🍀فاصله ای که با شهدا هست🍀
حاج احمد آقا داشت حڪم ریاست جمهوریاش را در محضر امام میخواند اون لحظه چهره شهید رجایی خیلی برام قابل توجه بود ، چهرهای گرفته و متفڪر ... شب ازس پرسیدم : وقتی داشتن حڪم ریاست جمهوریت را میخوندند ، خیلی توی خودت بودی ، جریان چی بود.
بهم گفت : خوب فهمیدی . اون موقع داشتم به خودم میگفتم فڪر نڪنی حالا ڪسی شدی ،تو همان رجایی سابقی . از خدا خواستم ڪمڪم ڪنه تا خودم رو گم نڪنم ... ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت ڪنم .
✍ پ.ن : ببینیم عملڪرد « ۲۸ روزه » ریاست جمهوری #شهید_رجایی چگونه بوده ، ڪه عملڪرد « هشت ساله» دولت را با آن مقایسه میڪنند
#شهیدمحمد_علی_رجایی
#ظرافتهاےروحےشهدا
#سالروزشهادت
💦 @Dehghan_amiri20 💦
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🏴💫اخلاق ناب فرماندهی💫🏴
💠گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم. با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم.
یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد، تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
💠یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم.
کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.
💠در صف غذا بودیم. یکی از ارتشیها مدام شکایت میکرد که فرماندهان سپاه جای گرم و نرم دارند و برایشان شیشلیک و کباب میبرند، آنوقت ما برای ذرهای غذا باید در صف بایستیم و همین طور بد و بیراه میگفت. ما هم تحمل میکردیم. عاقبت زدم روی شانهاش و به آن برادر ارتشی گفتم اخوی اون آقایی که چند نفر عقبتر در صف ایستاده و یقلوی دستشه رو میبینی؟ گفت: «آره میبینم، که چی؟» گفتم او محمود کاوه فرمانده تیپ است. بغض گلویش را گرفت وگریه امانش نداد و این آقا محمود بود که دست بر سر و روی او میکشید و صورتش را میبوسید.
#شهیدمحمودکاوه
#سالروزشهادت
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#فاصله_ای_که_باشهداداریم
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🏴✨کمی تاریخ بخونیم✨🏴
💠شهید رئیسعلی دلواری حدود سال ۱۲۹۹ ه.ق/۱۸۸۱ میلادی در روستای دلوار (شهر فعلی دلوار) از توابع بخش دلوار دیده به جهان گشود.
💠دوران کودکی را در زادگاهش با فرا گرفتن فنون رزمی، اسب سواری، تیر اندازی و آموختن قرآن مجید و اشعار حافظ و سعدی و ادبیات فارسی سپری کرد.فردی دلیر و شجاع و در میان هم سالانش از برجستگی های خاص برخوردار بود. اراده استوار و ثابت قدم او در دفاع از محرومان جامعه و پاسداری از مرزهای میهن و ایمان مذهبی از همان زمان با جان او آمیخته شد، و بعد ها این خصایل از وی مردی مجاهد و مبارزی آشتی نا پذیر ساخت.
💠وی از جمله معدود رهبران تنگستان بود که صادقانه به مشروطیت ایمان داشت.
با کودتای ضد انقلابی لیاخوف روسی علیه مشروطه خواهان ۱۳۲۶/۱۹۰۸ و استقرار دیکتاتوری محمدعلی شاه قاجار، کانون مقاومت علیه استبداد صغیر در بوشهر به وجود آمد که در مرکز آن روحانی برجسته ای چون آیت ا… سید مرتضی علم الهدی قرار داشت.
💠رئیسعلی دلواری و همرزمان وی از تنگستان و دشتی طی یک هجوم ناگهانی بوشهر را از لوث وجود عناصر وابسته به دربار پاکسازی کرده و اداره امور گمرک و انتظامات را عهده دار شد این امر بر دولت بریتانیا گران آمدوشروع به سرکوب عناصر انقلابی کردند اما رئیسعلی مردی نبود که به آسانی از عقاید خود دست بردارد به همین دلیل فعالیت گسترده ای علیه منافع انگلیسی ها در جنوب ایران آغاز کرد
💠انگلیسی ها برای سرکوب رئیسعلی «احمد خان دریا بیگی» حاکم دست نشانده بوشهر را تحریک کردند که به دلوار حمله کند احمد خان چند بار به دیدن رئیسعلی رفته بود و به او پیشنهاد داده بود که هر چقدر پول بخواهی میدیم ولی دست از جنگ بردار و رئیسعلی به احمد خان گفت برو اربابات بگو👇👇
#ایرانےغیرت_داردوغیرت_قیمت_ندارد.
