eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
10.4هزار ویدیو
842 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان می‏کند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و می‏خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگی‏اش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمه‏الله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی‏اش شده بود به جبهه بازگشت». ♥️ 🆔 @DefaeMoqaddas ✅ کانال "دفاع مقدس"ا
دفاع مقدس
📷 عکس ناب 🌴 اسطوره های سپاه اسلام هر سه شهید در سال شصت و دو به مقام شهادت رسیدند "شهید سیف
❣️خواب حاج همت که تعبیر شد 🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی🍃 🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴 🌷شهید محسن نورانی 🆔 @DefaeMoqaddas ✅ کانال "دفاع مقدس"
‍ 💠بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 📌يك شبه ره صدساله پيمود 🍃در ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ روز ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ و در آﺳﺘﺎﻧﻪ ﭘﺮواز به ﺳﻮی ﺑﻐﺪاد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺸﺖ ﻣﺎﻫﻪ اش ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺻﻮرﺗﺶ را از او ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮدﯾﺪی در دﻟﺶ اﯾﺠﺎد ﻧﺸﻮد. 🍃در ﻫﻤﺎن واﭘﺴﯿﻦ ﻟﺤﻈﺎت ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ رخ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﻋﺒﺎس ﻣﯽ ﮐﻮﺷﺪ ﺗﺮدﯾﺪ و دودﻟﯽ در درون ﺧﻮد اﯾﺠﺎد ﻧﮑﻨﺪ. 🍃اﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ ای اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ,ﻋﺒﺎس راﻩ اﻟﻬﯽﭘﯿﻤﻮد…. واﻗﻌﺎً ﻋﺒﺎس ﯾﮏ ﺷﺒﻪ رﻩ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ پيمود. ******** سرلشکر خلبان عباس دوران، کسی که سالها پس از شهادتش تنها چند استخوان از وی به ایران بازگشت در سحرگاه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ بر فراز حریم هوایی بغداد به پرواز درآمد و پالایشگاه الدوره در ضلع جنوبی بغداد را نشانه رفت . وی ، تمامی بمب‌های خود را بر روی پالایشگاه فرو ریخت ، اما هواپیمایش در آسمان بغداد مورد اصابت موشک‌های ضد هوایی ارتش عراق قرار گرفت . در حالی که کاظمیان ، همراهش ، با چتر نجات به بیرون پرید ، وی با صرف نظر کردن از خروج اضطراری ، هواپیمای فانتوم (F-4) صدمه‌ دیدهٔ خود را که در آتش می سوخت ، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد ، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد . این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت ؛ او همچنین 3 فروند از جنگنده های عراقی (دو فروند MIG-23 و یک فروند MIG-21) را منهدم کرد.
❣️ 🔹کی فکرش را میکرد یک دختر ساده ی مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش میخواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟ برادرم هر دومان را خوب میشناخت .آمد به من گفت:"زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است ها صفیه." گفتم:خودم میدانم. گفت مطمئنی پشیمان نمیشوی؟ گفتم، با اطمینان کامل "نه". شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد.آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند.مهدی هم به همین فکر میکرد.وقتی گفت "یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت" شادی در چشم هر دومان و در سکوتی که در حرف مهدی پیش آمد موج میزد.چون من باز با اطمینان گفتم: "اگر غیر از این میگفتی شاید قضیه فرق میکرد.من هم خیلی وقت است که به کلت فکر میکنم" از همین جا بود که ایمان پیدا کردم مهدی رفتنی است. 🔸یک بار خودکاری از وسایلش برداشتم تا نمیدانم چه چیز مهمی را یادداشت کنم .تا دید نگذاشت از آن استفاده کنم. گفتم:"فقط چند کلمه" گفت:"اگر خودکار خودم بود حرفی نبود.مال مردم است" گفتم :"یعنی حتی برای چند کلمه هم نمیتوانم.؟" گفت:"حتی یک کلمه" یا آن بار که نان نداشتیم بهش گفتم:"عصر زودتر بیا خانه.نان هم یادت باشه حتما بخر!" زود که نیامد هیچ نان هم نخرید.تازه گفت:"امشب مهمان هم داریم.جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا" گفتم:با کدام نان؟ گفت:راست میگویی آ. فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند.آنها هم که آرزوشان بود مهدی از آنها چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند.فکر کنم پنج شش تایی بود.خودش رفت ازشان گرفت.توی پله ها نگاه مرا به نان دید.حتی دید دست دراز کرده ام بگیرمشان.گفت:"تو حق نداری از این نان ها بخوری صفیه!" گفتم چرا؟ گفت:این نان ها مال رزمنده هاست.فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند. گفتم:من هم خب زن یک رزمنده ام. گفت: نمیشود اینقدر اصرار نکن. باورتان میشود من آن شب را با نان خرده های خشک شده ی ته سفره مان گذراندم؟ از زبان همسر شهید
❣️ 1️⃣سال‌های اول جنگ همه پیشروی‌های ما شبانه انجام می‌شد. اما در عملیات آزادسازی بستان، طریق‌القدس مجبور شدیم صبحش عملیات سنگینی انجام بدهیم. تعدادی از بچه‌ها در یکی از محورها، در محاصره افتاده بودند. رادیو مارش پیروزی را شروع کرده بود، ولی ما می‌دانستیم آن بچه‌ها الان در چه حالی هستند. 2️⃣دیشب ما وسط میدان مینی گرفتار شده و گروهان‌مان تار و مار، و فرمانده‌مان خانچین شهید شده بود، شاید یک دسته مانده بودیم، سعید درفشان فرمانده محور عملیاتی، مضطرب و مستاصل جمع‌مان کرد که هر طور شده باید از مسیری که نشان داد برویم جلو تا شاید محاصره آن بچه‌ها بشکند. چشم‌هایش از بی‌خوابی بود یا از ناراحتی، ورم کرده و قرمز بودند. سعید را هیچوقت آنطور ندیده بودم. من صمیمی‌ترین دوستم منصور بنی‌نجار در محاصره بود، و سعید هم صمیمی‌ترین رفیقش محمدرضا حسن‌زاده. 3️⃣اوایل آذر سال ۶۰ بود و یادم هست دیشبش بارانی حسابی‌ آمده بود، بارانی که منتظرش نبودیم. زمین مسطح بود و خاکش خاک رس، سنگین ترین خاک دنیا! هر پوتین ما که قبلا یک کیلو بود، شده بود پنج شش کیلو و راه رفتن عادی هم برایمان مصیبت بود. همه خیلی جوان بودیم. با وجود سنگینی کفش‌ها، با وجودی که تانک‌های عراقی را می‌دیدیم، با وجودی که سنگین‌ترین سلاح ما آرپی‌جی۷ بود، آن هم سه چهار قبضه، الله اکبر را گفتیم و راه افتادیم. چه انرژی‌ای می‌داد گفتن الله اکبر. عراق داخل خاک ما بود، دعای مردم پشت سرمان، و می‌دانستیم خدا کمک‌مان می‌کند. 👇👇
❣️خواب حاج همت که تعبیر شد 🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی🍃 🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴 🌷شهید محسن نورانی 🆔 @DefaeMoqaddas ✅ کانال "دفاع مقدس"