#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شانزدهم
🔹از وقتی فرهمند، منصوره را با فرانک در آن اتاق تنها گذاشته بود؛ چند ماهی می گذشت. همان زمان که تهوع های وقت و بی وقت فرانک شروع شده بود و فرهمندپور او را دکتر برده بود. شرح وضعیت داده بود و دکتر آزمایش نوشت. با دیدن عنوان آزمایش، فهمید حدس دکتر به بارداری است. از همان موقع، عصبانیت در وجودش شعله کشیده بود. رد تماس ها و بیرون رفتن های فرانک را که تازه سال اول دانشجویی اش بود گرفته و به آرمین رسیده بود. پسر یک لاقبایی که نه بر و رویی داشت و نه پولی. ماشین های کناری، چسبیده به زمین، از کنارش رد می شدند و او از آن بالا، اعتنایی به آنها نمی کرد. چراغ قرمز، شاسی بلند را از حرکت بازداشت، صدای خنده چند پسر جوان به گوشش رسید. یاد آرمین افتاد. لابد اوهم یک کسی مثل همین هاست. خیابان بزرگ و تازه آسفالت شده را رد کرد و به شرکت رسید.
🔸همزمان با رسیدن فرهنمندپور به شرکت، ضحی کلید انداخت و وارد خانه شد. بعد از بیمارستان از سحر جدا شد و به امامزاده رفت. حال منقلبی داشت. قبل از ورود به امامزاده با امام زمان ارواحناله الفداه نجوا می کرد و به محض دیدن ضریح امامزاده، اشکش هم جاری شد. ساعتی را به نماز و دعا و مناجات پرداخته بود. شنیدن صدای کلید ضحی، پدر و مادرش را به راهرو کشاند. بی هیچ حرفی و بدون اینکه لحظه ای چشمشان را از صورت و دهان ضحی بردارند، منتظر جمله های ضحی بودند. ضحی به محض دیدن مادرش، مجدد گریه کرد. زهرا خانم دخترش را در اغوش گرفت و نوازشش داد. در گوشش گفت:
- خیرباشه دخترم. چی شده؟ دایی اومده. آروم باش.
🔹با شنیدن این حرف، صدای ضحی قطع شد. اشک هایش را پاک کرد و رو به پدر و مادر گفت:
- خدا رحم کرد. مادر و هر دو بچه حالشون خوبه. ممنونم که دعا کردین. بازم نماز جعفر طیار خوندین پدر؟ دعاهای شما نجاتمون داد
- الحمدلله.. پر از برکت باشه قدم شون برای ایران و اسلام. آره دخترم.
کمی مکث کرد و رو به زهرا خانم گفت:
- زشته ما اینجاییم. من برم پیش مهمونا. شمام زود بیاین.
🔸ضحی برای تعویض لباس به اتاق رفت و زهرا خانم هم کنار مهمان ها. دلش پیش ضحی و حال غریبیش بود. طاقت نیاورد. پیش دستی های جلوی مهمان را از میوه پر کرد. ظرف میوه را برداشت و به بهانه آوردن میوه، به آشپزخانه رفت. لیوان شیشه ای مورد علاقه ضحی را برداشت و شربت گلاب و بیدمشکی برایش درست کرد. بشقاب کوچکی زیر لیوان گرفت و به اتاق ضحی رفت.
🔹ضحی روی صندلی نشسته و شانه کردن موهایش را شروع کرده بود. زهرا خانم، لیوان را روی میز مطالعه، روبروی ضحی گذاشت. ضحی از جا بلند شد. مادر دست روی شانه ضحی گذاشت و او را نشاند. پشت صندلی رفت. شانه را از دست ضحی گرفت و موهای دخترش را با نوازش، شانه کرد. هر بار که شانه را از بالا به سمت پایین می کشید، یاد سالهای گذشته و شانه کردن های موی دخترش می افتاد. نگران بود اما خودش را کنترل کرد تا خود ضحی لب باز کند. ضحی، نفس عمیقی کشید. دست مادر را بوسید و هر چه پیش آمده بود را تعریف کرد. مو به تن مادر راست شد. دست از شانه کشید و به جلو خم شد. به صورت ضحی نگاه کرد و با هیجان گفت:
- واقعا مرده بود؟ فدای امام زمان بشم الهی.
و ریز ریز اشک ریخت و به شانه زدن موهای ضحی ادامه داد. آن ها را دو دسته کرد و هر کدام را جداگانه بافت. کش بنفش رنگ ساده ای را که ضحی به سمتش گرفته بود؛ داخل انگشت کرد. آن را دور دسته موی بافته شده پیچید. ضحی تشکر کرد و به احترام مادرش که ایستاده بود، برخاست.
🔸مادر مکثی کرد و اشک هایش را با سرانگشتانش، پاک کرد. لیوان را به سمت دهان ضحی برد تا بنوشد. پیش دستی را از روی میز برداشت. لیوان خالی شده را گرفت و به سمت در، حرکت کرد:
- مهمونا منتظرن. می دونی که برای چی اومدن!
ضحی چَشمی گفت و جوراب سفیدی که پریروز شسته بود را از روی شوفاژ برداشت. آن را پوشید و به سالن پذیرایی رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🌺سلام آقاجان
صلی الله علیک یا صاحب الزمان
✨کاش امشب برایم بنویسند که قرار است برسد آن نور بلند.
برسد آن ماه قشنگ.
برسد آن کعبه که گِردش روم و دست بگیرم به سویش.
برسد آن که بگوید انا مهدی، منتقم خون حسَین.
برسد آن که منتظر است.
کاش این رجب آخر ما باشد.
رجب آخر بی او، نه به مرگ؛ که به حیات حضورش به سر آید.
کاش امشب بنویسند: برود سوی ظهور. برود سوی یاران و محبینش.
🌸آقاجان. کاش امشب بنویسند که من، راغب مولای غریبم بودم.
کاش امشب بدهندم آن برگه امضاء ظهورت.
☘️خدایا، ما را به مولایمان برسان. این ماه رجب عزیز را، آخرین ماه رجب بدون ظهورش قرار ده و تمامی باقی مانده غیبت را بی برگشت، به پهلوی شکسته مادرمان، بر ما ببخش و ما را جزو یاران خاص و ملتزمانش قرار ده..
🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#سلام_فرشته
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
💫سلام ای بالاترین رغبت ما
🌥 ما منتظر امام غائب هستیم او منتظر بنده تائب
ای کاش روز جمعه بیاید و کسی نگوید اربابِ غائب
❄️به بغض پنهان شده در گلویم
به اشک روان شده از دیده ام
آرزویی نیست جز دیدنت
✨آه آه آه شوقاً لرویته
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان ارواحنافداه
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️توجّه امام مهدی(علیه السلام) به شیعیان خویش
💫ای کاش معرفتی داشتم به اندازه یک نگاه فقط یک نگاه!
🌸بارها در زندگی ام شاهد دست غیبی نجات بخش و آرام بخش بوده ام. بارها نگاه عزیزی را بر خودم و زندگی ام احساس کرده ام. بارها صدایی از درون مرا خطاب قرار داده است مگر هَل مِن ناصر یَنصُرُنی اش را نمی شنوی؟!
🌱 آری نه تنها نمی بینم حتی نمی شنوم! آن قدر غرق زیبایی های فریبنده دنیا شده ام به غیر از جلوی پایم چیز دیگری را نمی بینم.
⁉️چرا نمی بینم؟ چه شده است که نمی شنوم؟ به کجا چنین شتابان می روم؟
🌼مگر نه اینکه هر چه بخواهی درِ خانه او را باید بزنی؟ مگر نه اینکه خدا هم به دعای او روزی مان را می رساند؟ مگر نه اینکه برای نجات ما می آید؟ مگر نه اینکه برای ما دعا می کند؟
⁉️آه چه شده است تو را ؟ چگونه اشک او را درمی آوری؟
🍀او که پدری می کند برایمان. او که همیشه به یادمان است. او که برایمان دعا می کند و اشک می ریزد. او که بیماری ما را هم طاقت نمی آورد و برایمان شفا می خواهد.
❄️ای نفس امان از گناهان! امان از بی ادبی ها! امان از کوتاهی ها! ای نفس بشکن ای نفس در مقابلش خوار و خفیف شو. ای نفس صدای گریه زمین و زمان را می شنوی؟ حالِ بیمار روزگار و مردمانش را می بینی؟ صدای شکستن استخوانِ پوشالی مُدرن و مُدرنیته غرب را می شنوی؟ آهنگ صدای مظلومیت کودک فلسطینی و یمنی را گوش می کنی؟
🔥اگر می بینی و می شنوی! پس چه شده است تو را که اینگونه آلوده شده ای؟ چه شده است غرق گناه و دور از مولا شده ای؟ اندکی تأمل کن. اندکی تفکر کن. اندکی صبر کن. اندکی با جان و دل گوش کن. اندکی با دیده عبرت بین بنگر.
💥اگر همین یک ندا را شنیده باشی و از غصه تب نکرده باشی بَدا به احوالت. اگر همین سخن را شنیده باشی و از خجالت و شرمندگی در زمین فرو نروی بَدا به حالت. اگر همین یک روایت را شنیده باشی و پشیمان از رفتارهایت نشوی بَدا به عاقبتت.
✨همان را می گویم که یوسف زهرا(علیهماالسلام) فرموده است: ما در رعایت احوال شما کوتاهی نمی کنیم و به یاد شما هستیم.
⛅️آقاجان ندای هَل مِن ناصر تان را شنیدم. شنیدم که فرمودید: گرفتاری ها و دشمنان را از ما دور می کنید و از ما پشتیبانی می خواهید. مهدی جان خودتان دستی آسمانی بر سرمان بکشید تا آسمانی شویم.
🔹حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف): «. . . . إِنَّا غَیرُ مُهْمِلِینَ لِمُرَاعَاتِکمْ وَ لاَ نَاسِینَ لِذِکرِکمْ وَ لَوْ لاَ ذَلِک لَنَزَلَ بِکمُ اَللَّأْوَاءُ وَ اِصْطَلَمَکمُ اَلْأَعْدَاءُ فَاتَّقُوا اَللَّهَ جَلَّ جَلاَلُهُ »؛
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی می آورد و دشمنان، شما را ریشه کن می کردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.
📚الاحتجاج، جلد۲ ، ص۴۹۵.
#حدیث
#مهدوی
#دلنوشته
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفدهم
🔹همه به احترام حضور ضحی از جا بلند شدند.
- به به. خانم دکتر هم بالاخره افتخار دادن . خوبین خانم دکتر؟
- سلام زن دایی جان. اختیار دارید.
- دایی جان، چقدر دیرکردی. دختر مجرد که نباید غروب آفتاب بیرون باشه.
بلافاصله پشت جمله آخر و لبخندی که روی لبش بود اضافه کرد:
- مزاح کردم دایی. خوبی؟ خسته نباشی.
