eitaa logo
دفاع مقدس
3.5هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
794 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر یا لیتنا کنا معک لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
با فرمان فرمانده صبحگاه، گرو‌ها‌ن‌ها از هم جدا شدند و هر كدام به سوی محلی رفتیم، برای دویدن و ورزش. تا ساعت ده دقیقه مانده به هشت صبح دویدیم و ورزش کردیم. راس ساعت هشت باید سر كلاس باشیم! لقمه نان و پنیری خوردم و خیلی زود خودم را به همراه دیگر بچه‌های گروهان بر سر كلاس رساندم. نخستین جلسه كلاس، ویژه‌ی درس تاكتیك نظامی بود. مسؤول آموزش وارد ‌شد، البته ژ 3 به دست! مربی تاكتیك همین كه وارد شد سلام نداده فریاد كشید: بشمار 3 همه بیرون به صف شید! در ادامه این پذیرایی هم، گاز اشك آور بود كه توی كلاس انداخته می‌شد و صدای گلوله‌های مشقی بود كه گوش‌نوازی می‌كرد! با هزار زور و زحمت از در كلاس بیرون رفتم و تازه به پله‌ها رسیده بودم كه چشمتان روز بد نبیند! چند تا از بچه‌های گروهان روی پله‌ها ولو شده بودند. پشت سرم رو نگاه كردم، دیدم مربی تاكتیك عینهو میر غَضب داشت می‌آمد. خلاصه از سر و كول بچه‌های ولو شدۀ روی زمین گذشتیم و رفتیم در محوطه، صف كشیدیم. بقیه بچه‌ها هم خودشان را به ما رساندند. مربی تاكتیك پس از این كه همه جمع شدند، گفت: خیلی معطّل كردید. دفعه دیگه زودتر باید بیاید پایین، مگه ماست خوردید؟ حالا بدو رو به سمت میدون موانع. بچه‌های گروهان خودشان را به میدان موانع رساندند. برف همه جا را سفیدپوش كرده بود. سرما اذیت می‌كرد. همه در این فكر بودیم كه چه بلایی سرمان خواهد آمد؟! ناگهان مربی تاكتیك فریاد كشید: بشمار 3 همه پوتیناشونو در بیارن پیرهنا هم همینطور؛ یالّا !! از این متعجب بودم كه مربی تاكتیك خودش از همه جلوتر پوتین و پیراهنش را در آورد! بعدش ادامه داد: شما كه به اینجا اومدید باید همه سختی‌ها رو تحمل كنید، می‌دونم سرده، می‌دونم كه یه مقداری سختی داره، اما به هر حال باید این آموزش‌ها رو ببینید. حالا همگی با هم توی این برفا سینه خیز می‌ریم. بچه‌های گروهان همگی خودشان را روی برف انداختند تا سینه خیز بروند. پس از طی مسافتی كه از سینه خیز رفتنمان گذشت، دیگر حسی در دست‌ها و پاهایمان نداشتیم. پاها ورم كرده بود و دست‌ها هم گِز گِز می‌كرد. یاد كودکی خودم افتادم كه هنگامه برف بازی آنقدر سرگرم بازی بودیم كه سرما را احساس نمی‌كردیم، اما وقتی بازی به پایان می‌رسید تازه درد و سوزش دست‌ها شروع می‌شد و پشت بند آن هم گریه‌های كودكانه و از همه لذت بخش‌تر، گرم كردن آن دست‌های یخ زده از سوی مادر بود كه "ها" می‌كرد !! افكارم را صدای مربی تاكتیك به هم می‌ریزد؛ "بر پا، به ردیف شش به خط شید، بعد توی برفا غلت بزنید، خودمم با شما این كارو می‌كنم؛ ماشاالله بچه‌ها! " خونِ تنِ بچه‌های گروهان، برف را سرخ پوش كرد، تا ظهر همان روز به این كار ادامه دادیم تا این كه وقت نماز ظهر رسید. به آسایشگاه بر گشتیم، لباس‌هایمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. چلو