eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
97 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦ایمان قلبی به خدا.... روزی رضا به من گفت: بابا، من راضی نیستم دیگر این کارها(بارکشی) را انجام دهی، این کارها دیگر برای شما سنگین است. گفتم: تو درست می گویی، اما من به کارم عادت کرده ام.  او گفت: من راضی نیستم، حالا که شاغل شده ام، حقوق مرا بگیر و خرج کن. گفتم: بابا، تو که می خواهی این کار را کنی، تا چند وقت دیگر دیگر باید ازدواج کنی و به آن نیاز داری. من که چیزی ندارم تا برایت پس انداز کنم. در جواب گفت: بابا، تو هنوز خدا را نشناخته ای. من اگر بخواهم ازدواج کنم، خدا را دارم. خدا به من کمک می کند. این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🍃🌺✨ایمان قلبی به خدا🍃🌺✨ روزی رضا به من گفت: بابا، من راضی نیستم دیگر این کارها(بارکشی) را انجام دهی، این کارها دیگر برای شما سنگین است. گفتم: تو درست می گویی، اما من به کارم عادت کرده ام.  او گفت: من راضی نیستم، حالا که شاغل شده ام، حقوق مرا بگیر و خرج کن. گفتم: بابا، تو که می خواهی این کار را کنی، تا چند وقت دیگر دیگر باید ازدواج کنی و به آن نیاز داری. من که چیزی ندارم تا برایت پس انداز کنم. در جواب گفت: بابا، تو هنوز خدا را نشناخته ای. من اگر بخواهم ازدواج کنم، خدا را دارم. خدا به من کمک می کند. این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
📝🍃| جنگ را پشت در می گذاشت.... وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.  🕊🌹 ...✨ 💌🌱|• @Dehghan_amiri20