🌺🍃کلام بزرگان
نفس انسانی #خـو پذیر است انساݩ
به هر چهرو ڪند آن میشود چطور
یڪ قطعه زغال در اثر #مجاورت با
آتش برافـروخته میشود، انسان هم
بر اثر #مـراقـــــبه و همـــــنشینی با
ملڪوت الهی می شــــود.
🌷 #علامــــه_حسن_زاده
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃📽 #مصاحبه..... 🧡🌱در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم صبح که دلم برایش تنگ میشود و گری
🍃📽 #مصاحبه.....
🧡🌱خواهر شهید: مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه میرفتم و سر محمدرضا غُر میزدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبودو مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم هم میآید و یکسری غُرغُرهایی میکند و نشان میدهد که حواسش به ما است.
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🍂🍃🌺
🍃
🌺
جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی
من بر کنار رفتم تو در میان نشستی
گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان
چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی
#شبتون_بخیرونیکے💫
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
بی عشق مهدی در دلم لطف و صفا نیست
لایق به خاک اسٺ آن دلی که مبتلا نیست
هرروز باید از فراقش ناله سر داد
مهدی فقط آقای روز جمعه ها نیست
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۲۹
✨سوره:قمر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
☀️📜#حدیث_روز
💚🍂پیامبر رحمت ومهربانی حضرت محمد( صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند:
خاک بهار کودکان است.
📚✨معجمرالکبیر،ج۶،ص۱۴۰
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦دوست دارم مثل تو باشم...
🍃🌺کلام شهید...
وقتی بهش میگفتیم
چرا گمـنام ڪار میڪنی ..!
میگفت: ای بابا ،
همیشه ڪاری ڪن
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم
#شهیدابراهیم_هادی 🥀🦋
💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠اکرام و احترام والدین
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. از اتاق که وارد میشدم از جا نیمخیز میشد. اگر بیست بار هم میرفتم و میآمدم بلند میشد. میگفتم: علی جان مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت میدی؟ میگفت: «احترام به والدین دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشُسته گوشهی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم باز هم وجدانم قبول نمیکرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن لباسها را بکشی!
💠✨نوجوانی
🕊 #شهیدعلےماهانی🌸
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
💌🍃|• @dehghan_amiri20
#تلنگر
کشاورزی جایزه مرغوب ترین ذرت را گرفت
متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت ، به همسایه هایش هم داده بود.
علت را از کشاورز پرسیدند
گفت: باد ، بذرهای ذرت را به مزرعه های دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرتهای خوبی نداشته باشند، باد آن بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد.
اگر بخواهیم زندگی شاد ، سرخوش و آرامی داشته باشیم ، باید به دیگران کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند!
💟|• @Dehghan_amiri20
🍂🌸🍃🌹🍂🌸🍃🌺🍂🌸🍃💫
ألا تجلّـی نـــامت در اوج زیباــیی
به عصمت و شرف و جاه والایی
رضا چو دید قنداقه مصحف رویت
تو را بِدید ولی با جمال زهــرایی
☂💦|• @dehghan_amiri20
🍂🌸🍃🌹🍂🌸🍃🌺🍂🌸🍃💫
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهاردهم دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_پانزدهم
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه ی قوانین مخالفت می کند. تابستان سپری می شد. برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت. یک روز با تماس تلفنی کاوه غافلگیر شدم. ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد. آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود. بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم. در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید. کمی نزدیک تر شدم احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند. باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت: "ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد. در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ نشانه ای از او نداشتم. همانجا نشستم و از آن شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_پانزدهم به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_شانزدهم
از همان شهید گمنام خواستم کمک کند تا دوباره او را آنجا ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد. روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم. چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی نذر کردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم نمازهایم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود. هر روز بی تاب تر می شدم. گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. " اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " . راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟
+ برو سر اصل مطلب.
_ عاشق شدی؟
از رک و صریح بودنش شوکه شدم. تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم :
+ نمیدونم.
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...
چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی. حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.
+ نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.
دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم...
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.
+ ولی نذر کردن که اینجوری نیست.
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.
حرفش به دلم نشست و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم سخت بود اما کم کم تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت. کمی آرام تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸•✾••┈┈•🕊.............................
تلاوت سوره حشر📜❄️
هدیه به روح بلند ومطهر شهید دهقان🌷
#قرارمعنوی_شبانه🌙
.............................🌸•✾••┈┈•🕊
🍃🌸✨از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا
با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا
من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا🍃🌸✨
#شبتون_بخیرونیکی 💫
#التماس_دعاےفرج 🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
نه راز ، نیاز هم به عشق تو خوش است
نه سوز که ساز هم به عشق تو خوش است
اللّهمّ کن لولیّک به قنوت
یعنی که نماز هم به عشق تو خوش است
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۰
✨سوره:قمر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند:
هرگاه هدیه ای برای خانواده ات تهیه کردی ،اول به #دخترت تقدیم کن
📚✨امالی صدوق،ص۵۷۷
💟|• @Dehghan_amiri20
#روز_دختر🌷
💚دختر ، یعنی فرشته ای که بال ندارد ولی فرشتگان حسرت پرواز او را میخورند.
💚دختر یعنی گلی که تمام گلها لطافت و مهربانی را باید از او بیاموزند.
💚دختر یعنی کسی که خدا تربیتش میکند تا به وسیله او «انسان» خلق کند و انسان تربیت کند!
💝آری ، وساطتِ خلق و تربیتِ انسان را به هرکسی نمیدهند.
#جلوه_جمال_الهی_روزت_مبارک🌹
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸✨پــدر که نباشد
یک جای کار می لنگد ..
انگار دختـر بـودن با پـــدر است
که معنا پیدا می کند ...
دختران بابایی اند ...
دختــران شهــدا ،
منتظر هدیهی باباهای آسمانی باشید
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌹🌿جوان مرد...
دخترمون نه روزه بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه گوسفند خرید و شروع کردیم به تدارک مقدمات مهمونی. برنامه ریزی ها شد، مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز».
وقتی به من گفت، خیلی نارحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: «ما فردا مهمون داریم، برنامه ریزی کردیم».
وقتی حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: «بی انصافیه اگه همسرم رو تنها بزارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان-مردی سازگار نیست».
🕊#شهیدسیدعلےحسینی🥀
#منش_وشیوه_همسردارےشهدا✨🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
#پادشاه_سبزی_فروش_چینی
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اندرونی حرم امام رضا علیه السلام است ، مشتری های خاص خود را آقا پیش خواهر مکرمه خود می فرستند و می فرمودند: پادشاه چین اگر می دانست در قم چه خبر است پادشاهی خود را رها می کرد و می آمد قم و سبزی فروشی باز می کرد و خود ساکن قم میشد ، اگر ارزش های این حرم را می دانستند آنقدر خاک برای توتیای چشم برده میشد که دور حرم خندق میشد.
#آیت_الله_بهجت_ره
💟|• @Dehghan_amiri20