🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
ذکرت دلیل رونق گفتار مى شود
بخت سخن ز ذکر تو بیدار مى شود
گر خار گوید از تو، خودش بوى گل دهد
گر گل نگوید از تو، خودش خار مى شود
هر کس نگوید از تو،به خود می کند ستم
گاه آدمی به خویش ستمکار می شود
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۴
✨سوره: طور
📚🍃|• @dehghan_amiri20
☀️📜#حدیث_روز
💚🍂حضرت علی (علیه السلام) فرمودند:
از دست دادن فرصتهای خیر برای انسان مایه غم واندوه است.
📚✨نهج البلاغه، حکمت۱۱۸
💟|• @Dehghan_amiri20
💠امام صادق (ع) می فرمایند :
🍃🌸حسـن ظن بہ خـــدا یعنی :
جز به خدا امـید نداشته باشی ؛
و جز از گنـاه خویش نهراسی
📚وسایل الشیعہ. ج۱۵
🆔 @dehghan_amiri20
💠✨بحث #شهادت که می شود "فاطمه مغنیه"خواهر شهید جهاد می گوید :
مادر من یک زن فوق العاده است. خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را مامان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند.
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند.
خبر شهادت "جهاد" را هم که شنید همین طور.
دلم سوخت وقتی دیدمش. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها.
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم آرام کرد من و مصطفی را، وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به "ارباً اربا" نرسیده، لا یوم کیومک یا اباعبدالله حسین... باز خجالت آراممان کرد.
بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا و...
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨💠بیا از یک مسیر دیگه بریم
روحالله خیلی دل رحم بود، کوچکترین ظلمی به کسی نمیکرد حتی به حیوانات!
جزیره فارور که میرفتیم برای ورزش و آموزش، آهو زیاد داشت که معمولا وقتی ما را میدیدند زود فرار میکردند، یکبار با روحالله یک آهوی زیبا دیدیم که در مسیر راه ما ایستاده بود، هرچی نزدیکش میشدیم، فرار نمیکرد تعجب کردیم، چند قدمی مانده بود که بهش برسیم، روحالله گفت: صبر کن، یه ترسی تو چشماش هست، کمی فکرد و گفت: شاید بچهاش این اطرافه که فرار نمیکنه، با نگاهمون اطراف رو گشتیم، درست میگفت، میان بوتهها یک بچه آهوی کوچک و زیبا بود، روحالله دست من را کشید و گفت: بیا از یه مسیر دیگه بریم، بیچاره خیلی ترسیده، مسیرمان را کج کردیم تا آهوی مادر خیالش راحت بشود.
🕊 #شهیدروحالله_قربانی🌷
#ظرافتهاےروحےشهدا 💦
💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌷شهید امین کریمیان
من از این دنیا با همه زیباییاش میروم و همه آرزوهایم را رها میکنم اما به ولایت و حقانیت علی ابن ابیطالب و خداوندی خدا یقهتان را میگیرم اگر امام خامنهای را تنها بگذارید.
اگر از سرهای ما کوه درست کنند هرگز نخواهیم گذاشت روزی نسلهای بعدی در کتاب تاریخشان بخواندن امام خامنهای مثل جدش حسین(علیه السلام) تنها ماند.
#عمل_به_وصیت_شهیدان🦋🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_اول اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. آن روزها مهم ترین و ب
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_دوم
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟! همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد! احمدی... رضا!!! شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود! خودم بودم. از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم. کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو هادی انجام دادم. عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود. بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دوم بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ا
#مثل_هیچکس
#قسمت_سوم
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم و کلاس و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم.
چند هفته ای گذشت. کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز انتخاب دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم. نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود. تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند، بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع کننده نبود، همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فرد آشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت.
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🏴✨پای برهنه و سر عریان به کوچه ها
تو بودی و خیانت منصور بی حیا
ذکرت میان آن همه غم یا حسین بود
تو سوختی به یاد شهیدان کربلا✨🏴
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🏴✨پای برهنه و سر عریان به کوچه ها تو بودی و خیانت منصور بی حیا ذکرت میان آن همه غم یا حسین بود تو
عرض سلام و تسلیت به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت امام صادق علیه السلام،
اللهم الرزقنا زیارته و شفاعته.
رسولی-شهادت-امام-صادق-شور9704-1.mp3
12.22M
تُو دنیایی که صد رنگ و
محو فکر منافقهاست
شیعه پا برجا مونده چون
مدیون "قال الصادق" هاست
کسی که پای مکتب تو
بزرگ شده نظیر نداره
تموم دنیا خاک پای
جابر و بهلول و زراره
منم باید برای مذهبم علمداری کنم
منم برا امام حاضرم باید کاری کنم🖤
🎙حاج مهدی رسولی
شهادت امام جعفر صادق علیه السلام 🏴
💟|• @Dehghan_amiri20
💠الَهِي
أَعُوذُ بِكَ مِنْ غَضَبِكَ وَ حُلُولِ سَخَطِكْ
خدايا !
