✨﷽✨
✅راه های خوب برای صدقه
✍در كنار پنجره اتاق خوابت يك كاسه اب و يا غذا براي پرندگان بگذار و به اين كار عادت كن. در یک پاکت لباس قرار بده و به كارگري زحمت كش هديه كن. يك جعبه پس انداز در اتاقت بزار و هر بار که عصبانی شدی ، دلی شکستی، غیبتی کردی هزار تومان در اون بنداز و بعد از يك ماه اون رو باز كن و به نيازمندي بده و هر ماه این کار رو تكرار كن .بخشي از حقوقت را براي كفالت يتيم هزينه كن
چند عدد صندلي بخريد و در مسجد بگذاريد
هركس بر آن نشست و نماز خواند برايتان اجر نوشته ميشود. اگر در حال زدن بنزين هستيد به كارگر پمپ بنزين باقي پول را ببخش.آسان ترين راه صدقه به مردگان اگر مقداري آب در بطري شما به جا مانده آن را بر درخت كنار خيابان بده و نيت صدقه کن
بر قلب هرانسانی شادي وارد كن (با لبخند با سخن نيكو با كمكي كوچك و ...) .خنده و سلام بر نشسته ها و سخنان نيكو نيز يك صدقه است. هنگام خوابيدن هركس را كه به تو بدي كرده و يا غيبت و سخن چيني و يا ظلمي به تو كرده را ببخش به همين راحتي اين صدقه است
👌در کارهای خیر پیشقدم شوید. با دوستانتان اشتراک بذارید. شايد فردي به يكي از اين كارها عمل كرد و شما أجر برديد
خواهرم حجاب تو سنگري است كه آغشته به خون من است، برادرم مي خواهم با زبان عاجزم و قلب ناتوانم سفارش كنم روحانيتي كه تاكنون پرچمدار اين انقلاب است و اسلام است را حفظ كن......
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💦شهید اسماعیل کاخ از همان کودکی اعتقادی راسخ به اسلام داشت . تحصیلات ابتدایی را تا کلاس ششم در روستای زادگاهش پشت سر گذاشت . ایشان به علت مسائل خانوادگی به کرمان آمد تا از این طریق به خانواده خود کمک کرده باشد به همین علت ترک تحصیل کرد و مشغول کار شد.
❄️با شروع فعالیت های انقلابی همیشه در تظاهرات و شعار دادن علیه رژیم پهلوی شرکت جست. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد تا از این طریق خدمتی به اسلام کرده باشد، در همان اوایل به جبهه غرب و جنوب رفت و نقش مهمی در عملیات ها داشت . خستگی ناپذیر بود و سری ترین اموال لشکر را نگهداری می کرد. و به قول #حاج_قاسم_سلیمانی حسین { ابر مرد دشت جبهه های جنگ بود هم سلمان بود هم ابوذر}
سرانجام در ادامه عملیات والفجر ۸ درجبهه های جنوب براثر راکت دشمن شربت شهادت را نوشید.
#شهیدحسین_اسماعیل_کاخ
#سالروزشهادت
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃روایت معتادی که در جبهه متحول شد....
اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشکر ۴۱ رفتم و به مسئولش که آقای #اسماعیل_کاخ بود، گفتم: «یه راننده میخوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّههای تخریب. داری؟»
اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه این ویژگیها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد.» رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.»
داشتم لحظه شماری میکردم برای دیدن رانندهای که به قول آقااسماعیل تمام ویژگیهای رزمندگان تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی با موهای بلند و فر آمد، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته و یکی هم دور دستش. دکمههای یقه باز، آستینها کوتاه. یک جفت دمپایی هم پایش بود. لخ لخ کنان آمد جلو و پیش اسماعیل کاخ رفت. من اعتنایی نکردم. چون منتظر رانندهای با آن ویژگیهایی که گفتم، بودم.
دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچ کردن با این جوان است. مرا نشان میدهد و آهسته در گوشش چیزهایی میگوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده مورد نظرش همین باشد؟! اسماعیل صدایم کرد. گفتم: «بله.» گفت: «بفرما. این هم رانندهای که میخواستی!»
من به یک باره جا خوردم. خیال کردم شوخی میکند. چون به همه چیز میخورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: «اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه. این همونه که تو میخوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار برو تا از دست ندادیش.» گفتم: «آخه سر و وضعش اینو نشون نمیده.» ادامه داد: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده.» گفتم: «عجب!»
خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. با خودم میگفتم: «این طور که اسماعیل میگه، پس عجب نیروی باحالی گیرم اومده!»
یک خودرو لندکروز نو و تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب.» نشست پشت فرمان. من هم کنار دستش نشستم. خلاصه رفتیم واحد تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بندهی خدا را برای بچّههای تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و به حرفهای اسماعیل هم اعتماد داشتم. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم.
سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم با هم از کوشک به اهواز میرفتیم. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!» جواب دادم: «بله.» پرسید: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمیکنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: «نه. برای چی بیرونت کنم؟» تأکید کرد:«مردونه؟» جواب دادم: «مردونه.» یک دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!»
#ادامه_دارد
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
✨💫✨ 🍃🌹هُـــــوَاَلْـــــشَّـــــهــــیـــــد... 📚🍂ادامـهی بـخـش : تـــعـــیـــیـــن وقـــت ظـ
✨💫✨
🍃🌹| هُــــوَاَلْــــشَّـــــهــــیـــــد...
📚🍂ادامـهی بـخـش : تـــعـــیـــیـــن وقـــت ظـــهـــور...!!!
