🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
مولای من
برگشتنت را برای کدامین روز مبادا
کنار گذاشته ای...
برگرد که هر روزمان بی تو
روز مباداست...
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۵
✨سوره:واقعه
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند:
🔷 روزی را به وسیله صدقه فرود آورید
📚✨ثواب الاعمال
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊🥀قافله سالار شهــدا حسین(علیه السلام) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان.🤲
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊🥀قافله سالار شهــدا حسین(علیه السلام) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان.🤲
💦✨شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید و نه پسـرش را.
🍃🌸پدرش در عملیات والفجر ۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت، سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید، پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید.
🌷🌿سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد، وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر یا حسین (علیه السلام) بر لب داشت.
✨ #شهیدسجادعباسزاده🦋☘
💟|• @Dehghan_amiri20
💠🍃کلام نیکان....
✍🏻در بین تمام مستحبات،دوعمل بی نظیرمی باشد وهیچ عملی به آنها نمی رسد
نماز شب وگریه برای امام حسین علیه السلام
#رزق_معنوی
#آیت_الله_بهجت
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃مادر شهید عرب زبان خوزستانی در ملاقات با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌸✨من و فرزندانم فدای شما...
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃خبر آمد خبــــری در راه است🍂
🌺🍃میان،میان،میان
پیکر همسرم پس از تفحص به کشور بازگشته و اکنون در معراج شهدای تهران است اما ما هنوز سعید را ندیدیم.
همسر این شهید گفت: در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم:
«ببخشید سردار می تونم یک سئوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن ؟!
حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان.
مادر همسرم مجدد گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد.
سردار گفت: آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده»
✨#شهیدسعیدکمالے🕊🥀
#ظرافتهاےروحےشهدا 🌹
💟|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕سفرهای معنوی
او را به سفرهای راهیان نور آشنا کردیم؛ سفرهایی که هم جنبه معنوی داشت و هم جنبه تربیتی؛ سفرهای ده- بیست روزه ای که تا آخر تعطیلات عید طول می کشید. سختی و کمبودهای زیادی داشت، خیلی ها جا می زدند و کم می آوردند، اما مشقت های این سفرها از او آدمی ساخته بود که بتواند در برابر مشکلات صبور باشد، کم توقع باشد، قناعت کند، تلاشگر و هدفمند باشد و از نظر جسمی هم قوی باشد. این سفرها برای او و خانواده مان در حکم منبعی انرژی بخش بود که یک سال موتور روح و جانمان را روشن نگه می داشت و به طور ویژه ای بر اعتقاداتمان اثر می گذاشت.
#بهنقلازمادرشهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وچهارم بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم ن
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_وپنجم
چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم :
_ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.
+ مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.
با لبخند مختصری گفتم :
_ممنون
+ حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟
خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد :
+ خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ تو... اونو... میشناسی...
خط لبخندش کم و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت :
+ من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!
صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده. نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم "فاطمه..."
در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.
+ فاطمه؟؟؟
حرفی نزد. نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت :
+ واقعا فکرشم نمی کردم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد :
+ تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!
از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم :
_ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.
+ رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید واقعیت ها رو ببینی و در نظر بگیری.
_ یعنی من بخاطر خانواده م باید دختر مورد علاقهمو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار کوفتی دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان و انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!
+ بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره.
_ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.
از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : "لااله الاالله..."
فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت :
+ خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.
فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وپنجم چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچ
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_وششم
به خانه برگشتم. با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شد. تصمیم گرفتم وقتی کمی بهتر شدم با خانواده ام صحبت کنم. میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم. چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. پدرم هنوز بخاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه چینی گفتم :
_من یه تصمیم بزرگ گرفتم.
مادرم گفت :
+ چه تصمیمی؟
_ میدونم شما هنوز منو به چشم یه بچه می بینید. میدونم ممکن از شنیدن این حرفم شوکه بشین. ولی بالاخره باید بهتون میگفتم. من میخوام ازدواج کنم!
پدرم بی اختیار خنده اش گرفت و مادرم ذوق زده شد.
+ خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمیخواست که. زودتر میگفتی دیگه مامان جان. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه.
پدرم با تندی گفت :
* چی چیو برات دختر پیدا می کنم خانم؟ این نه سربازی رفته، نه درسش تموم شده، نه کار داره. کی بهش دختر میده ؟
+ وااااا... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی، به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقا از وقتی رضا دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیر مستقیم میخواستن دخترشونو نشون کنن برا بچم. هی مهندس مهندس می کردن. اتفاقا دختر یکیشونم خوبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه.
وسط حرفش پریدم :
_ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم.
پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت :
* هه... بیا... تحویل بگیر
مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید :
+ خب کیه؟ ما میشناسیمش؟
_ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم.
* دوباره شروع شد...
ادامه دادم :
_ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعدا فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه.
مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت :
+ بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا!
سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد :
+ ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام.
بلند شد و از اتاقم بیرون رفت. پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد اتاقم را ترک کرد. بغضم گرفته بود. میدانستم تلاشم برای جلب رضایت آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند. انگار همه ی دنیا دست به دست هم داده بودند تا با انتخابم مخالفت کنند...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وششم به خانه برگشتم. با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالف
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_وهفتم
مدتی صبر کردم. بهار آمد و سال نو آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه حرف زدم. باز هم به شدت با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم تنها به خواستگاری فاطمه بروم.
روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت. روز قرار رسید. صبحش به آرایشگاه رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. زنگ زدم. محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید و در گوشم آهسته گفت : «ماشالا خوشتیپ! »
مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم. محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت :
_ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده.
+ خواهش میکنم. وظیفم بود.
_ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای.
من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم :
+ والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم.
_ انشاالله که خیره.
بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود. وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. سرم پایین بود و گلهای چادرش را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت :
_ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای اصولی که فکر می کرد درسته ایستاد. بنظرم این برای یه مرد از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. موانعی که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.
مادرش خطاب به من گفت :
+ ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه. ولی شما که نمیتونی خانوادتو بذاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. اینکه خواستیم بیای اینجا تا باهم حرف بزنیم برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی. گفتم بیای تا بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم.
عرق پیشانی ام را با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم. گفتم :
_ من برای خانوادم احترام زیادی قائلم. اما از خیلی جهات با اونا فرق دارم. نه افکارمون و نه اعتقاداتمون مثل هم نیست. میدونم هم خانواده ی خودم و هم شما و محمد مخالفین، ولی من با اجازه ی شما میخوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشونو بپرسم.
مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت :
_ دخترم اگه خودت مایلی برین صحبت کنین.
محمد که انتظار شنیدن این حرف را نداشت چشمهایش درشت شد اما چیزی نگفت. مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش قائل است.
فاطمه بعد از چند ثانیه گفت :
+ از نظر من موردی نیست.
بعد از آن همه مخالفت و نا امیدی شنیدن همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم. از اینکه فهمیدم او هم دلش میخواهد با من صحبت کند خوشحال بودم. از محمد و مادرش اجازه گرفتم، بلند شدم و پشت سر فاطمه حرکت کردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی
🍃🌸عجب امانی است استغفار!
امــانِ خــداست.
ان شاءالله خدا استغفار به شما مرحمت کند.
یادتان بماند که اگر توانستید
در شبانه روز #هفتادمرتبه_استغفار را
سر جای نمـاز هیچ وقت ترک نکنید.
این امان خداست.!!
یعنی در امانِ خدا هستی...
اگر در هر شبانه روز
یک دفعه این کار را بکنی برای خودت
دیوار چُدنی گذاشته ای، برای خودت و
ذراریت(فرزندان و نسلت).
استغفار امان خداست.
📚طوبای محبت۵، ص۱۸۰
#استغفار #توبه
🆔 @dehghan_amiri20
🌸•✾••┈┈•🕊.............................
تلاوت سوره حشر📜❄️
هدیه به روح بلند ومطهر شهید دهقان🌷
#قرارمعنوی_شبانه🌙
.............................🌸•✾••┈┈•🕊
🕊💦در بی نهايت شــــب
به قدری به قرص كامل صورتت نگاه كرده ام
كه گاهی ماه را
تــو صدا می كنم ،
نام كوچک تو زيباست
مـــاه . . .
#شبتون_شهدایی🌸✨
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
مـولایــم . . .
بیا که بی تــو نه سحـر را طاقتی است
و نه صبــح را صداقتی ..
که سحـر به شبنم لطف تــو بیــدار می شود
و صبــح ، به سلام تــو از جا بر می خیزد ..
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۶
✨سوره:واقعه
📚🍃|• @dehghan_amiri20
تور مجازی گلزار شهدای کرمان - مزار حاج قاسم سلیمانی | General Ghasem Soleimany Shrine Virtual Tour
http://soleimany.ir/tour
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
تور مجازی گلزار شهدای کرمان - مزار حاج قاسم سلیمانی | General Ghasem Soleimany Shrine Virtual Tour h
☝️☝️☝️☝️☝️☝️
حتماً یه سری به مزار شهید حاج قاسم سلیمانی بزنید.
🍃🌺کلام شهید....
آقا ، برادر عزیز، هیچ وقت توجیه غیر شرعی خودتان را نکنید⛔️
👈 یک موقع میبینی انسان می خواهد یک عملی انجام بدهد ، هی خودش را توجیه می کند و میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند.
در انسان دو نفس هست یکی می کشد به طرف شیطان یکی می کشد به طرف خدا انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت ، خدای خودش را در نظر بگیرد.
💟🍃|• @Dehghan_amiri20