🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دهم به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سا
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_یازدهم
پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟
با شوخی و لبخند گفت :
+ خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال.
_ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
+ حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد...
+ نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
_ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما قلبم به محمد نزدیک بود. حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_یازدهم پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_دوازدهم
ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی. سرماخوردگیت بهتر شده؟
+ الحمدلله. خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت :
+ جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم. خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟
کمی فکر کردم، بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟
_ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن. ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون نیروی درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.
+ میتونی بگی چی باعث شد روز دعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه.
_ چون میدونستم سکوتم اشتباهه.
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.
_ زور میگفت، غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.
+ پس یه نیروی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن زور میگن، حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا وظیفشه، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید چیزای بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هرچقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕نمادمقدس...
دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش می رفتم، با حجاب چادر بودم. با شادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان، وقتی می آیی دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می کنند. کمی که بزرگتر شد، تازه متوجه شد که آن نگاه های خاص، شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب مادرش وجود داشت. از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد.
#بهنقلازمادرشهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ
#یک_آیہ آرامـــش🌱💜
رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﭘﺲ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻧﻲ .
🍃📚(سوره مومنون آیه ۱۰۹)
#کمی_با_خدا...🌸✨
🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🌸🍃نماز و ازدواج🕊❤️
ما به دو وسیله می توانیم منکرات را در جامعه از بین ببریم
"ازدواج" و "نماز" چون شیطان از دو راه وارد قلب جوانان می شود
"شهوت" و "غفلت". شهوت را باید بوسیله ازدواج کنترل کرد
و غفلت را بوسیله نماز باید از بین ببریم
«حاج آقا قرائتی»
💟|• @Dehghan_amiri20
📸🍃| #عـکسِ_پـروفایـل
هرچه در خاطرم آیدتوازآن خوبترے❤️
💕شـہــیـد محمدرضا دهـقانامیرے🌸🌱
🦋|• @dehghan_amiri20
📸🍃| #عـکسِ_پـروفایـل
لبخندش😊
انگار آب است💦
روی آتش دلم!❤️
نگاهش که میکنم🌷
دلم قرص میشود،🌸
وجودم آرام میگیرد🌺
و قلبم گواهی میدهد🥀
به حضورش❣
💕شـہــیـد حاج قاسم سلیمانے😍
📸🍃|• @dehghan_amiri20
🕊🌹مهم نیست دور باشی یا نزدیک
ماه را از هر کجا که ببینی ماه است !
🦋#شبتون_بخیرونیکی💫
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
#عاقبتتون_شهدایی 🥀
🌱🌺|• @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
ای تابش شمس وقمر،وی بارش عرفان بیا
ای آفتاب مشرقی!از مشرق ایمان بیا
مردیم از بی همدمی وز حسرت بیش وکمی
آه ای نسیم خرمی از کشور جانان بیا
یعقوب جان گریان تو حیرت زلیخاخوان تو
مصرملاحت آن توای یوسف کنعان بیا
چشم محبان خیره شد جان عزیزان تیره شد
ظلمت به عالم چیره شد خورشید نورافشان بیا
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۲۹
✨سوره: نجم
،قمر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند:
🔷 الكَسَلُ يُفسِدُ الآخِرَةَ
تنبلى، آخرت را تباه مى كند
ميزان الحكمه، ج۱۰، ص۱۳۱.
💟|• @Dehghan_amiri20
💠نماز آیات روز یکشنبه اول تیرماه ۱۳۹۹ واجب است
🌖 جزئیات خورشید گرفتگی
#کسوف #نماز_آیات #خورشید_گرفتگی
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از آخرین خورشید گرفتگی قرن، هماکنون در جزیره کیش
✍یکی از دلنوشتههای شهیدحاج قاسم سلیمانی🌸🍃
« رویم نمیشود در تشییع آنها (شهدا) شرکت کنم.
ده روز قبل بهترین آنها را از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آنها لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. این درد همه وجودم را فراگرفته...»
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨خداےبچه ها بیدار است....
چمران وقتی یتیمخانهای را در لبنان دایر میکند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیمها میخورند.
همسر لبنانی شهید چمران تعریف میکند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود، مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد، وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچهها هم از همین غذا خوردند؟ گفتم: نه بچهها غذای یتیمخانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت: ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچهها بخورند، به او گفتم: حالا که بچهها خوابند و شما هم که همیشه رعایت میکنید این دفعه این غذا را بخورید؛ دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت: بچهها خوابند خدای بچه ها که بیدار است.
