اولین سال اسارتمان و شب تاسوعا بود، با شکنجه هایی که کشیده بودیم با آن غربت اسارت دلمون پر می کشید برای عزاداری. می دانستیم ممنوع است و مجازات سختی دارد. عراقی ها از همان روزهای اول عملا به ما فهمانده بودند مراسم مذهبی را تحمل نمی کنند. البته رسماً هم گفته بودند نماز جماعت و ... ممنوع است. اما به هرحال با همه این مشکلات ما خیلی دوست داشتیم عزاداری کنیم. 🔻عزاداری ما لو‌ رفت! شب تاسوعا، بعد از نماز مغرب و عشاء، ما هر کدام در حال راز و نیاز و سوگواری برای اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران با وفایش بودیم که ناغافل نگهبان عراقی سر رسید و دید که تعدادی در غم و اندوه هستند. مسئول آسایشگاه را صدا زد و گفت: اینجا چه خبره!؟ مسئول آسایشگاه که اسمش ناصر بود اهل اهواز و با عراقی ها رابطه همکاری و جاسوسی داشت و بعداً هم پناهنده شد گفت: امشب شب تاسوعاست و اینها دارند عزاداری می کنند. نگهبان همه آنهایی را که عزاداری می کردند جمع کرد، با حرف های زشت و بد و بیراه گفتن، یکی، یکی رو جلو پنجره می برد و به آنها سیلی می زد. 🔻حسین از ما بود و خودمان هم...! در همان هنگام که ارشد اردوگاه از این موضوع خبردار شده دستور داد صدای تلویزیون را که ترانه پخش می کرد را زیاد کنند تا روحیه ما را خرد کند و به این طریق خواست به امام حسین (ع) بی احترامی کند و گفت: هیچکس حق گریه و عزاداری ندارد چون در ارتش ممنوع اس. اصلأ شما برای چی عزاداری می کنید؟ حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم. شما چه حقی دارید که برایش عزاداری کنید!؟ 🔻شکنجه عزاداران صبح آن شب فرا رسید نگهبان ها وارد آسایشگاه شدند بعد از گرفتن آمار همه افراد برای قدم زدن به محوطه رفتند غیر از آنهایی که عزادای کرده بودند، بعد شروع شد کتک کاری و گفتند: تا شب باید روی دوپا بصورت سر پایین بنشینید. هرکدام که حرکتی می کرد و یا پا به پا می شد کتک می خورد. 🔻نماز در یک فرصت کوتاه! ظهر فرا رسید فقط یک ربع به ما وقت دادند که نهار بخوریم ولی ما از این فرصت کم استفاده کردیم و هم نماز خواندیم و هم نهار خوردیم. 🔻سلول انفرادی بخاطر عزاداری روز بعد ما را با ضرب و شتم به سلول های انفرادی بردند. سلول های تنگ و نمناک و تاریک که شب و روز را نمی شد تشخیص داد و به سختی می شد نفس کشید می بایست در همانجا رفع حاجت کرد و غذا خورد و نماز خواند بصورت نشسته با اوقات شرعی تقریبی، چون همیشه تاریک بود.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
برای ابوالفضل سینه میزنی!؟ احمد چلداوی اولین تابستان اسارت تمام شد و پائیز از راه رسید. ماه محرم با پیام مصیبت اهل بیت علیهم السلام رسالتش را آغاز کرد. این محرم برای‌مان حال و هوای دیگری داشت. حالا احساس می‌کردیم قدری اسارت اهل بیت را درک می‌کنیم. آنگاه که دشمن بخاطر گریه برحسین علیه‌السلام و حسینی بودن شکنجه‌ات می‌کرد و فاتحانه بر سینه‌ات می‌ایستاد و می‌گفت: برای ابوالفضل سینه می‌زنی؟ حالا بگو ابوالفضل بیاد و تو رو از زیر پاهام نجات بده، بر گوشه چشمت اشک شوق جمع می‌شد، اشکی از شوق ابوالفضلی شدن. دشمن فحش می‌داد اما تو ساکت بودی و افتخار می‌کردی که از آن همه مصیبت اهل بیت اندکی هم نصیب تو شده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱
🍂 عهدی که مرحوم ابوترابی با امام رضا (ع) بست سید علی اکبر ابوترابی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم، پدرمان گفت: «از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم، صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم. به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا! ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آ طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد و با حالتی مضطرب گفت: «من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به ۱۰۰۰ تومان پول نیاز دارم.» با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم. گفتم: «تا فردا به من مهلت بده! ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» هنگام سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه! من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.» نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم. پاکت را به من داد. وقتی به خود آمدم، برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم. دیدم هزار تومان پول در آن گذاشته شده. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد. باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم. «اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی» من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید. آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند. منبع: خبرگزاری ایسنا ┄┅═✦═┅┄
برای ابوالفضل سینه میزنی!؟ احمد چلداوی اولین تابستان اسارت تمام شد و پائیز از راه رسید. ماه محرم با پیام مصیبت اهل بیت علیهم السلام رسالتش را آغاز کرد. این محرم برای‌مان حال و هوای دیگری داشت. حالا احساس می‌کردیم قدری اسارت اهل بیت را درک می‌کنیم. آنگاه که دشمن بخاطر گریه برحسین علیه‌السلام و حسینی بودن شکنجه‌ات می‌کرد و فاتحانه بر سینه‌ات می‌ایستاد و می‌گفت: برای ابوالفضل سینه می‌زنی؟ حالا بگو ابوالفضل بیاد و تو رو از زیر پاهام نجات بده، بر گوشه چشمت اشک شوق جمع می‌شد، اشکی از شوق ابوالفضلی شدن. دشمن فحش می‌داد اما تو ساکت بودی و افتخار می‌کردی که از آن همه مصیبت اهل بیت اندکی هم نصیب تو شده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