مرغ در انتظارمان بود، اما می‌دانستیم كه پس از آن باید تاوان آن را پس بدهیم. اولین كلاس درس بعدازظهر، آموزش اسلحه است. مربی با چند نوع اسلحه وارد كلاس شد و هنوز نیامده گاز اشك آور را نثارمان کرد، سوزشِ چشم‌ها و سرفه‌های طولانی امانمان را بُرد، بشمار 3 در محوطه به صف شدیم. مربی آموزش اسلحه در ادامه گفت: امروز مرغ نوش جان كردید، پس پامرغی رو به راحتی می‌تونید برید! از همینجا تا میدون صبحگاه پامرغی برید؛ ماشاالله زودتر! نای پامرغی رفتن نداشتیم، رمقی باقی نمانده. به میدان صبحگاه رسیدیم، مربی اسلحه كمی استراحت داد. آموزش اسلحه شناسی را با ژ 3 آغاز کرد. دیگر غروب فرا رسیده بود و سوز سرما آزارمان می‌داد. به سوی آسایشگاه رفتیم نماز خوانده و كمی استراحت ‌كنیم. از فرط خستگی نای شام خوردن نداشتم، قید شام را ‌زدم. خسته و كوفته، یخ زده و خیس راهی آسایشگاه شدیم. عین یك لشگر شكست خورده! نای راه رفتن نداشتم. تلو تلو خوران از پله‌ها بالا رفتم و مثل یك جنازه خودم را روی تخت رها کردم. فردای آن روز پنجشنبه بود و وقت رفتن به مرخصی. صبح زود با صدای خوش قرآن از خواب بیدار شدم. به همراه دیگر همرزمان، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها كلاس آموزشی نداشتیم، اما باید آسایشگاه را تمیز و مرتب می‌کردیم. اول لباس‌هایم را شستم، پوتین‌هایم را واكس زدم و تختم را مرتب كردم، یعنی «آنكارد» ، بقیه بچه‌ها هم همینطور. بعد از ناهار و نماز ظهر بود كه فرمانده گروهان سرو كله‌اش پیدا شد. وارد آسایشگاه كه شد گفت: برادرا امروز پس از این كه آسایشگاه رو تر و تمیز و مرتب كردین می‌تونین به خونه‌هاتون برین، البته گفته باشم كه نباید هیچ ایرادی پیدا كنم وگر نه از مرخصی خبری نیست. ادامه👇👇👇
💠 2️⃣ °○☆🍃 الی بیت المقدس 🍃☆○° 🔖 در ساعت‌های اوّلیه‌ی صبح روز جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با شهادت محسن وزوایی و حسین تقوی‌منش؛ فرمانده و جانشین محور عملیاتی محرّم، اوّلین ضربه‌ی کاری به احمد متوسّلیان وارد می‌شود. آنچه در زیر می‌آید متن بی‌سیم‌های این عملیات است: 📞 اپراتور محور محرّم: احمد جان، احمد جان، جنازه‌های برادرهای ما، از صبح تا حالا مانده روی زمین، از صبح تا حالا مانده روی زمین. این برای [روحیه‌‌ی] بچّه‌ها زیاد خوب نیست که این‌ها همین‌جور روی زمین بمانند. 🔺متوسلیان: ببین برادر من؛ شما خودرو و این چیزها که پیش‌تان هست، از آن‌ها [برای تخلیه‌‌ی شهدا] استفاده کنید دیگر! الآن [خط پدافندی محور سلمان] شلوغ است و من نمی‌توانم محور شما را هم کنترل کنم. 🔰لحظاتی بعد ؛ سرپرست محور محرّم با احمد متوسّلیان تماس گرفته و نحوه‌ی آرایش گردان‌های این محور را به اطلاع او می‌رساند. 🔹خالقی: احمد، احمد، خالقی. 🔺متوسلیان: خالقی، احمد. 🔹خالقی: احمد جان، حاج آقا، ببینید، ما [ به فرماندهی حسین] « » را در رأس [منتهی الیه محور چپ] قرار داده‌ایم بعد از او هم [ به فرماندهی علی رضا] « ». و دو، سه تا [گردان] دیگر را هم همین‌طور بعد از آن قرار دادیم. متوجّه شدی؟ 