💠سرانجام به فرماندهی رئیسعلی و مبارزین تنگستانی و دشتی به قوای انگلیس در بوشهر حمل ور شدند. رئیسعلی در یورش های شبانه ضربات و تلفات مؤثری بر انگلیسی ها وارد آورد
💠شکست قوای انگلستان در دلوار یکی از نکات برجسته ی تاریخ جنگ جهانی اول در جنوب ایران به شمار می رود
سرانجام
💠هنگامی که رئیسعلی در محلی به نام «تنگگ صفر» قصد شبیخون به قوای انگلیس را داشت. و در اثنای آن هنگام وضو گرفتن و آماده ی به نماز شدن از پشت مورد هدف گلوله یکی از همراهان خائنش قرار گرفت و در دم به شهادت نائل آمد.
#شهیدرئیس_علےدلواری
#سالروزشهادت
#مبارزه_بابیگانگان_ومقاومت_وایستادگی
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🕊🌸اینجوری ثوابش بیشتر
سید میلاد یکی از رفقای بسیار خوب بنده بود ما بیست روز با هم خادم پارکینگ شلمچه بودیم، هر دومون داخل یک سنگر بودیم تو این بیست روز با پای برهنه بود وقتی میگفتم سید پاهات تاول می زنه میگفت: باشه اینجوری ثوابش بیشتره.
شبها توی سنگر که میخوابیدیم هر بیست روز را من میدیدم با عین حالی که ما دیر میخوابیدیم سید یک ساعت قبل از اذان صبح بلند میشد و نماز شب میخوند بعد تنها سنگری که نماز جماعت صبح توش برقرار بود سنگر ما بود، چون سید میلاد همه بچه ها را صدا میزد برای نماز صبح بیرون سنگر هم میاومد داد میزد نماز جماعت که بقیه هم می اومدن سنگر ما واسه نماز جماعت.
#شهیدسیدمیلادمصطفوی
#فاصله_ای_که_باشهداداریم
#سالروزشهادت
شادی روحش صلوات
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
✨🌸دکتر صورتش را بوسید...
اسباب کشی آزمایشگاهی کار سختی است. وسایل آزمایشگاهی، هم سنگین هستند و هم حساس. قیمت آنها هم بسیار بالا است و بعضی از آنها را به واسطه تحریم نمیتوانستیم از خارج بخریم. برای انتقال آنها چند نفر از خدماتیها را به کار گرفتیم. خود دکتر هم بود و مرتب تذکر میداد تا وسیلهای نشکند. یک دفعه پای یکی از نیروها گیر کرد و یک وسیله شکست. دکتر او را سرزنش کرد. آن بنده خدا دلگیر شد و از جمع فاصله گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رفت کنارش و صورتش را بوسید. گفت از من ناراحت نباش، اینها همه قیمتیاند و کمتر پیدا میشوند. باید مواظب باشیم
#شهیدمجیدشهریاری
#سالروزشهادت
#ظرافتهاےروحےشهدا
💌💫 @Dehghan_amiri20
📝🍃|فقط می تونی آب بخوری...
بعداز قصه ضربت خوردنش یه علی دیگر شده بود،به زور یادم میاد روضه ای باشه منم اسم امام حسین رو آورده باشم وعلی گریه نکرده باشه واشکاش جاری نشده باشه.این آخریا که دکتر بهش گفته بود فقط میتونی آب بخوری اونم نه زیاد،فقط آب میخورد چنان سلام میداد به امام حسین علیه السلام که جیگر آدم می سوخت... روضه خوان واقعی علی بود. هم گلوش وهم...نوکر به راه وشیوه ی ارباب می رود
#شهیدعلےخلیلے🌹
#شهیدامربه_معروف💫
#سالروزشهادت🕊
#ارسالےازاعضاےمحترم_کانال💌
💗🍃|• @dehghan_amiri20
🔰شهید معز غلامی در جریان #فتنه ۸۸ مجروح شد و بعد از حضور در #عراق و #سوریه در وصیت نامه اش به ما تذکر می دهد:
📝 در شرایط بد اجتماعی و اقتصادی نیز #رهبر عزیزمان را تنها نگذارید.
