🌿 کمک به جبهه
🌴 دوران #دفاع_مقدس
ا🌱🌱🌱🌱🌱
💎 طلا
دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یکبار دیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم. النگوهایم را از دستم بیرون آوردم و گفتم:
می خواهم برای جبهه بدهم.»
برادری که در دکه ایستاده بود، گفت: «چیه؟ طلاست؟»
یکباره به خاطرم آمد لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. مغازه دار وقتی آن را آورد، گفت: «عقیق این انگشتر یمنی است،»
تو خوشحال شدی و به عنوان تنها خرید ازدواجمان آن را خریدی، میخواستم به آن برادر بگویم: «آره طلاست. تنها خرید ازدواجمان است.» می خواستم بگویم که «خیلی دوستش دارم.» میخواستم بگویم که «چند روزی در دستم کردم که خاطره اش در ذهنم بماند.»
آن برادر نوشت: «انگشتر طلا با نگین دریافت گردید...»
از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم و در دلم گفتم: یا زهرا (س) قبول کن!
از نامه های مرحومه
فهیمه بابانیانپور
#خاطرات_کوتاه
#زنان_در_دفاع_مقدس
📡 @DefaeMoqaddas ✔️JOIN
✅ کانال "دفاع مقدس"
🔴 #رو_به_خطر
در اورژانس کار میکردیم. راننده آمبولانس بودم. صدای آژیز که میآمد برعکس همه میدویدیم سمت ماشین و راه میافتادیم.
اگر از صدای انفجار میفهمیدیم، سراسیمه میرفتیم سمتش ؛ کسی از چیزی واهمه نداشت؛ بچه ها خودشون را به آب و آتش می زدند تا مجروحان را نجات دهند
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#امدادگران
#فرشته_های_نجات
#جنگ_تحمیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم // آمبولانس در صحنه آتش جنگ🔥🔥
🔴 #رو_به_خطر
در اورژانس کار میکردیم. راننده آمبولانس بودم. صدای آژیز که میآمد برعکس همه میدویدیم سمت ماشین و راه میافتادیم.
اگر از صدای انفجار میفهمیدیم، سراسیمه میرفتیم سمتش ؛ کسی از چیزی واهمه نداشت؛ بچه ها خودشون را به آب و آتش می زدند تا مجروحان را نجات دهند
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#امدادگران
#فرشته_های_نجات
#جنگ_تحمیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کتک به عشق بچهها
صادق جهانمیر
سال ۱۳۶۰ در اردوگاه عنبر بودم که با یکی از بچههای اهل بیرجند یک تئاتر اجرا می کردیم که نگهبان آمد و ما را بخاطر نمایش تئاتر توی حمام برد و دو نگهبان حسابی کتکمان زدند!
بعد از نیم ساعت که برگشتیم به آسایشگاه، دیدم بچهها خیلی دمق شدند و حسابی رفتن تو لک. به دوستم گفتم فلانی ما که کتکِ رو خوردیم بذار بقیه ش رو هم ادامه بدیم. حال داری باقی تئاتر را بازی کنیم تا حال بچهها بیاد سر جاش؟ فوقش یه کتک دیگه هم می خوریم!؟
گفت: خیلی هم خوب، چرا که نه.
دوباره شروع کردیم به باقی اجرای تئاتر که ناگهان نگهبان عراقی اومد پشت پنجره و با فحش و بد و بیراه، ما را صدا کرد و گفت شما بازم که دارید کار خودتون را انجام می دهید!
ارشد آسایشگاه هم گفت: سیدی! میگن ما که کتکمون را خوردیم پس چرا ادامه کارمون را انجام ندیم!
عراقی چشماش گرد شد و گفت انتم قشمار، ماکو عقل؟ یعنی شما خیلی مسخره هستید، مگه عقل ندارید!؟
ما هم خندیدیم و گفتیم سیدی! مهم نیست بعدش چی میشه! بذار این تئاتر انجام بشه و به لب بچهها کمی خنده بیاد.
سرشو تکون داد و گفت:« والله ما آدری شی سویکم» (بخدا نمیدونم باهاتون چکار کنم ) فقط سریع.
بعد گفت: تا شیفت من تمام بشه باید مسرحیه(تئاتر) شما هم تمام بشه !
ما هم قول دادیم و سر ته اون را به هم آوردیم.
🔹 آزاده موصل و عنبر
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
#کلیپ
🔴 #رو_به_خطر
در اورژانس کار میکردیم. راننده آمبولانس بودم. صدای آژیز که میآمد برعکس همه میدویدیم سمت ماشین و راه میافتادیم.
اگر از صدای انفجار میفهمیدیم، سراسیمه میرفتیم سمتش ؛ کسی از چیزی واهمه نداشت؛ بچه ها خودشون را به آب و آتش می زدند تا مجروحان را نجات دهند
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#امدادگران
#فرشته_های_نجات
#جنگ_تحمیلی
🌿 کمک به جبهه
🌴 دوران #دفاع_مقدس
ا🌱🌱🌱🌱🌱
💎 طلا
دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یکبار دیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم. النگوهایم را از دستم بیرون آوردم و گفتم:
می خواهم برای جبهه بدهم.»
برادری که در دکه ایستاده بود، گفت: «چیه؟ طلاست؟»
یکباره به خاطرم آمد لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. مغازه دار وقتی آن را آورد، گفت: «عقیق این انگشتر یمنی است،»
تو خوشحال شدی و به عنوان تنها خرید ازدواجمان آن را خریدی، میخواستم به آن برادر بگویم: «آره طلاست. تنها خرید ازدواجمان است.» می خواستم بگویم که «خیلی دوستش دارم.» میخواستم بگویم که «چند روزی در دستم کردم که خاطره اش در ذهنم بماند.»
آن برادر نوشت: «انگشتر طلا با نگین دریافت گردید...»
از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم و در دلم گفتم: یا زهرا (س) قبول کن!
از نامه های مرحومه
فهیمه بابانیانپور
#خاطرات_کوتاه
#زنان_در_دفاع_مقدس
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🌱 اجر تلاش
▫️به نقل از صدیقه حكمت
همسر شهید عباس بابایی
منطقه که بود، گاهی تا مدتها او را نمیدیدیم. حسابى دلم میگرفت. یک روز به او گفتم: «تو اصلا میخواستى این کاره بشوی، چرا آمدى مرا گرفتی؟!»
با لبخندی گفت: «پس ما باید بیزن میماندیم.»
گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نق نزنم، پس باید سر چه کسى نق بزنم؟»
گفت: «اشکالى ندارد، ولى کارى نکن اجر
زحمتهایت را کم کنی. اصلا پشت پرده همه این کارهاى من، بودن توست که قدمهاى مرا محکم میکند.»
نمیگذاشت اخمم باقى بماند. روش
همیشگیاش بود .کارى میکرد که بخندم، آن وقت همه مشکلاتم تمام میشد.
#خاطرات_کوتاه
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