🔺متوسلیان: بله، خوب است. آرایش کامل بگیرید. آرایش کامل بگیرید. 🔹خالقی: چشم، ان‌شاء‌الله حالت پدافندی خودمان را حفظ می‌کنیم. ✳️ دیگر بار متوسّلیان از خط مقدّم محور سلمان در جاده‌ی آسفالت با قرارگاه فرعی نصر – ۲ تماس می‌گیرد: 🔺متوسّلیان: هاشم، هاشم، احمد! 🔸همّت: بگوشم احمد، بفرما! 🔺متوسلیان: هاشم؛ تو را خدا این مهمّات چه شد؟ تو را خدا! 🔸همت: به خدا [از رود کارون] رد شد، آن طرف. این‌ها [بچّه‌های تدارکات] دو تا تویوتا پُر، مهمّات بار] زدند و آمدند، الآن آن طرف آب هستند. 🔻متوسلیان: کِی آمده؟! کِی آمده؟! بابا چرا به دست ما نرسیده آخر⁉️ 🔸همت : الآن من مجتبی [ ] را با ماشین خالی، پشت سر آن [دو تا تویوتای حامل مهمّات] می‌فرستم تا آن‌ها را بیاورد و به دست شما برساند. ⇦ .. 🔹 گروه واتساپ دفاع مقدس ۷ https://chat.whatsapp.com/FsFSIl2fA822R21bpnzjxD ▪️ پیج "دفاع مقدس" https://www.instagram.com/defaemoqadas/
💠 2️⃣ °○☆🍃 الی بیت المقدس 🍃☆○° 🔖 در ساعت‌های اوّلیه‌ی صبح روز جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با شهادت محسن وزوایی و حسین تقوی‌منش؛ فرمانده و جانشین محور عملیاتی محرّم، اوّلین ضربه‌ی کاری به احمد متوسّلیان وارد می‌شود. آنچه در زیر می‌آید متن بی‌سیم‌های این عملیات است: 📞 اپراتور محور محرّم: احمد جان، احمد جان، جنازه‌های برادرهای ما، از صبح تا حالا مانده روی زمین، از صبح تا حالا مانده روی زمین. این برای [روحیه‌‌ی] بچّه‌ها زیاد خوب نیست که این‌ها همین‌جور روی زمین بمانند. 🔺متوسلیان: ببین برادر من؛ شما خودرو و این چیزها که پیش‌تان هست، از آن‌ها [برای تخلیه‌‌ی شهدا] استفاده کنید دیگر! الآن [خط پدافندی محور سلمان] شلوغ است و من نمی‌توانم محور شما را هم کنترل کنم. 🔰لحظاتی بعد ؛ سرپرست محور محرّم با احمد متوسّلیان تماس گرفته و نحوه‌ی آرایش گردان‌های این محور را به اطلاع او می‌رساند. 🔹خالقی: احمد، احمد، خالقی. 🔺متوسلیان: خالقی، احمد. 🔹خالقی: احمد جان، حاج آقا، ببینید، ما [ به فرماندهی حسین] « » را در رأس [منتهی الیه محور چپ] قرار داده‌ایم بعد از او هم [ به فرماندهی علی رضا] « ». و دو، سه تا [گردان] دیگر را هم همین‌طور بعد از آن قرار دادیم. متوجّه شدی؟ 🔺متوسلیان: بله، خوب است. آرایش کامل بگیرید. آرایش کامل بگیرید. 🔹خالقی: چشم، ان‌شاء‌الله حالت پدافندی خودمان را حفظ می‌کنیم. ✳️ دیگر بار متوسّلیان از خط مقدّم محور سلمان در جاده‌ی آسفالت با قرارگاه فرعی نصر – ۲ تماس می‌گیرد: 🔺متوسّلیان: هاشم، هاشم، احمد! 🔸همّت: بگوشم احمد، بفرما! 🔺متوسلیان: هاشم؛ تو را خدا این مهمّات چه شد؟ تو را خدا! 🔸همت: به خدا [از رود کارون] رد شد، آن طرف. این‌ها [بچّه‌های تدارکات] دو تا تویوتا پُر، مهمّات بار] زدند و آمدند، الآن آن طرف آب هستند. 🔻متوسلیان: کِی آمده؟! کِی آمده؟! بابا چرا به دست ما نرسیده آخر⁉️ 🔸همت : الآن من مجتبی [ ] را با ماشین خالی، پشت سر آن [دو تا تویوتای حامل مهمّات] می‌فرستم تا آن‌ها را بیاورد و به دست شما برساند. ⇦ ..