🔸که این موضوع نشاندهنده دلواپسی شهید برای ثبات #انقلاب_اسلامی می باشد.
#شهید_حسین_معز_غلامی♥️
📆🍃| #سالروزشهادت
شادی روح شهیدان صلوات📿🕊
🍃✨|• @dehghan_amiri20
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻
🌱🌻
📝🍃|•°"یک روحانی واقعی بود. لیاقتش را داشت که شهید شود. در اصل باید بگویم حق به حق دار رسید...
دغدغه ای جز دین نداشت و اسلام برای او اولویت اول و آخر بود"
💓مکتب شهیدان ادامه دارد...✌️
#طلبه_شهید 💟
#شهید_مصطفی_قاسمی🎈
طلبههایی که نان شب هم ندارند و در عین حال خم به ابرو نمیآورند، چون به هدف خود پایبندند، به آرمان خود معتقدند و آن را عاشقانه دوست دارند. آرمانها و عقایدی که شاید برای برخی سست و پوچ و بی اساس جلوه کند، اما دیدهایم که یک طلبه با همین آرمانها و عقاید و با ثبات قدم کشور نه، بلکه دنیا را فتح کرده است...🌈✨
#طلبه_شهیدمصطفےقاسمے🌹🕊
#سالروزشهادت🦋📆
💜🌿|• @dehghan_amiri20
📝🍃|•°نماز و شهید شیرودی...
💜شیرودی در کنار هلیکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال می کردند.
💚خبرنگارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟
💛شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمی جنگیم ، ما براى اسلام می جنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد.
🧡🌱این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند.
شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف پرسیدند: کجا؟ گفت:
#نماز! دارند #اذان میگویند..😌😍
#شهیدعلےاکبرشیرودے🕊💐
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🍃
#سالروزشهادت🦋
💌🍃|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌺🌿داستان یک محافظ در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آم
🌸دوست داشت #گمنام باشد.
معتقد بود که تمام اجر کار در گمنامی است.
یک بار که اکیپ #فیلمبرداری غافلگیرانه از او فیلم گرفت مانع از ادامه کارشان شد.
می گفت استغفار کنید، بروید
از رزمنده ها که دارند می جنگند فیلمبرداری کنید
🕊 #شهیدمحمدبروجردے💔
#سالروزشهادت🥀
#ظرافتهاےروحےشهدا ☔️
🍃🍂|• @dehghan_amiri20
🌺✨امر به منکر!....
یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟
🕊 #شهیدآیت_الله_سیدمرتضےسعیدی🥀
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
#فاصله_ای_که_باشهداهست ☘
#سالروزشهادت💔
💠در کلام امام خمینی
من از افرادی چون شما، آنقدر خوشم می آید که شاید نتوانم عواطف درونی ام را آنگونه که هست ابراز کنم و قادر نیستم عواطف امثال شما را جواب دهم؛ لکن خداوند متعال قادر است!
📚✨صحیفه امام، ج۲، ص۲۰۳
💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌺حق الناس
وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
✨#شهیدعبدالحمیددیالمه🕊🌷
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌿
#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🥀
#سالروزشهادت💔
💟|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دلباخته امام
یک بار ایشان از جبهه آمدند به تهران؛ پرسیدم: آقاجان! چقدر تهران می مانید؟ گفتند: «یزد خیلی گرم است و من هم خیلی خسته ام. می خواهم ده- پانزده روزی اینجا بمانم.» ما خیلی خوشحال شدیم. فردا صبح ساعت9 و 10 بود که گفتند: «بلند شو برویم سری به امام بزنیم.» رفتیم و در بین صحبت، امام پرسیدند: «آقای صدوقی! کی تشریف می برید یزد؟» این سئوال خیلی عادی بود. حاج آقا عرض کردند: «فردا می روم.» من تعجب کردم؛ اما ادب اقتضا می کرد که در حضور امام، در این باره از حاج آقا سئوال نکنم. به حیاط کوچک امام که رسیدیم گفتم: شما که قرار بود ده- پانزده روز اینجا بمانید! پس چه شد؟! گفتند: «از این سؤال امام متوجه شدم که ایشان مایلند در این ایام، من یزد باشم.» گفتم: ایشان شاید همین طوری پرسیدند.» حاج آقا گفتند: «خیر! نحوه سؤال ایشان به گونه-ای بود که من باید در یزد باشم.» زمان شلوغی های بنی صدر و اینگونه مسائل بود. خلاصه هرچه کردیم، حاج آقا حاضر نشدند بمانند و به یزد رفتند!