🌸دختر دایی زهره، نگذاشت حرف پدرش تمام شود. با هیجان و اشتیاق فراوان گفت:
- عمه امروز چند تا نی نی به دنیا آوردی؟ خوشگل بودن؟ دختر بودن یا پسر؟
🔹ضحی از شیرین زبانی ته تغاری دایی جواد، خنده اش گرفت. دست هایش را باز کرد تا او را که مدام این پا آن پا می کرد تا به آغوش ضحی بپرد، در برگیرد. زهره را روی پاهایش نشاند. موهای لخت قهوه ای رنگش را که بوی شامپو بچه می داد، نوازش کرد. بینی اش را به سر زهره نزدیک کرد و عمیق بو کشید. یاد چند سال پیش افتاد که زهره، شیشه ادکلن ضحی را روی خودش خالی کرده بود و تا هفته ها، بوی عطر گرفته بود. با خنده گفت:
- به به. .چه بوی خوبی. عطر خالی کردی رو سرت؟
🌸 زهره خندید و خود را بیشتر به بغل ضحی چسباند. ضحی خسته بود و خیلی حوصله بچه نداشت. حتی اگر دختردایی نازدانه اش باشد. زهره را از روی پا برداشت و کنارش نشاند. فکر کرد اگر بچه خودش بود، نمی توانست او را از سر خودش باز کند و باید با تمام خستگی ها و ناراحتی ها، به او توجه می کرد. نگاهش روی میوه هایی که پدر زحمت خریدش را کشیده بود کرد و شرمنده شد. ماشین دست او بود و لابد پدر این میوه ها را با پای پیاده تا خانه آورده بود. هنوز در بُهت اتفاقاتی که پشت سر هم برایش پیش آمده، مانده بود. به حرفهایی که بین پدر و دایی و مادر رد و بدل می شد توجه خاصی نمی کرد. زهرا را فقط با چشم می دید که میوه می خورد و مدام اطراف او می چرخید و یک مترِ بین او و مادرش را رفت و برگشت می کرد. انگار که در خلسه ای فرو رفته باشد. دلش می خواست کمرش را روی زمین بگذارد. دراز بکشد. بدون هیچ بالشتی. روی سقف خانه. آسمان را نگاه کند و خود را تا آن بالاها بکشاند. گرمای و حرکت دست مادر را بالای زانویش احساس کرد. سرچرخاند. چهره مادر خندان و کمی نگران بود:
- برو استراحت کن ضحی جان. داری از حال می ری
🔸ضحی بی هیچ فکری از جا بلند شد. عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. روی تخت نشست. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای مختلفی در سرش می چرخید. صدای پرهام. صدای نوزاد. صدای پرستارها. صدای تلفنی که قبل از ورود به خانه به او شده بود:
- خانم سهندی؟ من از طرف ریاست بیمارستان خدمتتون تماس می گیرم. به علت شرایط پیش آمده، شما تا اطلاع ثانوی بیمارستان تشریف نیارید. می تونین این ایام رو مرخصی اجباری حساب کنین. به خودتون و کارهای عقب مانده تون برسید.
🔺ضحی هر چه دلیل خواسته بود، آن صدای خشک و جدی مردانه، همان جملات بالا را تکرار می کرد. کناره سرش تیر کشید. چشمانش را به هم فشرد و انگشتانش را فشار داد تا درد کمتر شود. با صدای بلند دایی، دستانش را پایین آورد و چشمانش را باز کرد.
- چی شده دایی؟ حالت خوبه؟ ناراحت به نظر می یای.
🔹لحن دلسوزانه و مهربان دایی جواد، اشک را در چشمان ضحی جمع کرد. جریان تماس تلفنی را گفت و نگرانی هایش را. هر چه در این سالها تحقیرهای پرهام را تحمل کرده و خودخوری کرده بود، به یکباره فوران کرد. دایی جواد، به حرفهایش گوش داد و هیچ سعی نکرد که جلوی گریه ها و ناله هایش را بگیرد.
- نمی دونین که جلوی همکارها به خاطر چادر تحقیر شدن یعنی چی؟ نمی دونین ضد ارزش دونستن اینکه رهبر رو دوست دارم یعنی چی؟ نمی دونین چه حرفها شنیدم و چه قیافه ها که ندیدم. هر روز چندین بار. جهنم واقعی .. آنوقت بی هیچ دلیلی می گویند که بیمارستان نیا. باید چی کار می کردم که نکردم. دایی جان این همه درس خوندم. می خوام تخصص بگیرم. دایی شما بگین باید چی کار کنم. حالا وسط درسا من کجا برم و دوره هامو کجا کامل کنم؟ از اون طرف نمی خوام برم برای التماس. حتی به این فکر کردم که محل نزارم و برم بیمارستان. ولی دایی دیگه بریده ام.
🔻کوسن را از روی تخت برداشت و جلوی دهانش گرفت که صدایش خفه شود و به گوش مادر نرسد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای مهدی موعود
🌺اماما رئوفا مهربانا عزیزا کجایی؟ کربلایی؟
نجف یا سامرایی؟ مدینه ای؟ یا مکه ای؟ یا کاظمینی؟
شاید اروپا ! شاید آمریکا ! شاید همین جایی!
🍀چشمان غرق گناهم لایق دیدار نیست
گوش های بی هوایم لایق صوت دل آرا نیست
مهدیا هر چه هستم بی پناهم دردمندم مستمندم
من فقیرم من فقیرم من فقیر
🌸ای ماه دل آرا، ای هستی زهرا، ای بود و نبودم یارا کجایی؟!
تا که از روی محبت بر سر ما دستی کشانی
با نگاهی یا دعایی یا صدایی دل و جان را بنوازی.
اللهم عجل لولیک الفرج
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#سلام_صبحگاهی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ماجراهای امین و دوچرخه
دوچرخه من 🚲
امین: 🙆♂️
خوش رکابم زانوی غم چرا ؟! نبینم غصه بخوری😔 چند روزیه می بینم مدام باد لاستیکت خالی میشه. جریان چیه؟🤔 قبلا کلی باهام حرف می زدی، می خندیدی. با من حرف بزن🙂
دوچرخه: 🚲
راستش رو بخوای چند وقتیه دلم آشوبه. یک روز که خونه نبودی، دختر خاله ات ثریا🙎♀️ اومد خونه تون. وقتی چشمش به من افتاد با ذوق یواشکی دور از چشم بقیه اومد سراغم.😲
رفتیم تو خیابون، کلی چرخیدیم، اولاش خلوت بود ولی کم کم به جاهای شلوغ رسیدیم. پسرا مگه ول کن ثریا بودن؟ هر کسی یه چیزی می گفت 🤓 هر لحظه من سرخ و سرخ تر می شدم😡.
امین🙎♂️ می دونی ناراحتیم بیشتر واسه چی بود؟ آخه ثریا حواسش نبود با این کارش، داره خودش رو توی دردسر می اندازه.🤦♀️
یکدفعه دیدم یک پسر دوچرخه سوار اومد کنار من و شروع کرد با ثریا حرف زدن. 🚴♀️ با حرفای قشنگ داشت گولش می زد، تا ازش سوءاستفاده کنه.😳 اون می خواست ثریا رو ببره یک جای خلوت که کسی نباشه و اذیتش کنه.😢 نمی دونستم باید چه کار کنم.