(٢ / ٢) 🌷....شعبان دوربین‌ اش را برداشت، رفت. ما هم که دلمان به زرنگی و تیزهوشی کاظم خوش بود، با خیال راحت نشستیم. نیم ساعت بعد دیدیم شعبان دست پر برگشت. هر چه کاظم خریده بود با خودش آورد. محمودی گفت: چطور توانستی اینها را بیاری؟! 🌷گفت: سلانه سلانه رفتم طرف سنگر شما و دیدم کاظم جلوی در سنگر نشسته. سلام و علیکی کردم و از او گذشتم رفتم تا سنگر نگهبانی. چند دقیقه معطل کردم. بعد نفس نفس زنان برگشتم پیش کاظم. گفتم: محمودی کجاست؟ گفت: با عسگری رفتند پیش بچه ‌ها. حالا چی شده؟ گفتم: چهار نفر عراقی را دیدم از توی شیار دارند می آیند بالا. 🌷گفت: کجا؟ گفتم: آنجا. کاظم گفت: می‌ روم سنگر نگهبانی ببینم چه خبر است. گفتم: من هم می‌ روم محمودی را خبر کنم. کاظم دوربینش را گرفت، دوید رفت. من هم سر فرصت رفتم توی سنگرتان و هر چى توی جعبه‌ ى مهمات قایم کرده بودید، برداشتم آوردم. حالا چی به من می‌ دهی؟ 🌷او تعریف می‌ کرد و بچه‌ ها از خنده ریسه می‌ رفتند. دسته جمعی نشستیم خوراکی‌ ها را خوردیم. من یک دانه کیک یزدی برای کاظم نگه داشتم. وقتی برگشتیم، دیدیم کاظم ناراحت و عصبانی توی سنگر نشسته. کیک را جلو بردم که بدهم دستش. گفت: هیچ‌ کس با من حرف نزند. گفتم: حالا بیا این کیک را بخور. 🌷گفت: با این گولی که من خوردم، حتی حاضر نیستم چیزی بخورم. گفتم: حالا واقعاً متوجه نشدی دارد با تو شوخی می‌ کند؟ کاظم در حالی که لبش به خنده باز می‌ شد، گفت: به محض این ‌که رسیدم جلوی سنگر نگهبانی، قبل از این‌که دوربین بیندازم، فهمیدم گول ‌ام زده. بدو بدو برگشتم توی سنگر دیدم جای خوراکی ‌ها خالی است. شعبان همه را تک زده برده. 🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد كاظم على زاده راوى: رزمنده دلاور عسکری ابراهیمی ------------------------------------------- ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 📡گروه واتساپ "دفاع مقدس"
(2) عملیات محرم.ogg
1.35M
🎙 تشریح عملیات محرم از زبان یکی از فرماندهان لشکر امام حسین(ع) 🎤برادر ابوشهاب
💠 2️⃣ °○☆🍃 الی بیت المقدس 🍃☆○° 🔖 در ساعت‌های اوّلیه‌ی صبح روز جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با شهادت محسن وزوایی و حسین تقوی‌منش؛ فرمانده و جانشین محور عملیاتی محرّم، اوّلین ضربه‌ی کاری به احمد متوسّلیان وارد می‌شود. آنچه در زیر می‌آید متن بی‌سیم‌های این عملیات است: 📞 اپراتور محور محرّم: احمد جان، احمد جان، جنازه‌های برادرهای ما، از صبح تا حالا مانده روی زمین، از صبح تا حالا مانده روی زمین. این برای [روحیه‌‌ی] بچّه‌ها زیاد خوب نیست که این‌ها همین‌جور روی زمین بمانند. 🔺متوسلیان: ببین برادر من؛ شما خودرو و این چیزها که پیش‌تان هست، از آن‌ها [برای تخلیه‌‌ی شهدا] استفاده کنید دیگر! الآن [خط پدافندی محور سلمان] شلوغ است و من نمی‌توانم محور شما را هم کنترل کنم. 🔰لحظاتی بعد ؛ سرپرست محور محرّم با احمد متوسّلیان تماس گرفته و نحوه‌ی آرایش گردان‌های این محور را به اطلاع او می‌رساند. 🔹خالقی: احمد، احمد، خالقی. 🔺متوسلیان: خالقی، احمد. 🔹خالقی: احمد جان، حاج آقا، ببینید، ما [ به فرماندهی حسین] « » را در رأس [منتهی الیه محور چپ] قرار داده‌ایم بعد از او هم [ به فرماندهی علی رضا] « ». و دو، سه تا [گردان] دیگر را هم همین‌طور بعد از آن قرار دادیم. متوجّه شدی؟ 🔺متوسلیان: بله، خوب است. آرایش کامل بگیرید. آرایش کامل بگیرید. 🔹خالقی: چشم، ان‌شاء‌الله حالت پدافندی خودمان را حفظ می‌کنیم. ✳️ دیگر بار متوسّلیان از خط مقدّم محور سلمان در جاده‌ی آسفالت با قرارگاه فرعی نصر – ۲ تماس می‌گیرد: 🔺متوسّلیان: هاشم، هاشم، احمد! 🔸همّت: بگوشم احمد، بفرما! 🔺متوسلیان: هاشم؛ تو را خدا این مهمّات چه شد؟ تو را خدا! 🔸همت: به خدا [از رود کارون] رد شد، آن طرف. این‌ها [بچّه‌های تدارکات] دو تا تویوتا پُر، مهمّات بار] زدند و آمدند، الآن آن طرف آب هستند. 🔻متوسلیان: کِی آمده؟! کِی آمده؟! بابا چرا به دست ما نرسیده آخر⁉️ 🔸همت : الآن من مجتبی [ ] را با ماشین خالی، پشت سر آن [دو تا تویوتای حامل مهمّات] می‌فرستم تا آن‌ها را بیاورد و به دست شما برساند. ⇦ ..