🌼🍁بـِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍁🌼
#خــاطـره📚✨
بعضی شبها ڪه نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید ڪوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است.
او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می ڪرد.
با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش ڪرده بود ڪه برایش تنها 5 روز روزه
و 20 نماز صبح قضا ڪنم.
پیامک می فرستاد ڪه حلالم ڪن
و دعا ڪن ڪه شهید شوم.
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید🕊🌷
💚🥀|• @dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
🍂بعضی شبها ڪه نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید ڪوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است .
🍂او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می ڪرد .🌺
🍂با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش ڪرده بود ڪه برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا ڪنم .
🍂پیامک می فرستاد ڪه حلالم ڪن و دعا ڪن ڪه شهید شوم .🌺
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید 🌸
🎈🍃|• @dehghan_amiri20
🧡🍃| #شـهـیـدانـه...
✨یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، #محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد.
وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟!
او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟
برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت.
کاری را که دوست داشت انجام میداد.
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید🌸
#خـاطـره📝
💌🍃|• @dehghan_amiri20
🧡🍃| #شـهـودِ_عـشق...
💐اولین حضور شهید در مسجد...
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباببازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوشخوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوشجان کرده بود. خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است، شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم، حتی کفشهایم را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم.
محمدرضا همه مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد. چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچهها کار کردم.
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید 🌸
#خـاطـره📝
🍃📚|• @dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
عطر محمدی...🌸
بارها به خوابم آمد و هر بار من شادتر می شدم طوری که باعث حیرت اطرافیانم می شد. حضورش را هم همیشه احساس می کنم. بعد از شهادت رغبتی نبود تا کسی شیشه های عطر و ادکلن او را از کمد بیرون بیاورد و در فضای ورودی خانه هم هیچ عطری نیست، ولی هربار که وارد خانه می شوم عطرش را استشمام می کنم. انگار چند لحظه قبل خانه بوده و رفته و بوی عطرش همان جا پیچیده است.
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💌🍃|• @dehghan_amiri20