eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
❣السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ❣ ✨ای روشنی دیده، ای صفای دل ای منجی عالم بشریت، ای حجت خلق عالم ❤️ مان بی قرارتان دیده مان در فرش راهتان گوشمان شنوای 🌸پس کی شود که بیایی آقای خوبمان؟! (ارواحناله الفداه) (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️قول مردانه 🏡 نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید، یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تیکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود ،از این نظم و دقت او تعجب کرده بود. بماند که رد اتوی لباس هایش کاملا تو چشم بود و ذره ای چروکیده نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ. همسرش هم اکنون هم بعد از گذشت بیست سال از زندگی همانگونه منظم و مرتب بود. 🌸 چند شب قبل همسرش به او گفته بود من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم مگر بچه خودم را . میثم بر طبق نظم و قاعده پدرش کار نمی کرد. با اینکه پدرش گفته بود کسی حق ندارد ساعت 10 شب بیرون از خانه باشد؛ ولی بعضی شب ها که با دوستانش قرار می گذاشت تا ساعت 10 شب طول می کشید. او به همسرش گفته بود: میثم نوجوان است نباید کاری کنیم که به شخصیتش بربخورد. مخصوصا حالا که در دوران بلوغ است. سرهنگ گفته بود: خب شما بگو چکار کنم؟ 💕 قرار شد آن شب پدر و پسر همانند دو تا دوست با هم حرف بزنند و امر و نهی و توبیخ در کار نباشد. آن شب میثم با دلهره و استرس وارد خانه شد. صورتش از شدت ترس رنگ پریده شده بود. پدر و مادرش را که دید سرش را پایین انداخت و سلام کرد؛ اما آن شب سرهنگ برعکس دفعات قبل بدون توبیخ کردن همراه با لبخندی بر لب گفت: سلام دلبندم. کجا بودی عزیزم؟ خسته نباشید. بیا کنارم بنشین تا کمی با هم حرف بزنیم آن هم از نوع مردانه اش فقط من باشم و تو. میثم حالتش عوض شد آن ترس جایش را به شادی داد. این حالت در صورتش کاملا پیدا بود. گفت: چشم بابا الان لباس عوض می کنم می آیم پیشتان. خلاصه آن شب پدر و پسر با هم کلی حرف زدند. مادر هم از آشپزخانه نگاه می کرد گاهی قیافه شان جدی می شد و گاهی می خندیدند. پدر و پسر یک توافقی هم انگار با هم داشتند؛ چون آخر حرفهایشان دستهایشان را روی هم گذاشتند با صدای بلند گفتند: قول می دهیم یک قول مردانه. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
⚫️ راوی: *لبابه* *(همسر حضرت عباس علیه السلام)* وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد . امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : *هنوز هم شمشیر می بنده؟*! شمشیر ؟؟؟! نه!* *پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده. یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . **من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! *خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او را نصیب من کرد. 📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم مرحوم ابوالفضل زرویی نصر آبادی ▪️سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها بر شما تسلیت باد. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ❣️ ✨یا صاحب الزمان ادرکنی 🌺مولای خوبی ها بیا که با آمدنت همه چیز و بوی خدایی می گیرد. 🌸زشتی ها جای خود را به ، بدی ها به ها می دهد. ❤️بیا که دنیا بی قرارت است بیا که دنیا حال خوشی ندارد بیا که دنیا در این خواهد مرد. (ارواحناله الفداه) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر من را دوست ندارد! 🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می کرد. عرق پیشانی اش به راه افتاده بود. هر وقت دچار استرس می شد این حالت برایش پیش می آمد. همیشه مادرش با تندی با او برخورد می کرد. او هم با خودش می گفت: مادر من را دوست ندارد. وقتی هم می دید کاری از دستش برنمی آید برای اینکه ناراحتی اش را نشان بدهد لج می کرد؛ اما باز هم مادرش او را درک نمی کرد و بیشتر عصبانی می شد. 