eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌺✨اخلاق ناب فرماندهی✨🌺✨ 💠برای هر کاری ، هر چند کوچک و حتی یک یک امضاء ها می گفت :بسم الله الرحمن  الرحیم و چون کار را انجام می داد می گفت الحمدالله   💠یک زمین خالی بدون دیوار کنار منزلمان بود . مردم و ما از وسط آن زمین می گذشتیم تا راه کوتاهتر شود .ولی حاج مهدی هرگز از داخل آن زمین رد نمی شد . می گفت شاید صاحب این زمین راضی نباشد . 💠با موتورخودش اومده بود . گفتم : حاجی بخشنامه اومده که فرمانده هان می توانند از ماشین سپاه استفاده کنند . تبسمی کرد و خودکارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت : من روز قیامت جواب همین رو هم نمی تونم بدهم . 💠تلویزیون رو روشن کردم ، با تعجب حاجی رو بر صفحه تلویزیون دیدم ، با همان متانت همیشگی سخن می گفت ومردم وجوانان کرمانی رو به حضوردرکاروانهای سپاهیان محمد ( ص) دعوت می کرد . حاجی جمله ای رو گفت که جوونها را دسته دسته به مراکز بسیج کشاند .  حاج مهدی گفت : پایگاههای مقاومت بسیج ، سفارتخانه های امام زمان (عج) هستند . 💠وقت اذان شده بود .جلسه مهم استانداری هنوز ادامه داشت ، آقای استاندار در حال صحبت بود که حاج مهدی از پشت میز بلند شد و جانمازش رو همانجا پهن کرد و بدون اینکه خجالت بکشد با قامت رعنا به نماز ایستاد ، الله اکبر ... 💠در ماموریتی بی آنکه متوجه بشود سرعت غیر مجاز می گیرد و به ماشین شتاب می دهد وقتی متوجه می شود به پاسگاه رجوع می کند و درخواست می کند که جریمه اش کنند .این یعنی چه ؟ می گفت من در این دنیا حاضر به پرداخت جریمه هستم تا در آ ن دنیا امام ملا متم نکند و بگوید من دستور داده بودم که قانون را رعایت کنید 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌺✨ایمان قلبی به خدا🍃🌺✨ روزی رضا به من گفت: بابا، من راضی نیستم دیگر این کارها(بارکشی) را انجام دهی، این کارها دیگر برای شما سنگین است. گفتم: تو درست می گویی، اما من به کارم عادت کرده ام.  او گفت: من راضی نیستم، حالا که شاغل شده ام، حقوق مرا بگیر و خرج کن. گفتم: بابا، تو که می خواهی این کار را کنی، تا چند وقت دیگر دیگر باید ازدواج کنی و به آن نیاز داری. من که چیزی ندارم تا برایت پس انداز کنم. در جواب گفت: بابا، تو هنوز خدا را نشناخته ای. من اگر بخواهم ازدواج کنم، خدا را دارم. خدا به من کمک می کند. این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✨❄️شنیدم از منطقه آمده برای دیدنش رفتم تهران. گفتند زخمی شده و در بیمارستان بستری است. وقتی رفتم بیمارستان، کنار تختش نشستم و سیر نگاهش کردم. چند روزی همان جا پیشش ماندم تا اینکه آقای خرمی از همکارها و نیروهای محمود آمد آنجا. وقتی می خواست برگردد مشهد، به او گفتم: «خواستی برگردی، مرا هم با خودت ببر.» قرار بود چند نفر از برادرهای پاسدار را هم با خودش ببرد. نگاهم به نگاه محمود افتاد. دیدم همین طور که روی تخت خوابیده، با چشمانش دارد علامت می دهد؛ مثل اینکه من حرف بدی زده باشم و او می خواست چیزی بگوید، فهمیدم که دوست ندارد من با ماشین سپاه بروم. چند دقیقه بعد، خرمی گفت: «برویم حاج خانم.» محمود زُل زده بود در چشم های من تا ببیند من چه جوابی می دهم. گفتم: «شما بروید، من فعلاً هستم.» وقتی رفتند، دیدم محمود دارد می خندد. خوش حال شد که من با ماشین بیت المال نرفتم». 🕊🥀 🌿🌺 ✨🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20