📖🍃اخلاق ناب فرماندهی...
فرق نمیذاشت...🍂
هیچ کاری را خارج از روال انجام نمی داد حتی برای من که آجودانش بودم.
عیالم بیمارستان بود به پول نیاز داشتم درخواستم را بهش دادم رونوشت کرد به رئیس ستاد توقع نداشتم گفتم تیمسار چرا مستقیم دستور نمی دید گفت شاید نتونم برای دیگران مستقیم دستور بدم نباید بقیه فکر کنن صیاد فقط به نیروهای خودش اهمیت میده با دیگران فرق میزاره
#شهیدعلےصیادشیرازی🌷
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🕊
#فاصله_اےکه_باشهداهست...💔
🌸🌿|• @dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠✨برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس می خواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل ! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچه های فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند.» تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهن ها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال می کنی من برای عباس کم می گذارم؟ خودش می گوید من لباس نو نمی پوشم، می گوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت می کشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند»
🦋#شهیدعباس_بابایی🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨بنا به توصیه شهید، خانهاش در روستای ابودبس که داراي يك حسينیه بزرگ، سه مغازه و دو سوئيت بود به امرخير و مرکز عام المنفعه مردمی اختصاص پيدا كرد، به دليل اينكه از ۵ دختر محروم منطقه سرپرستی و حمايت میكرد پول حاصل از درآمد نخلستان ۵ هکتاری او هم وقف ايتام شد، زماني كه ميفهميد يكي از دوستانش وضعيت خوبي ندارد از فروشگاه برنج، قند و شكر و حبوبات ميخريد و سعي ميكرد با روشهايي خاص مانند اينكه به آن فرد به شوخی میگفت: گفتم اگر براي شما شيريني بياورم قندتان بالا میرود و احساس كردم كه اين موادغذايي بهتر است به آن خانواده كمك میكرد.
🕊#شهیدحمیدتقویفر🥀
🍀#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌹
💫#فاصله_اےکه_باشهداهست💦
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠✨یک روزبا عباس سوار موترسیکلت بودیم.تا مقصد،چندکیلومتری مانده بود.یکدفعه عباس گفت:«دایی نگه دار!»متوجه پیرمردی شدم که باپای پیاده تومسیر می رفت.عباس پیاده شد،ازپیرمرد خواست که پشت سرمن سوارموتور شود.بعدازسوار شدن پیرمرد،به من گفت:دایی جان،شماایشان رابرسون،من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیرمرد رو گذاشتم جایی که می خواست بره.هنوزچندمتری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیررا دویده بود.
🦋#شهیدعباس_بابایی🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨یک روز عصر جمعه، که به خانه برگشتم، دیدم حسن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دست گرفته است، چشمانش سرخ شده بود. پرسیدم: «گریه کردی؟» گفت: «اگر خداوند طوری که در این کتاب نوشته، با ما بندگان معامله کند، عاقبتمان چه می شود؟ خدا کند که با عدلش با من رفتار نکند و بانظر لطفش به ما عنایت کند.» چندی بعد، برای دوستانش و آن جمعی که بودند، صندوقی نصب کرده بود و گفته بود: «هر کس غیبت کند، باید پنجاه تومان در این صندوق بیندازد.» آن زمان، پنجاه تومان پول کمی نبود. هر کس غیبت می کرد، از دست حسن گریزی نداشت. باید این پول را می داد تا این کار، مانعی باشد برای تکرار مجدد گناه
🦋#شهیدمحمدحسن_فایده🌸
🍃#ظرافتهاےروحےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠 ما هم سربازیم!
در عملیات مسلم بن عقیل #شهید_همت دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا میآورد. بهناچار منطقهی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلامآباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان بهدلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمیدادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راهمان نمیداد بگوید میدانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کردهاید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همهی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا میشود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما میخواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار دهها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آنها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار میکردیم شهید همت میگفت: ما هم سربازیم.
🦋#شهیدمحمدابراهیم_همت🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✅شجاعت در برابر باطل
❄️✨#این_قصه_یک_نوجوان_است
مصریها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود محل آدمهای بیبند و بار و فاسد. هدفشان منحرف¬کردن بچههای مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد و رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصریها را جمع کردند.
سالها بود مسیر دورزدن دستههای عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب کرده بودند. سالی که حسین توی هیئت بهش مسؤولیت دادند، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه! علتش را که پرسیدند گفت: «ما نمیخواهیم دستههای عزاداری امام حسین علیه السلام دور مجسمهی شاه بگردند!» از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمیشد کار یک بچۀ سیزده- چهارده ساله بوده.
🍃#شهیدسیدحسین_علمالهدی🌹
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💦
🌿#فاصله_اےکه_باشهداهست🌺
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃#این_قصه_یک_نوجوان_است🌺
مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمیکنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچهها توی مدرسهمون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجبتره.
🦋#شهیدابراهیم_امیرعباسی🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
🌸🍃آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم، از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است، از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند، اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟! در این تهران بگردید، ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟
ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد، کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله، یکباره گردنش کج شد به زمین افتاد.
احمدعلی موقع خاکسپاری با اینکه ۶ روز از شهادتش میگذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت.
🦋#شهیداحمدعلےنیرے🌸
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
حوصله ام سر رفته بود به ساعتم نگاه کردم،بعد به سرعت ماشین،گفتم؛آقا مهدی شما که میگفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین.
گفت اون مال روزه،شب از هفتادتا بیشترنبایدرفت.قانونه
«اطاعتش،اطاعت از ولی فقیه»
🦋#شهیدمهدےزین_الدین🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
#این_قصه_یک_نوجوان_است
توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم.
گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی گیره.
اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نماز خانه و من سر جلسه امتحان.
بیست دقیقه می شد که سر جلسه بودیم اما نه از آقای معلم نه از احمد علی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می کشیدم و منتظر احمدعلی بودم.
بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده شود.
تا معلم برگه را داد به دست یکی ا زدانش آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی داد، ، گفت: نیری برو بشین سر جات.
من و احمد علی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود ولی من نه.
🦋#شهیداحمدعلےنیرے🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