🦋 #شهیددکترمصطفےچمران🥀
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🍃
#فاصله_ای_که_باشهداداریم🌷
💟|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃علی اکبر زمان 🦋
بوی خوش تو رابه هرکسان نمی دهند
راه دل تورا که به هردلان نمی دهند
عشق دل تورا که درخیابان نمی دهند
راه دل تورا که درجاده قم. تهران نمی دهند
سینه سپرمردعاشق راچه به خیابان؟
غوغای راه تورا جزمزارشهیدان نمی دهند
چشمت که افتاد برخون ظلمی به مظلوم نیلی شد
غیرت راه تورا جزگریه برظلم حسین جان نمی دهند
سری به زیر و راهی بلندبردیدار عشق
چشمان آلوده تهران راکه به دهقان نمی دهند
راهت بلندبودولی اوباتوبوددرهرسجود
سرخط راه تورا که به عاشقان این جهان نمی دهند
روحت اهل پروازبودیادستت به سوی او دراز؟
عاشقی که سوی او رودروزی دردنیاتخت سلیمان نمی دهند
#ادامه_دارد...
سروده یکےازاعضاےمحترم کانال در وصف شهید محمد رضا دهقان که عاشق شهید هستند
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃پاسخ جالب و شنیدنی استاد قرائتی به یک سوال👇
🔹️مردم رفتن فضا رو تسخیر کردن ،
شما همه ش میگین بشینید دعا بخوونین!!
#لطفاببینید 🙏🙏
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨#میخواستن_نرن!
گفت که چی!
هی جانباز جانباز شهید شهید!
میخواستن نرن!
کسی که مجبورشون نکرده بود!
گفتم: چرا اتفاقا ! مجبورشون میکرد!
گفت:کی؟
گفتم: همونی که تو نداریش!
گفت: من ندارم؟ چی رو؟
گفتم: غیرت
💟|• @Dehghan_amiri20
🔰روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟
پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید.
حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده ، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد.
آن مرد صحابی که همراه حضرت بود ، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قبول نکردند ، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟
گفت: مردی خوشروی ، شیرینکلام ، خوشاخلاق ، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند ، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی.
پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد گریه میکرد و معذرت میخواست حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
💟|• @Dehghan_amiri20
🔴اینها مدعیان #غربگرایی هستند 👇
1. عکس اول تیم مذاکره کننده قطعنامه598 (جامزهر)
2. عکس دوم تیم مذاکره کننده سعد آباد(تعلیق هستهای)
3.عکس سوم تیم مذاکره کننده #برجام
🔸️ سه عکس با نفرات تکراری ولی نتایج یکسان.
حاصل هر سه مذاکرات باخت ولی در سه دهه متفاوت
اینها فریب خوردگان تاریخ انقلاب اسلامی هستند.
💟|• @Dehghan_amiri20
پدرم گفت:
گل از رنگ و لعابش پیداست🌹
دختر مومنه از طرز حجابش پیداست
♥•°
راستے بانو حجابٺ زهرایـے ست ؟
یا توهم درگیر رنگ و لعاب ها شده اے؟
چادر بپوشے اما حرمتش را نگه ندارے؟
#لبخندمادرمانحضرتزهرا(سلام الله علیها)
نصیبتان↓
#دخترانمحجبهاےکهحرمتنگهمیدارید
💛•°
#پویش_حجاب_فاطمے
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دوازدهم ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. ا
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سیزدهم
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام می رفت چه بود. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت :
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟
احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود. سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان پسر کوچک دایی مسعود در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : "رضا. بیا مامانت کارت داره." به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم.
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم.
نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد :
_ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو.
+ ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم.
_ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه .
کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم. از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم :
+ حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!
برای اینکه دل مادر را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم.
_ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟
+ همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سیزدهم به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد آن روز چند ب
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهاردهم
دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین مشروب های دنیا بود.
در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم پدر یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد. در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند. ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمی کنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعه ی بعد نمی خورم..."
هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم. گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادر نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و با تمسخر تشویقم کردند. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت. چشمهایم را بستم. ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید. بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..."
چشمهایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : " ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن. احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت :
_ چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟
ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم :
+ با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟
_ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟
+ تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم.
_ میدونم چی میگی.نمیخوام بپرسم چی شده و چی نشده. بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم...
از حرف هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود. وقتی میچرخید آهنگ میزد و برگ ها بالا و پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم. اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را خریدم.
همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20