همون موقع یک آقای موتورسوار به ما رسید🏍 اومد کمک ثریا؛ چشمت روز بد نبینه اون پسر لات و هرزه عصبانی شد و چاقوش رو در آورد😱 اون آقا جلوی پسره رو گرفت و من و ثریا فرار کردیم. حالا چند روزی هست که اون صحنه ها جلوی چشممه.😭
#امین_و_دوچرخه
#داستانک
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هجدهم
🔹دایی جواد کمی سکوت کرد تا ضحی آرام تر شود. از جا بلند شد. کتاب های ضحی را نگاهی انداخت و راهی که رفته بود را برایش نشان داد:
- یادمه سال کنکورت هم همین طور بودی. چه اشکی ریختی که دایی من چه رشته ای انتخاب کنم. با اون رتبه ای که آورده بودی راحت می تونستی پزشکی رو بزنی ولی به خاطر اینکه با دوستت سحر، تو ی رشته باشی؛ مامایی رو انتخاب کردی. کاری ندارم درست بود یا غلط. بعد هم مجدد امتحان دادی و رفتی پزشکی. بی توجه به اینکه پزشک هستی و مدرک داری، می رفتی تو بیمارستان و به عنوان یک ماما، مشغول به کار می¬شدی. به خاطر همین ویژگی هات بوده که پرهام نتونسته رای هیئت مدیره رو بزنه که تو رو قبول نکنن. اما خیلی موی دماغش بودی. پرهام که ولایی نیست. ادعاشم نداره. علنا هم می گه که نظامو قبول نداره. اونوقت تو که ادعای ولایی بودنت می ره، رفتی زیردستش کار کردی چرا؟ چون دوستت سحر اونجا بود. حالا ناراحتی که از دوستت جدا بشی درسته؟
🔸ضحی کوسن را روی پاهایش گذاشت و به دایی نگاه کرد. فکر کرد نکند ناراحتی ام به خاطر جدا شدن از سحر باشد! در حالتی نبود که بتواند به راحتی تشخیص بدهد. دایی جواد، چشم از کتابخانه ضحی گرفت. زانوهایش را خم کرد و هم قد ضحی روی هوا نشست و گفت:
- تا کی به خاطر دوستت؟ این دوستی، ارزش این همه مشکلات رو داره؟
زانو راست کرد و ایستاد و گفت:
- این خواستگارت رو هم که رد کردی. مگه خودت نبودی که می گفتی تحصیلاتت روی قبول و رد کردن خواستگارها تاثیر نمی ذاره. ولی چرا هر چی بیشتر درس می خونی، زودتر خواستگار رد می کنی؟!
- آخه دایی جان شما نمی دونین.
- چی رو نمی دونم؟ من تحقیق کردم. پدرت تحقیق کرد. مادرت تحقیق کرد. مشکلش چی بود که ردش کردی؟
- تو حرفهاش می گفت مرد باید ی سر و گردن از خانم بالاتر باشه که جلوش کم نیاره. و خوشحال بود که مجبوره بیشتر درس بخونه و تلاش بکنه که از من کم نیاره
- خب؟
🍀دایی روی صندلی نشست. خودکار آبی ضحی را از روی میز برداشت و بین انگشتانش چرخاند. صندلی را رو به ضحی برگرداند و گفت:
- خب نداره دایی. روحیه خود کم بینی داره. من چطور با همچین آدمی می تونم زندگی کنم؟
- ببین دایی جان. هر کسی یک عیبی داره. منم عیب هایی دارم. با عیوب همدیگه باید بسازیم و بپوشونیم و کمک کنیم که رفع بشه. شما اگه به ایشون ارزش بدی و ارزشمندش کنی این خود کم بینی اش برطرف نمی شه؟ این حرف مشاور نبود که بهت زد؟ گفت این افکار وسواس گونه رو رها کن.
- دایی جان باور کن وسواس فکری نیست.
- فرض کنیم وسواس فکری نباشه. چند سالته؟ فکر می کنی تا چند سال دیگه موقعیت ازدواج داری؟
🔹نگاه عمیقی روی ضحی کرد. عکسی که پشت سر ضحی روی دیوار نصب شده بود به چشمش خورد و گفت:
- اون عکس رو زدی اونجا برای چی وقتی ذره ای برای حرف اون عزیز، تره خرد نمی کنی! ازدواج رو آسون بگیر. خبر داری که؟ آمارها در چه حاله؟ چقدر ازدواج ها کم شده و فرزنددار شدن کمتر؟ بی خبر نیستی چون خودت بچه ها رو به دنیا می یاری. چرا خودت به حرفشون گوش نمی کنی و ازدواج نمی کنی؟ خواستگار رد کردن که هنر نیست. ادعات اگه می شه به خاطر ولی امرت، همون خواستگاری که ازش ایراد می گیری قبول کن و تو زندگی تحملش کن. با خدا معامله کن.
🍀دایی جواد سکوت کرد. خودکار ضحی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و ادامه داد:
- نمی گم برو به خاطر ولی امرت با معتاد و آدم بی خدا زندگی کن. ایرادهای الکی رو بزار کنار.
🔹ضحی نگاهش به جوراب های سفید و فرش زیرپایش بود و توجهش به حرفهای دایی. "اگر ادعایت می شود برو به خاطر ولی امرت، ازدواج کن." جمله ای که مدام در سرش کوبیده می شد و تمام حواسش را از کار انداخته بود . "به خاطر ولی امر، ازدواج کردن. به خاطر امر ولی، عیب خواستگار رو ندیدن. به خاطر ولی امر، تحمل کردن. به خاطر .. ولی امر یعنی جانشین امام زمان. یعنی به خاطر امام زمان.. یعنی اگر امام زمان به من می گفت برو با فلانی ازدواج کن، من می گفتم فلانی این عیب را دارد یا می گفتم چشم؟ " از این افکار، به خود لرزید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای ماه دل آرام
🌸مهدی جان آرزوی همه شنیدن آهنگ صدای دلنشینت از کنار خانه خداست.
🍀همه منتظرند تو بیایی بر منبر رسول الله خطبه بخوانی و گوش ها را به کلام زیبایت بنوازی.
🌼 دشمنان آن روز را دور می بیینند و دوستان نزدیک.
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نوزدهم
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید:
- دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟
🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد:
- درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی.
🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟"
- برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟
🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد.
🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
هدایت شده از صمیمانه با امام "عجل الله تعالی فرجه"
#نامه_شما
#عطش
✨ای چراغ هدایتم
سلام و صلوات خدا بر تو ای هادیِ گمشدگان روزگار
🌸هدف خلقتم را در این آشفته بازارِ زندگی، گم کردهام. برای بدست آوردن هر چیزی خودم را بزحمت می اندازم اما دریغ از ذرهای بندگی. مگر نه این است که «ما خلقت الجن و الإنس الا لیعبدون» که به تفسیر ابن عباس «ای لیعرفون»
پس چرا سرگشته و حیرانم ، مگر عبادت و شناختن معبود جز سعادت است که اینچنین بی هدف روزگار می گذرانم
🍀پدر بزرگوارم! به جوانی ام رحم کن که این پردهی غیبت ، گرد و غبار غفلت را بر چشمهای ظاهربین و دلفریبم ، پاشیده و دیر نیست که گرد پیری نیز ، ناتوانم کند.
وای بر من و غفلت و ناتوانیم
دعایم کن که محتاج دعای ظهورت هستم
🌹اللهم عرفنی حجتک فإنک إن لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی🌹
📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله
🆔 @samimane_ba_emam
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
✍️محبت بی شائبه به دختران
🌺محبت زیباترین واژه در جهان هستی است که تمام و کمال آن برای خدا و در درجه بعد اولیاءالهی است. هر انسانی در هر رتبه ای که باشد نیاز به محبت دارد و خود نیز باید به دیگران محبت کند. محبتی خوب است که برای خدا و در راه خدا باشد. محبتی که بدون چشم داشت و بدون انتظار پاداش و تشکر باشد. محبت در خانواده از اهمیت بالاتری برخوردار است. هر چه محبت در خانواده ای بیشتر باشد آن خانواده سالم تر و دیندارتر است. والدین عزیز باید بدانند آن ها الگوی محبت کردن در خانواده هستند. رشد جسمی و روحی فرزندان با اکسیر محبت امکان پذیر است. از بین فرزندان نیاز دختران به محبت بیشتر از پسران است.
در مورد محبت کردن به دختران می توان به موارد زیر اشاره کرد:
🍀محبت خالصانه
محبت به دختران باید خالصانه باشد. این گُل های معطر و زیبا تشنه محبت هستند. روحیات لطیف و حساس دختران سبب شده که اینگونه طالب محبت باشند. پدر و مادر باید دختران را سرشار از محبت کنند تا سیراب شوند.
🍀چگونگی محبت
اشباع نمودن دختران از محبت، نیاز ضروری آن هاست. رشد و بالندگی آن ها در گرو محبتی سرشار است. اگر غیر از این باشد دچار بیماری های جسمی و روحی خواهند شد. هرگاه در خانه از محبت سیراب نشوند نگاهشان به بیرون از خانه است. اینگونه می شود که در برابر جملات محبت آمیز بیگانگان و جوانان هرزه فریب خورده و در دام آن ها می افتند.
🍀محبتی متقابل
پدر و مادری که به دختر خود محبت وافری داشته باشد. در مقابل دختر هم که سرشار از احساسات پاک و لطیف است این محبت را به شکل زیباتری به سوی پدر و مادر برمی گرداند.
🍀شکل محبت
ابراز محبت می تواند به شکل های مختلف صورت پذیرد که زیباترین آن ها در آغوش گرفتن، نوازش و بوسیدن است. همچنین می توان از محبت کلامی نام برد که پدر و مادر به شکل زیبا او را صدا بزنند و با لحنی آرام و پسندیده با او سخن بگویند.
🍀محبتی رشد دهنده
هرگاه والدین محبت خود را از دختر دریغ نمایند او پژمرده و افسرده می شود. همین افسردگی می تواند او را به سوی ابتذال اخلاقی بکشاند. دختری که محبت نچشیده باشد در آینده به فرزندان خود نیز نمی تواند محبت کند. در حالیکه هر گاه از محبت سیراب شود دارای روحی قوی و بزرگ خواهد شد که همان عامل رشد معنوی و اخلاقیِ او می گردد.
🌸نکته: سلامت یک جامعه در گرو سلامت مادر خانواده است. مادرانِ آینده یک جامعه، دختران آن جامعه هستند؛ پس برای داشتن جامعه ای سالم، دختران را از محبت سرشار نمائید.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_والدین_با_فرزندان
#محبت
#محبت_به_دختران
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🍀الإمامُ الجوادُ عليه السلام: الشَّريفُ كُلُّ الشَّريفِ مَن شَرَفُهُ عِلمُهُ.
🌺امام جواد علیه السلام فرمودند: شريف به تمام معنا ، كسى است كه دانشش مايه شرف او گردد .
📚بحارالأنوار : ج 78 ص 82 ح 82 .
✨میلاد پرنور امام محمد تقی(علیه السلام) بر شما مبارک✨
#حدیث
#مناسبتی
#مولودمبارک
#امام_جواد (علیه السلام)
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیستم
🔺به پهلو غلت زد و فکر کرد. اصلا به خاطر نداشت که طهورا و حسنا در آن سالها چطور بزرگ شدند. سرش در کتاب و درس و دانشگاه و بیمارستان بود. و دست آخر هم همان بیمارستانی را برای طرح انتخاب کرد که سحر در آنجا مشغول شده بود. اوقات استراحتش را از اورژانس به بخش زنان می رفت تا کنار سحر باشد. وقتی کنار او بود، احساس قدرت می کرد. شاداب می شد. در اثر حرف های سحر، می توانست سریع تر تصمیم بگیرد. چهره زیبای سحر را دوست داشت. صورت سفید و کشیده ای که همیشه آرایش کرده بود.