#شهیدآیت_الله_محمدصدوقی🥀🕊
#سالروزشهادت🌸🍃
📚در کلام رهبری
شهادت، برترین و درخشنده ترین خصلت او شد که گویا خدا به پاداش آن همه نیکی و نیکوکاری به او ارزانی داشت و بِدان، نام او را جاودانه و منزلت او را در علیین رفیع ساخت
💟|• @Dehghan_amiri20
🌼☘دنیا رو متحیر کرد
وقتي شهيد علي رضا ياسيني و شهيد عباس دوران به همدان منتقل شدند، با يكي دو ماه اختلاف من هم به همدان منتقل شدم.دوباره در پايگاه همدان پيش هم بوديم .من در آن جا فرمانده گردان بودم و عباس در عمليات بود.ياسيني هم معاون عمليات پايگاه بود.مدير عمليات عباس بود .من و فرمانده گردان بودم.نهايتاً پروازها را بايد من برنامه ريزي مي كردم و به عباس اجازه نمي دادم پرواز كند. تا آن موقع اگر اشتباه نكنم صد و چهار پرواز كرده بود. عباس گفت :اكبر اجازه بده پرواز كنم.گفتم:من راست و پوست كنده به تو مي گويم كه تو پروازت را كرده اي. بچه ها حالا حالا بايد بدوند تا به تو برسند ... ميان بچه ها كساني بودند كه مي فهميدند روزشان است..عباس هم مي دانست كه روزش هست يا نيست....من تا آن روز اشك عباس را نديده بودم .تا جاري شدن اشك او را ديدم دستانم را بالا آوردم و گفتم: باشد اجازه مي دهم و اجازه دادم. باز تا پيش از آخرين پروازي كه نهايتاً به شهادتش انجاميد،پرواز كرد .با آن آخرين پرواز كاري كرد و زد به ساختمان اجلاس جنبش عدم تعهد كه دنيا را متحير كرد.
🌱#شهیدعباس_دوران💐
🍂#سالروزشهادت🌺
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦داريوش تسلط بر نفس داشت؛
همسر شهید رضایی نژاد درباره ويژگی برجسته همسرش می گوید:
بعد از گذشت زمان در ارتباطم با سايرين متوجه شدم كه ويژگی برجسته داريوش تسلط بر نفس بود؛
همسرم در عين حال كه مسئوليت پذير و متعهد بود، بر نفس خود تسلط داشت.
گر چه شايد هيچ ويژگی او به اندازه تسلطی كه بر نفسش داشت، برجسته نبود.
✨#شهیدداریوش_رضایےنژاد🦋🌷
🥀#سالروزشهادت💔
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿مبارزه با نفس....
در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو عباس بابایی ساعت ۲ نیمه شب می دود تا شیطان رااز خود دور کند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟... گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند...
✨ #شهیدعباس_بابایی🕊🥀
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
✨#فاصله_ای_که_باشهداداریم 💦
✨#سالروزشهادت🍀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💦محمد رشته تجربی درس می خواند با اینکه در بسیج و هیئت بسیار مشغول بود اما از شاگردهای ممتاز بود در کنکور شرکت کرد کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد اما نرفت؛ برای پسر درس خوانی مثل محمد رشته پایینی بود . خیلی تلاش کرد کنکور سال بعد شرکت کرد محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد همه بهش میگفتند آقای دکتر .اما پاسدار شدن را به دکتر بودن ترجیح داد . عاشق سپاه بود. دانشگاه امام حسین(علیه السلام) درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود.
💦هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!
💦همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او میگفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش خدا روسفید باشی. شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود. من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : احیا دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
🕊#شهیدمحمدغفارے🌷
🍃#شهیدتروریستےپژاک🥀
✨#سالروزشهادت🌸
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨بنده یه روز از مدرسه بر می گشتم خونمون...
خونه ی ما تو کوچه ای بود که به بن بست می خورد و این کوچه ظهرها خیلی خلوت بود.