🔷عَـنْ أَبـی عَـبْـدِاللهِ(ع)... فـقـال : إِنَّـمـا هَـلَـکَ الـنّـاسُ مِـنِ اسْـتِـعْـجـالِـهِـمْ لِـهٰـذا الْـأَمْـرِ!!! إِنَّ اللهَ لا یَـعْـجَـلُ لِـعَـجَـلَـةِ الْـعِـبـادِ.. إِنَّ لِـهٰـذا الْـأَمْـرِ غـایَـةً یُـنْـتَـهٰـی إِلَـیْـهـا ، فَـلَـوْ قَـدْ بَـلَـغـوهـا لَـمْ یَـسْـتَـقْـدِمـوا سـاعَـةً وَ لَـمْ یَـسْـتَـأْ خِـروا..
حـضـرت امـام صـادق(ع) فـرمـودنـد : مـردم ، تـنـهـا بـه جـهـت ایـن کـه بـرای فـرا رسـیـدن امـر ظـهـور شـتـاب مـیکـنـنـد ، هـلاک مـیشـونـد..
هـمـانـا خـداونـد سـبـحـان بـه سـبـب شـتـاب کـردن بـنـدگـان ، در امـر ظـهـور تـعـجـیـل نـمـیکـنـد..
مـحـقـقـا مـدت غـیـبـت امـام زمـان(عج)سـرانـجـامـی دارد کـه بـه آن مـنـتـهـی مـیشـود و اگـر مـردم بـه آن زمـان بـرسـنـد ، نـه لـحـظـهای بـر آن پـیـشـی مـیگـیـرنـد و نـه بـاز مـیمـانـنـد...✨🌸✨
👈ادامـــه دارد...
❣🍁| @dehghan_amiri20
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللهِ🌺
عاشق آ ن است که در پای تو همت دارد
همه گفتند که وصل تو ریاضت دارد
جرمم این است که عاشق شده ام عاشق تو
عاشق اصلا به شکسته شدن عادت دارد
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
ای شهید...
بوی خاک گرفته ایم و محتاج طراوت بارانیم
خود را به تو میسپاریم
هر طور که میخواهی برایمان دعا کن و
#برای_رسیدن_یاریمان_کن...
💦السلام وعلیک یا مولانا یا صاحب العصروالزمان حضرت عشق #امام_زمان_مهربانم
مرا از شرمساریها رها کن
زدست بی قراریها رها کن
بیا یک روز آدینه دلم را
از این چشم انتظاریها رها کن
🌺@Dehghan_amiri20🌺
🍃🌸
🍃🌸 #حدیث_روز
امام محمد باقر علیه السلام
هنگامی که مهدی موعود عج الله در مکه در بین حجرالأسود ودرب کعبه ظهور نماید،جبرئیل ندا می دهد ویاران حضرت از نقاط دورگرد او جمع می شوند.
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
از سر گذشتن ...
سرگذشتِ آنانی ست
ڪہ با حسین علیہالسلام
معاملہ ڪردہ اند ...
🌺 @Dehghan_amiri20🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸شـــهـــیـــد #مـحـمـدرضـا_دهـقـان_امـیـری🌸
💙شـــــهـــــیـــــدانــــه...💌
🍃🌹شــــــهـــــــادت...
🍁هـمـیـشـه از مـن مـیخـواسـت دعـا کـنـم کـه #شـهـیـد شـود..😄😄😄
حـتـی وقـتـی دانـشـگـاه بـود ، پـیـامـک ✉️ مـیفـرسـتـاد کـه مـامـان یـادت نـرود دعـا کـنـی #شـهـیـد شـوم..
هـر بـار در جـواب مـیگـفـتـم کـه نـیّـتـت را خـالـص کـن تـا #شـــهـــیـــد شـوی!!!
نـیـتـش را خـالـص کـرد...🙂🙃🙂
#نقل_شده_از_مادر_بزرگوار_شهید
🌸💚خـــاطـــرات ابـــووصـــال
❣🍃| @dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء کدام گروه هستیم ؟
منتظر دیدار یا منتظرفرج؟؟!..
♻️پ.ن: شهید محمودرضا بیضائی؛ شیعه بدنیا آمدیم تا #موثر_در_تحقق #ظهور مولا باشیم!!
🆔 @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌸🍃 🍃🌸🍃روایت معتادی که در جبهه متحول شد.... اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشک
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃روایت معتادی که در جبهه متحول شد.....
شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت، تازه داشت میگفت که من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز میایستی!» توضیح داد: «میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. وقتی همه نماز میخونن، منم الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولّا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرین جلو صورتشون یه چیزایی میگن، منم میگیرم و لب تکون میدم، راستش هیچی بلد نیستم.»
متحیر ماندم. هم از خبری که میداد، هم از زرنگیاش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگیاش حرف نداشت. رد گم کنیاش از آن هم بهتر. من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم.
برای همین یک پیشنماز داشتیم بهنام عباس دهباشتی. بچه زابل بود. طلبهای وارسته که بعدا شهید شد. گفتم: «آقای دهباشتی، بین خودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچکس هم نفهمه.» گفت: «باشه.»
شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش میآمد، سراغ حاج آقا میرفت. بین مأموریتها اگر ۱۰ دقیقه وقت خالی بود همان ۱۰ دقیقه را غنیمت میشمرد. قرآنش را برمیداشت و سروقت حاج آقا میرفت. یک روز حاجآقا دهباشتی آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو درآورد!» پرسیدم: «چرا؟ مگه چی شده؟»
توضیح داد: «دیر اومده، زود هم میخواد بره! مثلاً میگم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی میگین طولانیه. همون رو یادم بده. همزمان میخواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره.» توصیه کردم: «حوصله کن. این باهوشه. زود یاد میگیره.»
خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یکبار دیگر با همان حالت آمد سراغم و با همان حالت قبل گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله.» پرسید: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟»
#ادامه_دارد
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