🔹دایی راست می گفت. خیلی از انتخاب هایش به خاطر سحر بود. حتی آن شبی را به یاد آورد که تصمیم قطعی گرفته بود پزشکی را به خاطر سحر، کنار بگذارد. دوری از سحر را نمی توانست تحمل کند. به حرفهای انرژی بخش و نگاه شادابش نیاز داشت اما حرفهای پدر و دایی، او را منصرف کرده بود. پشیمان هم نبود. پزشکی را دوست داشت. جراحی را دوست داشت. نجات دادن جان مردم را دوست داشت. کم کردن درد مردم را دوست داشت. دلش می خواست جراح قلب شود تا قلب هایی که از تپش افتاده اند یا دچار مشکل شده اند را فعال کند اما دست آخر، تصمیم گرفت واسطه ای برای خلق یک انسان باشد. به خاطر همین نیت و تصمیم بود که علیرغم عنوان پزشکی، مشغول مامایی می شد. در محیط بیمارستان، همه تحقیرش می کردند الا سحر. فقط او بود که تشویقش می کرد. ضحی هم همه جوره پشت سرش ایستاده بود. همین طور خاطرات در سرش چرخ خوردند تا اینکه چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
🔸صبح شده بود و هنوز ضحی، غرق خواب بود. تا به حال نشده بود دیر سر خدمت برود. همیشه زودتر حاضر می شد و زودتر از ساعت کاری اش، مشغول به کار می شد. مادر بالای سرش آمد. او را چند باری صدا زد و ساعت را یادآوری کرد. ضحی، پتو را کنار زد و نشست. موهای بلندش هنوز بافته بود. با چهره ای در هم و آویزان، مادر را نگاه کرد. زهرا خانم، کنار دخترش نشست. دست ضحی را گرفت و بین دستانش، روی دامن آبی رنگ ساده اش نگه داشت. ضحی نگاهش را از صورت مادر پایین کشید. گردنبد دُرّ مادر را نگاه کرد. به گل های لاله ای که حاشیه یقه لباس مادر کشیده بود نگاه کرد. رنگ صورتی ملیح لباس مادر، به او آرامش هدیه داد. یاد فکرهای دیشب افتاد. شرمنده بود. سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه بگوید. از این همه بی توجهی اش نسبت به خانواده در این سالها عذرخواهی کند یا از اخراج و به ثمر نرسیدن حمایت های مادر. اصلا برای چه باز هم درس بخواند که جراح زنان شود. حتما باز هم رئیسی پیدا می شود که او را به بهانه، اخراج کند. شاید هم پرونده سازی کند و پروانه طبابتش را لغو کند. این فکرها، او را بیشتر خمیده کرد.
🔹مادر که این چند دقیقه صبر کرده بود تا خود ضحی لب به سخن بگشاید، دیگر صبر را جایز ندانست. دست زیر چانه دختر بزرگش برد و صورتش را به بالا هدایت کرد. دستش را روی گونه ضحی گذاشت و آرام آرام با انگشت شصت، نوازشش کرد. ضحی شرمنده تر شد. این مهر و محبت بی دریغ مادر را بارها چشیده بود اما خودش هیچوقت نشده بود که علاقه اش را به مادر اینچنین ابراز کند. اشک در چشمانش جمع شد. گردنش را کمی چرخاند تا دست مادر روی دهانش برود. آن را بوسید. به دمپایی روفرشی مادر نگاه کرد. پاهای مادر ورم کرده بود. سرش را بالا آورد و به صورت مادر نگاه کرد. صورتش ورم نداشت. دست مادر را فشرد و دستش را از دست مادر بیرون کشید.
🔸ورم پای مادر نگرانش کرده بود. بدون اینکه بایستد، کنار پای مادر، روی زمین نشست. یکی یکی پای مادر را از دمپایی در آورد و آرام روی تخت گذاشت. مادر به حالت تغییر یافته ضحی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. اجازه داد فرزندش به او رسیدگی کند. می دانست این کار حالش را خوب می کند. پاهایش را آرام تکان تکان داد تا دردش کمتر شود اما هیچوقت، با این کار، درد از پایش بیرون نرفته بود. ضحی پاچه شلوار نخی آبی رنگ گلدار مادر را بالا زد. با انگشت، قسمتی از پای مادر را فشار داد و رها کرد. پای دیگر را هم همین طور و از مادر پرسید:
- چند وقته پاتون ورم داره مامان؟ درد هم دارین؟
- ی دو هفته ای می شه. خیلی نیست.
- جای دیگه تون درد نمی کنه؟
- یعنی کجا؟ من که کلکسیون دردم. پیریه و هزار درد دختر جان
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ساقی دل ها
⛅️مهدی جان. آقای پاکی ها
🔥گناه، روح و جانم را مجروح و خسته کرده است.
دور تا دور من را فرا گرفته و مرا به زمین می زند.
🌼همانند کودکی هستم که در حال آموختن راه رفتن است. هر زمان که به زمین می خورد مادر خود را به او می رساند تا از نو آموختن را شروع کند.
🌺آقا جان مهربان تر از مادر! می شود دستم را بگیری تا دوباره شروع کنم؟!
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ عشقم همسرم
🌺 یکی به دو کردن های دیشب با همسرش ذهنش را مشغول کرده بود. بعد از خواندن نماز صبح به رختخواب پناه برد تا شاید آشفتگی ذهنش از بین برود؛ اما انگار خواب هم با او لج کرده بود. خیلی آهسته به طوریکه همسرش بیدار نشود پتو را کناری زد، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت.
- همانطور که مشغول آماده کردن صبحانه بود، برای آرام شدن دل و فکرش، ذکر صلوات را مهمان لبانش کرد؛ ولی یک لحظه هم فکر و خیال او را رها نمی کرد. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چرا کنترلی بر حرف زدن هایم ندارم ؟ چرا با فکر و تأمل حرف نمی زنم؟ بیچاره همسرم با اون اخلاق خوب باید من رو تحمل کنه. می ترسم یک روز کاسه صبرش لبریز شود.
🍀 با صدای شاد و سرحال همسرش رشته افکارش پاره شد. جواب سلام او را داد و صبح به خیری گفت و مشغول پهن کردن سفره شد. خجالت می کشید به چهره زیبای همسر مهربانش نگاه کند. انگار نه انگار دیشب اعصابش را به هم ریخته است.
- رضا همانطور که با حوله آب وضویش را خشک می کرد، زیرچشمی با لبخندی دلنشین به سحر نگاه می کرد. بعد از تعریف از سحرخیزی، کدبانویی و سفره آرایی همسرش اولین لقمه اش را برخلاف همیشه خیلی کوچک برداشت مقداری پنیر، گرد و سبزی روی آن گذاشت، دستش را به سوی سحر دراز کرد. با این حرکتش سحر کلی ذوق زده شد، خواست لقمه را بگیرد اما با اشاره رضا دهانش را باز کرد، بلافاصله لقمه ای با طعم شیرین عشق در دهانش قرار گرفت، خوب شد بچه ها خواب بودند والا کلی خجالت می کشید.