از خشم و فرا رسيدن
غضبت ، به خودت پناه میآورم
مثل بچه ایی که از ترس خشمِ
پدر ، خودشو میندازه تو بغلش
تو هم خودتو بنداز تو بغل خدا ا !......☔️
#مناجات_شعبانیه📖🤲
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃🍃
🍃🌸
🍃
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
#شبتون_بخیرونیکی💫
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟 @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
خداوندا به حق اسم اعظم
نگردد یک سر مو از سرش کم
دلش را با ظهورش شاد گردان
که از چشمش نریزد اشک ماتم
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۵
✨سوره: طور
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ #حدیث_روز
🕊🌿امام صادق علیه السلام فرمودند
شيعيان ما را در اوقات نماز آزمايش كنيد كه چگونه بر خواندن نماز خود در موعد مقرر محافظت مى كنند.
✨📚سفينة البحار، ج 2، ص 44
💟|• @Dehghan_amiri20
سلام من به بقیع و به تربت صادق
سلام من به مدینه به غربت صادق
سلام من به بقیع و كبوتران بقیع
سلام من به مزار معطّر صادق
كه مثل ماه درخشد به آسمان بقیع🙏
شهادت جانسوز رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد🏴✨
💟|• @Dehghan_amiri20
💔تولدی دوباره
سلام و عشق
ارزاق معنوی برای سالروز شهادت
سردار شهید مهدی امینی ❤
شماره ای رو از ۱ تا ۱۲ انتخاب کنین
و همراه متن عشق کنین🌺
شماره ۱ 🌸
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c3idgk2
شماره ۲☺️
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cjeor0t
شماره ۳💜
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/clcmi3t
شماره ۴🍃
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c3tb6e3
شماره ۵ 🍎
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cxwt1sx
شماره ۶ 💚
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cj578c1
شماره ۷💙
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cdynmut
شماره ۸💛
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cft91tl
شماره ۹🌺
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cajf2h5
شماره ۱۰💙
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cvxmn89
شماره ۱۱🍃
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/csd4een
شماره ۱۲🙃
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c56hl5o
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃صدای ماندگار#شهیدحاجقاسم_سلیمانی پشت بیسیم:
من برای نوکری و خدمتگذاری شما آمدهام.
💟|• @Dehghan_amiri20
🌷🍃سرم داد زد.....
شاید تنها باری که سرم داد زد به خاطر بیت المال بود، کشاورزها کنار جاده اهواز، دزفول کاهو و گل کلم و سبزیجات میگذاشتند، میفروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت، گفت: اگر سبزی چیزی لازم دارم بنویسم از آنجا بخرد، خودکارش گوشه اتاق بود برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سرجاش، گفت: از خودکار خودمون استفاده کن، اون مال بیت الماله، نه استفاده شخصی، ترسیدم، فکر کردم چی شده! من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین، گفتم، تو دیگه خیلی سخت میگیری، تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: به کسی کار نداشته باش، ما باید ببینیم حضرت علی (علیه السلام) و امام چه طور زندگی میکنند.
✨#شهیدمهدےباکری🕊🌷
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🥀
#فاصله_ای_که_باشهداداریم 💦
💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌷شهید باب الله ابراهیمی
خدايا!
تو خود شاهدى كه هيچگاه براى منافع گروهى و به نفع كسى شعار ندادهام و میخواستم همواره در خود احساس كنم كه مورد لطف اولياى الهى هستم ..
همواره در نظرم اين بوده است كه خشنودى خداوند را به دست آورم و يك لحظه نخواستم كوچكترين تمايلى به اين دنياى پست و پوچ نشان بدهم.
#عمل_به_وصیت_شهیدان 🦋🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
#مثل_هیچکس #قسمت_سوم بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهارم
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت... خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم. آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای زیارت امام رضا به مشهد بروند. مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با نذری که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم. و اینگونه شد که من بجای ماهان خان تبدیل شدم به آقا رضا! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما مادرم نپذیرفته بود. عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را خرافه میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند.
برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهارم در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت... خانواد
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_پنجم
بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم تا دوباره ترم جدید آغاز شد.
محمد یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند شهید بود. آرمین و کاوه که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه با پوزخند درباره اش حرف می زدند. هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد. او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می کرد. آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه صمیمی تر شد. گاهی بعد دانشگاه باهم در خیابانها پرسه می زدیم ، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث مغرور شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد خوشحال بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این رابطه مرا می ترساند.
یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد. آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد.
_ چی؟ مشکل گرامری؟
با لحن طعنه آمیزی ادامه داد :
_ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟
استاد رو به محمد گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیاد شهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم. توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود.
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20