یه روز که از مدرسه بر می گشتم پسری مزاحمم شد ولی من دختری نبودم که حتی نگاهش کنم دنبالم می اومد
تپش قلب گرفته بودم یهو جلوم وایساد خیلی ترسیده بودم کسی هم نبود با گریه گفتم تو رو خدا برو ولی نیت بدی داشت می خواست دستم را بگیره من هم چنان داشتم می رفتم یه دفعه نمی دونم خدا آقا سید میلاد رو از کجا رسوند آقا سید از در یه خونه ای بیرون اومد و این صحنه را دید و سریع اومد طرف اون پسر ، گفت برای چی مزاحمش می شی مگه خودت خواهر نداری به من گفت خواهرم شما بفرمایید ...
من رفتم خونمون ولی از پشت در نگاه می کردم
فکر کردم الان آقا سید اون پسر رو کتک می زنه
دیدم داره با اون پسر صحبت می کنه و اون پسر هم سرش را پایین انداخت و رفت چند روز بعد همون پسر رو تو خیابان دیدم و ازش فرار می کردم ولی نمی دونم آقا سید با اون پسر چیکار کرده بود که اونقدر سنگین و سر پایین شده بود
انگار اصلا اون نبود ...
من آقا سید را بعد از شهادتش شناختم و خیلی اشک ریختم
خدایا کمک کن غیرت مردانمان همچون آقا سید میلاد باشد
🕊#شهیدسیدمیلادمصطفوے🥀
🍀#شهداےمدافع_حرم🌸
🍃#سالروزشهادت🌹
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🕊این روزها همه از آسمانی شدنت حرف می زنند
وقت رفتنت😭
بـاران گرفت💦
تكه ای ابر از آسمان كنده شد🌧
و تكه ای از دل مـن 💔
ابر را من برداشتم
دل را تــو
و از آن پس
آسمان زندگی ام
هميـشه بارانيـست
و
هوای شهرو آسمان بارانی اش پر است ازلطف الهی که عطر نفسهایت را به یادم می آورد
از اینکه زمانی تو بودی و در این دنیا نفس می کشیدی ولی اکنون اکسیژن هوا نفسهایت را لمس نمی کند.
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🥀
✨#سالروزشهادت🌸
وفصل پاییز یادگاری شدازاندیشه مهربانی ات که مرا تا اوج #جنون می برد.
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
🌸🍃بهش گفتم پسرم حالا می موندی بعداز تمام شدن دانشگاهت می رفتی.
#محمدرضا گفت:
مادر!صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین رو الان دارم می شنوم،بعد شما میگین دوسال دیگه برم؟
شاید ا ون موقع دیگه محمد رضای الان نبودم...
آ خرین باری که تماس گرفت گفت :مادر!دعا کن شهید بشم.
مادر جواب داد:برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی.
محمد رضا گفت :
ا ین دفعه واقعا دلم رو #خالص کردم وهیچ دلبستگی ندارم...
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🥀
💦#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا☂
✨#سالروزشهادت🌷
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
❄️✨پرده اول بهمن ماه ۱۳۶۳است. خانواده حاج صفر علی طوسی،مهیا شده اند تا پیکر تازه جوانشان را تحویل بگیرند.محمد علی،در ارتفاعات کردستان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله تک تیر انداز قرار گرفته است .فاطمه تمام خواهرانه هایش را جمع کرده تا برای بار آخر برادر را در آغوش گیرد ودر گوشش زمزمه کند.گاهی دست بر زخم سر میزند،وگاهی موهایش را مرتب می کند وقربان صدقه اش می رود.با تمام وجود ایستاده اما نیاز دارد به دستان گرم آرامبخش برادر.دست روی دست میگذارد وسرما تمام وجودش را فرا میگیرد...هنوز بعداز سی سال واندی یاد دست برادر که می افتد می لرزد وزمزمه میکند؛دستانش سرد بود،سرمایی به عمق درد وتنهایی..
💦☂پرده دوم:بهمن ماه سال ۱۳۹۳بود شب عروسی ام.بی قرار بودم ونگران.گاهی گذر عمر را تماشا میکردم وگاهی نگران آینده ام میشدم،وقت خداحافظی از خانه پدری،کنارت ایستادم وگفتم:محمدرضا لطفا امروز نزدیک من باش!