🌸 با شوخی ها و خنده های رضا، حالش خوب شد بعد از بدرقه همسرش یک تصمیم جدی گرفت، باید با فاطمه جاری اش صحبت کند؛ تا راهنمایی اش کند او زن فهمیده و با محبتی است.
- بلافاصله گوشی اش را برداشت به پیام رسان ایتا رفت، به پرو فایل شخصی فاطمه نگاهی انداخت. با دیدن آن لاین بودنش خوشحال شد بعد از سلام و احوالپرسی. بعد از مقدمه چینی، سؤال کرد چه کار کند که بر خودش مسلط باشد و خودش را کنترل کند تا هر حرفی نزند؟
🌼 فاطمه که می دانست سحر با کلی خجالت این حرف ها را می زند و دلیل زنگ نزدن و پیام دادنش همین هست، ابتدا با کلی شکلک و گل و فرستادن بوس های زیاد، سحر را به وجد آورد، تا جایی که سحر یک لحظه احساس کرد فاطمه بیشتر شبیه یک خواهر هست تا یک جاری.
- فاطمه بعد از کلی تعریف از ویژگی های خوب سحر، به او چند کتاب را معرفی کرد، و با ذوق پیشنهاد داد سحر جان بیا با هم مسابقه کتابخوانی بگذاریم. فعلا هم نیازی به خریدن کتاب نداریم؛ کلی کتاب تو کتابخانه ما هست، یک روز بیا هم کتاب هایی که معرفی کردم به شما بدهم هم هر کدام را خواستی بردار تا مسابقه را شروع کنیم. صدای گریه حانیه که به گوش سحر رسید از فاطمه تشکر و خداحافظی کرد. همانطور که به اتاق خواب بچه ها می رفت، خدا رو شکر کرد از داشتن خواهری همچون فاطمه.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_یک
🔹ضحی پایین پای مادر، روی تخت نشست. پاهای مادر را از سرانگشت، به سمت بالا ماساژ داد. پتوی روی تخت را برداشت و پشت کمر مادر گذاشت تا تکیه دهد. دستی به کمر مادر کشید و به صورتشان دقیق شد. ابروهای مادر درهم رفت اما چیزی نگفت. ضحی هم چیزی نگفت. مجدد پایین پای مادر برگشت و ماساژ را به سمت بالا تکرار کرد. ساعت را نگاه کرد. هفت و سی و پنج دقیقه بود. تا ساعت هشت کار ماساژ را ادامه داد و برای اینکه حواس مادر را پرت کند و میزان درد را از لرزش صدایشان تشخیص دهد، از اوضاع طهورا و حسنا پرسید. مادر از خواستگار سمجی که برای حسنا زنگ می زد گفت.
- خب حسنا چی گفت؟
- گفت کنکور دارم و می خوام ادامه تحصیل بدم و تا دانشگاه، حرف از خواستگار نزنین.
- چقدر این جملات آشناست
- عین خودته حسنا.
- آره. منم همین چیزا رو می گفتم. باید باهاش حرف بزنم
🌸ضحی خندید. مادر هم با خنده این ها را تعریف می کرد. لابلای حرفها، ضحی حواسش به لرزش صدای و چین خوردن پیشانی مادر بود. مادر که خنده ضحی را دید، از فرصت استفاده کرد و گفت:
- دیرت نشه ضحی جان. ممنونم. زحمت نکش. خودش خوب می شه.
- چه زحمتی مامان جان. گفتن سر کار نرم. به خاطر اتفاق دبروز. فکر کنم بهونه افتاده دست پرهام که اخراجم کنه.
و انگار کشفی کرده باشد گفت:
- آره. شاید هم رفتم. حالا بزارین یک کم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم. راستی بابا کجان؟ نرفتن بیرون؟
- بابات که مثل همیشه صبح زود رفت نانوایی و حالا هم مشغول قرآن خوندنه.
- خوش به حالشون. خیلی قرآن می خونن. کاش منم بتونم اینقدر قرآن بخونم. صدای بابا رو خیلی دوست دارم.
- آره. خدا توفیقاتشو زیاد کنه. از همون اولی که ازدواج کردیم همین طور بود. اهل تلاوت قرآن. اون اوایل که سر کار می رفت، هر روز یک جزء قرآن می خوند.
🔹ضحی حرکت ماساژ رگ ها را شروع کرد و به سمت بالای زانو مادر که رسید، از تخت پایین رفت. پهلوی مادر نشست و ماساژ را به سمت کمر و کلیه ها ادامه داد. دستش که به کلیه سمت راست مادر رسید، مادر ساکت شد. ضحی دستش را از روی کلیه برداشت و مجدد به سمت پایین پا رفت. نمی خواست مادر را نگران کند. روشش این بود که به صورت نامحسوس بیمارش را چک می کرد تا مشکل را پیدا کند. مجدد از انگشت شصت پای مادر شروع به ماساژ دادن کرد و پرسید:
- حالا خواستگار حسنا کی هست؟ چی کاره است؟ مورد خوبیه؟
🔻منتظر جواب دادن مادر شد تا ماساژ را به سمت بالا و کلیه راست مادر بکشاند و مجدد چک کند که سکوت مادر از درد است یا نه. مادر خندید و گفت:
- پسر خوبیه. صاف و ساده است. برادر یکی از شاگردهای باباته.
🌼مادر چند ثانیه ای سکوت کرد. ضحی دستش را از روی کلیه راست مادر برداشت و مجدد به پایین پای مادر رفت و سر انگشت شصت مادر را گرفت. مادر ادامه داد:
- تو جلسه قرآن چند ماه پیش بابات، اینجا اومده بود. فکر کنم اتاق بابات حسابی جذبش کرده.
ضحی خندید و گفت:
- کیه که تو اتاق بابا بره و جذب نشه. اتاق بابا یک آهنربای قویه
مادر، حرف ضحی را تایید کرد:
- خدا خیرش بده. از بس اون تو، نماز و قرآن می خونه.
