eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
📝🍃| ... 🍃💕شوخی وجدے یکی از همکارانم برای مدرسه غیردولتی اش چند نیرو می خواست.تعدادی را معرفی کردم، که محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفته بودم اسم مرا نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد؛ از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، او به عنوان مربی تربیتی چه می کند؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر آن بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارانم جریان را شنیدم به او گفتم می خواستی چطور مربی بشوی که بچه مردم راکتک بزنی ؟!! برگشت و گفت: من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدیت کار، شوخی می کرد وسخت نمی گرفت. کاری را که دوست داشت،انجام می داد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_هشتم چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم
💠✨ صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید... فورا وسط حرفم پریدو گفت: + اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. اجازه ندادم ادامه بدهد،گفتم : _ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه به زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم. مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم : _ مامان دوستت دارم. دستش را کشید وگفت : + خوبه خودتو لوس نکن. با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت : + حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟ _ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی! + ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته. _ اگه شما بخواین میشه. گوشه چشمی نازک کردو گفت : + زنگ بزن فردا بریم ببینمش. + روی چشمم. فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانه‌شان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد : _ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته‌تون چیه؟ + من درس حوزه میخونم. مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن. بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت : _ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم،ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره. مادر محمد گفت : + منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه. مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.مادر محمد ادامه داد : + بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت.بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم. _ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره. + انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد. به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد،روی میز گذاشت وگفت : _ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد.البته رضا خودش خریده.منم هنوزندیدمش. فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد.مادرم گفت : _ بازش نمی کنی؟ هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت: _ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟ فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت : + اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه. _ مزه‌ش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم. مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم وگفتم : _ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن.دیگه کم کم بلند شیم بریم. پشت چشمی برایم نازک کرد،بلند شدیم وخداحافظی کردیم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سےونهم صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخو
💠✨ همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد. همان شب مادرم با پدر درباره ی فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت : _ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش. آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت نماز شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم. پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست. وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت : _ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم. پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت : _ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته. عموی محمد رو به من کرد و گفت : _ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟ گفتم : _ بله. پرسید : _ چه مدت باید اونجا بمونید؟ متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم : _ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه... بعد از مکث کوتاهی گفت : _ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد رضای خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین. استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت : _ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود. محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت : _ هیس، شما هیچی نگو. بعد رو به پدرم کرد و گفت : _ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون. پدرم گفت : _ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین! بلند شد و به من و مادرم گفت : _ پاشید بریم. مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت : _ تو نمیای؟ با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم :« نه! » با عصبانیت گفت : _ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم. در را کوبید و رفت. خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد، فاطمه سکوت را شکست و گفت... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦به غارتم ببرد گر سپاه گیسوی تـــو ز کوی عشــق تو هرگز سفر نخواهم کرد ... 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ... مـولایــم یوسفِ گُمگشته‌ای دارد دلِ کنعانی‌ام شمعم و درخویش میریزم شبی بارانی‌ام آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانی‌ام؟ 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۲ ✨سوره:مجادله 📚🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🌿 📜☀️ 🌸🌿امام رضا رعلیه السلام)فرمودند: برادر بزرگتر مانند پدر است. ✨📚وسائل الشیعه،۲۰،۲۳۸ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا!   🕊از هوایی تنفس می کنید که بوی خون شهدا می دهد، در زمینی راه می روید که از خون شهدا گلگون است و این شهیدان بر همة اعمال شما ناظرند.   💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺کمک به خانواده ضد انقلاب... یکی از فرماندهان حزب دموکرات روبه‌روی حاج احمد در مریوان می‌جنگید، به گوش حاج احمد می‌رسد که زن و بچه فرمانده حزب دموکراتِ ضد انقلابِ دشمنِ تو، در همین شهر مریوان با فقر دارد دست و پا می‌زند و کسی را ندارد که کمکش کند، احمد ، ساعت ۱۱ شب بلند می‌شود و به خانه دشمن ضد انقلاب خود می‌رود، درب خانه را می‌زند، زن با ترس درب خانه را می،بندد که حاج احمد پای خود را لابه لای درب می گذارد و به او می گوید: نترس خواهرم؛ من‌متوسلیانم، زن با لحن و برخورد احمد آرام می‌شود، احمد دست در جیبش می‌کند و می‌گوید: من ماهی چهار هزار تومان حقوق می‌گیرم، بیا این دو هزار تومان مال تو و دو هزار تومان هم مال من! خدا بزرگ است می رساند. ✨ 🕊🌹 ✨ 🌸 ✨ 🥀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهلم همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذ
💠✨ فاطمه سکوت را شکست و گفت : _ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم. همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت : _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! فاطمه گفت : _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت : _ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. با صدای آرام گفتم : _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت : _ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم. تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل و شیرینی خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام. بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود. روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم. ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم : _ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم. با لبخند دلنشینی گفت : + منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم. به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم : _ این گل ها رو برای شما خریدم. نرگس ها را برداشت و گفت : + ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟ _ واقعا؟! نمیدونستم... ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره. مکثی کردم و گفتم : _ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست... وسط حرفم پرید و گفت : + شما توی این احساس ... جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد. _ من توی این احساس چی؟؟؟ گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت : + شما توی این احساس تنها نیستین... باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_یکم فاطمه سکوت را شکست و گفت : _ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ند
💠✨ باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد. گوشه ای پارک کردم. همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم : _ از روزی که توی بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم. میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا که فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم. کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت : _ این خوبه؟ + هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش. _ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم. کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم. ناگهان دیدم که فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم. و این اولین باری بود که فاطمه و خودم را در یک قاب می دیدم. پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم. روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود. معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو. روی شانه اش زدم و گفتم : + نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از جونمم عزیزتره. بعد از یک وداع غمگین سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم : _ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت. صورتش را پاک کرد و با بغض گفت : + دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم... خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم : _ راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟ لبخندی زد و گفت : + من نریختم، ولی تو ریختی! _ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک کردیم! بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد خیره به روی ماهش بودم و خدا را هزاران بار برای داشتنش شکر می کردم. در همان سوییت نقلی و کوچک زندگی مشتکرمان را آغاز کردیم. بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم. تازه میفهمیدم معنی این جمله که "زن چراغ خانه است" یعنی چه! تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم. فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد. هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم : _ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه. + سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم. _ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه. همین لحظه امیلی و (یکی دیگر از همکلاسی هایم) جاستین از کنارمان رد شدند. امیلی تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت : _ سلام رضا. ایشون نامزدته؟ گفتم : _ سلام. بله. البته ما ازدواج کردیم و فاطمه دیگه همسر منه. دستش را به طرف فاطمه دراز کرد و گفت : _ سلام فاطمه. من امیلی هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم. بعد از امیلی جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز کرد. برای اینکه با فاطمه برخورد نکند فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده. از قیافه ی جاستین مشخص بود متعجب شده. بعد از گفتگوی کوتاهی رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرکت کردیم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦شـــب چه حکایت قشنگیست؛ آدم را وادار به فـکر کـردن به آنهایی می کند که عزیزند... 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت ❤️🍃 ... مـولایــم خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۳ ✨سوره:مجادله 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: آن کس که زیاد سخن می گوید، زیاد اشتباه می کند و آن کس که زیاد اشتباه کند حیایش کم می شود و کسی که حیایش کم شد پارسایی اش نقصان می گیرد و کسی که پارسایی اش نقصان گیرد قلبش می میرد. 📚✨نهج البلاغه 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊...🥀 شهدا تکیه شان خداست...❤️ اصلا کنارگل بنشینی بوےگل میگیری🌸 پس گلستان کن زندگیت رابایاد شهدا💐 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺جبهه به من نیازی نداره خیلی ساده زیست بود، لباسهایش که پاره می‌شد، خودش با نخ و سوزن می‌دوخت، یه روز بهش گفتم علی؛ تو فرمانده گردانی؛ این همه لباس هم توی انبار پشتیبانی هست، برو چند دست لباس نو برای خود بگیر، چرا وقت خودتو با دوختن مجدد این لباسها تلف می‌کنی؟ در جوابم گفت: من حق و سهم خودمو گرفتم، لباسهایی هم که داخل انبارند حق رزمنده های دیگه ست؛ نه من اجازه ندارم. توی یکی از عملیات ها که مجروح شده بود، پاش رو گچ گرفته بودن، بعد از اینکه از بیمارستان ترخیص شده بود یه راست برگشته بود جبهه! بهش گفتن برگرد، برو مرخصی استعلاجی؛ اینجا فعلاً به شما نیازی نیست! علی در جوابشون گفت: جبهه به من نیازی نداره، ولی منم که به جبهه نیاز دارم!!! جبهه محل عروجه... جبهه کلید جهاده. ✨🕊🌷 🕊🌷 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸✨| چه وقت می خواهیم این حقیقت را بفهمیم 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃خاطره ای زیبا از دعای حاج قاسم سلیمانی دعایی که حاج قاسم برای سید جواد هاشمی کرد و در حق خودش مستجاب شد🌷 اللهم ارزقناتوفیق شهادت فےسبیل الله 🤲 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠حاج آقا قرائتی زیبا گفتند: 🔹️تیر سه شعبه یعنی چه؟ 🔸️فرمودند: تیر سه شعبه یعنی همین کارهایی است. که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم ، همین بدحجابی و رعایت نکردن ها است. 🔹️سه شعبه دارد: 👈 یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم 👈 یک شعبه اش این است که دیگران را به گناه انداختیم 👈 یک شعبه هم قلب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف است که نشانه گرفتیم. 🔺️وای بر ما .... 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌹🌿آتسوکو هوشینو.. حادثه ۱۱سپتامبر واتهاماتی که در پی آن به مسلمانان روا داشتند،آتسوکو هوشیمو را به تحقیق ومطالعه درباره اسلام واداشت.وقتی با قرآن آشنا شد،آنقدر برایش جذاب وجدید بود که خواندنش را جز برای کارهای ضروری رها نکرد. او دین بودایی را رها کرد واسلام آورد.نامش را به فاطمه تغییر داد وبا پیروی از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وبانوان اهل بیت علیهم السلام 🌸🍃حجاب🌸🍃 را انتخاب کرد 🌱🌾 🍂🌺🍃هفته عفاف وحجاب گرامی باد 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌷✨دعا گرافی 💠أَوْجِدْنِي حَلَاوَةَ الْعَافِيَةِ، وَ أَذِقْنِي بَرْدَ السَّلَامَةِ،  شيريني تن درستي را در من پديد آور و گوارايي سلامت را به من بچشان. ☔....! 📖🤲 🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ازمحمدرضاتامحمدرضا عاشق دایی هایش بودونسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. ازنظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت.در متانت، ادب و مقید بودن،شبیه دایی بزرگش "شهیدمحمدعلی طوسی" بود، اما در پر جنب وجوش بودنو شیطنت هایش به دایی کوچکش "شهیدمحمدرضا طوسی" رفته بود؛ طوری که پدربزرگش به او می گفت: محمدرضا؛شیطنت هایتشبیه محمدرضای من هست. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20