چرا؟
نگرانم،باش تا خیالم راحت باشد،
یادت هست تا آن روز همه سختی ها وخوشی ها را با هم گذرانده بودیم.هرازگاهی زیر چادر عروسی،دست گرمی دستم را می فشردودر گوشم زمزمه میکرد:همین جا هستم،نزدیک تو،خیالت راحت!
گرنی وامنیت دستانت چنان آرامشی داشت که از وصفش عاجزم...
آرامشی همچون کوه....
🕊🥀پرده سوم:یک روز از شهادت تازه جوان خانواده گذشته بعد از چهل روز دوری،قرار است دوباره روی ماهش را ببینم،ودر آغوشش بگیرم ودلتنگی هایم را برایش تعریف کنم.با خودم می گویم کاش لبخندی بزند،باز دستم را بگیرد وتمام سختی های این مدت را از دلم درآورد...
کمی غر بزنم کمی قربان صدقه اش بروم وخواهش کنم که دیگر دوریمان اینقدر طول نکشد....راستی انگشترش چقدر ذوق دارم در دستش ببینم ودلم ضعف رود با دیدن دستان مردانه اش،ببوسم دستی را که به حمایت از خواهر سیدالشهداء اسلحه بدست گرفته است.عطش گرمای دستانش را داشتم...دستش از کفن درآمد، همان دستی که با تمام جوانی وعمر کوتاهش،مایه امنیت وآرامشم بود؛سرد بود،به سرمای بی برادری...
😭💔پنج سال است محرومم از صدایت،دیدن روی ماهت،لبخندت وگرمای دستانت.
من گمان زندگی بی تورا نداشتم محمدم،در عجبم از سخت جانی خودم.به حق ایستادگی وصبر،ارث غیور مردان وشیرزنان این سرزمین است که نسل به نسل منتقل میشود.
ایستاده ایم محمد!
افتدا کردی به حضرت علمدار،تو وهزاران سرباز دیگر،تو وسدار دلدارمان،ما مثل شما ایستاده این.هر سختی که روی آورد مولایمان را تنها نخواهیم گذاشت،خیالت تخت....به فدای دست مردانه ات...
🕊پست اینستاگرام خواهر شهید🌸
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🌺
🕯#سالروزشهادت💔
✨#لطفابخوانید🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨وقتی میگفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت: باشه، نیتم را خالص میکنم، ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد؛ وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی، بعد گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا حتما شهید میشوی تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت مامان راضیام ازت، بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن، بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعایم میکنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد: وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی: گفت: نه پس همان دعا کن که شهید شوم: بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد: بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت.
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🌺
🍀#شهداےمدافع_حرم🌸
🕯#سالروزشهادت💔
💫#بااین_ستاره_ها
#راه_رامیتوان_پیداکرد🍃
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❄️✨یک روز جمعمان ،جمع بود وهر کس سخنی می گفت وتعریفها به سمت ایران وخانواده والدین کشیده شد هرکس مطلبی ونکته ای گفت،تا رسید به محمد حسین، محمد حسین مکثی کرد وبه صورت سئوال وجواب از جمع ما که همگی چشم به دهان اودوخته بودیم پرسید،؟بچه ها شما کدامتان تا بحال دست وپای پدر ومادرتان را بوسیده اید؟
جمع ما عده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود.
با افتخار فرمودند من دست وپای والدینم را بوسیده ام،ونگاهی با آه وحسرتی که از عمق وجودش در می آمد،رو کرد به جمع وگفت :«بچه ها تا وقتی پدر ومادرتان زنده و در قید حیات هستند قدرشان را بدانید، من پدرم را از دست دادم ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران می کردم.»
محمد گرچه محبت اهل بیت را به همه چیز ارجعیت می داد ولی به هر مسئله ای در جای خودش عمل می کرد.
یک روز توی مسیر ی از منطقه داشتیم بر می گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان،داشتند برای ما دست تکان می دادندودنبال خودروی ما دویدند،محمد حسین به راننده گفت: بایست
وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم وموقع حرکت گفت بچه نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند، آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟گفت:«یادعلیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد،دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده.
🕊#شهیدمحمدحسین_بشیرے🥀
🍀#شهداےمدافع_حرم🌸
💫#بااین_ستاره_ها
#راه_رامیتوان_پیداکرد💦
🍂#سالروزشهادت
💟🍃|• @Dehghan_amiri20