🌸ضحی دیگر به سمت کلیه مادر نرفت. دستانش را تا نزدیک زانو برد و پشت زانوی مادر را دورانی، خیلی آرام ماساژ داد. نگرانی اش بی جا نبود. کلیه مادر درگیر بود و باید آزمایش می داد. تصمیم گرفت همین امروز مادر را برای آزمایش، با خود به بیمارستان ببرد اما قبلش باید با پدر مشورت می کرد. ساعت از هشت گذشت. مادر از ضحی تشکر کرد. پاهایش را که سبک تر از نیم ساعت قبل شده بود، از روی تخت بلند کرد. دمپایی هایش را پوشید و ایستاد. ضحی پشت سر مادر از اتاق خارج شد. به سمت روشویی رفت تا وضویی بگیرد و برای مشورت، به اتاق پدر برود.
🍀در باز بود. کنار در ایستاد و همراه با پدر، آیات سوره مومنون را آرام زمزمه کرد. دلش نیامد داخل برود. می دانست که به محض وارد شدنش، پدر به احترام او، صدق الله می گوید و توجهش را به او می دهد. بارها این اتفاق برایش افتاده بود. نیم نگاهی به سمت مادر کرد. در آشپزخانه مشغول بود. ناخودآگاه لبخند زد. نگاهش را به سمت پدر برگرداند. به چارچوب در تکیه داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام امام زمان
🌺 آقاجان رزق های مادی و معنوی همگی به دستان نازنین شما سپرده شده است.
از خزانه کرم و بخششت چیزی کم نخواهد شد به هر که بدهی و به هر اندازه بدهی
🍀ای آخرین ذخیره الهی بر روی زمین به در خانه تان آمده ام تا رزق را گدایی کنم
اکنون که به درگاه کریم آمده ام به کم قانع نیستم.
🌸مهدی جان ظهور، حضور و آمدنتان را به زودی نصیبمان گردان. ما را در زمره أینَ الرجبیون قرار بده . رزق شهادت به ما بده. بودن در رکابتان و سربازی در کنارتان را برایمان روزی بگردان. گوش و چشم و دلی را به ما بده که بشنویم و ببینیم و درک کنیم آن چه که خوبان عالم می شنوند و می بینند و درک می کنند. رضایت خدا و رضایت خودتان را نصیبمان گردان. ما را پاک به مهمانی خدا برسان. دعا و نگاه خاصه تان را نصیبمان بگردان.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر
🌸کناره پنجره نشسته بود و به ستاره های درخشانی که به او چشمک می زدند، نگاه می کرد. شب را دوست داشت. چرا که یک حس آرامش به او هدیه می کرد.
- به یاد روزهای خوش کودکی اش افتاد که مادر قربان صدقه اش می رفت. تا جایی که همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن ها اعتراض می کردند، کلی روایت و حدیث می آورد که دختر مثل گل است. حساس و لطیف. از گل کمتر نباید به او گفت. حتی اول هدیه او را می داد و بعد به سراغ برادرانش می رفت.
🍀چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی به او دست می داد. وقتی هم که مادر به زیبایی صدایش می کرد قند توی دلش آب می شد. دخترکم، نازنینکم ... یک حس شادی و شعف به او دست می داد. خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می شنید؛ اما جواب مادر را دیر می داد. دوست داشت آن شادی ادامه داشته باشد.
- آهی سوزناک کشید و با خود گفت: چه زود سایه مادر از سرم برداشته شد. چه زود بی مادر شدم. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک مثل سیل، روانه گونه های سرخش شده بود.
🌺به یاد آورد آن لحظه ای که برادر به او خبر داده بود حال مادر خوب نیست کاش خودت را برسانی. با آمدن همسرش به خانه و شنیدن ماجرا با عجله راهی سفر شدند. متأسفانه وقتی به مقصد رسیدند، که دیگر دیر شده بود، مادر تنهایش گذاشته بود. آرزو می کرد که ای کاش یکبار دیگر صدایش را می شنید که او را صدا می کرد.
🔹پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَيْرُ اَوْلادِكُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند.
📚مستدرک الوسائل، ج15، ص116، ح17708.
#محبت_مادر
#محبت_به_فرزندان
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_دو
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود.
🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند.
🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت:
- حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟
🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد.
🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست.
🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا.
🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💫به نام خدای کعبه
🕋چه شب و روز خجسته ای است همان شب و روزی را می گویم
که اجازه دادی به یکی از بهترین فاطمه هایت وارد خانه ات شود.
آن هم نه به صورت عادی و از در، بلکه دیوار باید شکاف بردارد.
🍀تا باز هم گواهی باشد بر عظمت بوترابت بنده مخلص درگاهت.
قربان نام و یاد علی(علیه السلام) که هر چه داریم از اوست.
او که پدر آسمانی مان هست.
🌺خدای عزیز و مهربان، جسم و روحمان را پیوند بزن بر دستان نورانی اش،
بر قلب رئوفش، بر نگاه پدرانه اش که اگر چنین شود خوشا به حالمان.
🌷میلاد باسعادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) بر شما مبارک باد 🌷
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#مناسبتی
#میلاد_مولود_کعبه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام بر تو ای فرزند کعبه
🌺آقاجان مبارکتان باشد میلاد باسعادت پدر بزرگوارتان مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیهما السلام)
✨عزیز دل مرتضی شما «کُلُّهُم نورٌ واحدٌ» هستید با آن دل رئوفتان بر ما زمینیان رحم کنید.
از همه طرف شیاطین جن و انس بر ما هجوم آورده اند.
نفس ما بیچارگان یارای مقابله با آن ها را ندارد
امیدش فقط به یاری شما بندگان مخلص خداست.
🕋مهدی جان ای پدر آسمانی مان،
همانگونه که پدرِ عزیزتان از کعبه ظهور کرد و حضورش نورانیت را به ارمغان آورد.
آقا جان از کعبه ظهور کن و نورانیت را به تمام جهان هدیه کن.
🌸میلاد باسعادت مولی الموحدین، یعسوب الدین، امیر عالم امکان، شرف و عزت دین ،آقامون امیرالمومنین علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد🌸
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان (ارواحناله الفداء)
#مناسبتی
#میلاد_مولود_کعبه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114