🌸لباس آبی آسمانی را از کمد بیرون آورد به پسرش گفت: همین را می پوشی والا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. زود باش می خواهیم برویم بیرون. اینبار هم مادرش با تندی و عصبانیت با او برخورد کرد. دیگر به این تندی هایش عادت کرده بود. او این لباس را دوست نداشت چون عاشق پرسپولیس و قرمز بود؛ ولی هر دفعه با اجبار مادر این لباس را می پوشید و دوستانش مسخره اش می کردند. ـ به خانه دوستش که رسید پسرش را با اخم نگاه کرد و گفت: حواست باشد آبروی من را نبری! یک پسر هم سن و سال تو دارد مبادا دعوا کنی! 🌺بعد از زنگ زدن، دوستش با خوشرویی و لبخندی بر لب، در را برایشان باز کرد و خوش آمد گفت. بعد هم به پسرش نگاه کرد و گفت: ما شاءالله چه بزرگ شدی محمد. خاله را یادت هست چند بار با پسرم علی، خانه شما آمدیم. از وقتی علی شنیده که تو می آیی ماشین هایش را به ردیف گذاشته است تا با تو بازی کند بدو برو پیشش خاله جان. - مادرش گفت: محمد یادت باشد چه چیزی به تو گفتم. - سعیده جان بگذار راحت باشند. چه خوب شد آمدی دلم برایت تنگ شده بود. حالت که خوب است؟ - زهرا جان مگر این بچه حالی برایم گذاشته است؟! - سعیده جان ناشکری نکن پسر به این خوبی! - زهرا ظاهرش رو نبین چنان لجباز و یکدنده است که اعصابی برایم نمانده است. - بر فرض که لجباز است تو برای درمان لجبازی اش چه کردی؟ - تمام راهها را رفتم حتی به کتک کاری هم رسیدم. 🌸- وای سعیده جان کی بچه پنج ساله را کتک می زند؟ حتی با حرف زدن هم مشکل حل نمی شود تو باید راههای غیر مستقیم را انتخاب کنی. - زهرا جان دلتان خوش است مستقیمش را نمی فهمد تا چه برسد به غیر مستقیم. - سعیده جان این را نگو سفارش اسلام هم بر غیرمستقیم است؛ یعنی با رفتارت به او چیزی را یاد بدهی. ببین پسر من و تو هم سن و سال هستند راههایی که من رفته ام را امتحان کن. البته این راهها را از خودم نمی گویم بلکه نوعی سبک زندگی است. اول اینکه احترامش را نگه دار و خواسته هایش را در نظر بگیر. بعد هم در قالب قصه های شیرین آن چیزهایی که دوست داری عمل کند به او بگو. من امتحان کردم خیلی تأثیرگذار است. چند تا کتاب خوب هم بهت می دهم . فعلا همین کار را برای مدتی انجام بده تا نتیجه اش را ببینی. 🍀زهرا که به آشپزخانه رفت او به فکر فرو رفت؛ یعنی این همه سال اشتباه می کرده است به همین راحتی مشکلش قابل حل است. به آینده امیدوار شد و لبخندی بر لبانش نقش بست. 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 🔹پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله ): «یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛ همان گونه که فرزند نباید به والدین خود بی احترامی کند، والدین نیز نباید به او بی احترامی کنند. 📚(من لایحضره الفقیه، ج3، ص483، ح4705) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🗝شاه کلید 🍀چند وقتی بود مشکل روی مشکل برایش پیش می آمد. هر چه تلاش می کرد به نتیجه نمی رسید. همه راه ها را امتحان کرده بود؛ اما فایده ای نداشت و به در بسته خورده بود. انگار کلید همه قفل ها گم شده بود. با خود می گفت: امکان ندارد باید راهی وجود داشته باشد؛ پس چرا آن را پیدا نمی کنم؟! گره کور زندگی اش نه تنها باز نمی شد بلکه روز به روز محکم تر می شد. 🕌هر وقت به مسجد می رفت بعد از تمام شدن نماز با عجله برمی خاست تا برای رفع مشکلات زندگی اش تلاش کند؛ اما آن روز انگار بریده باشد، همان جا نشست تا کمی فکر کند. در همین حین روحانی مسجد بالای منبر رفت تا سخنرانی کند. در حال فکر کردن بود که بخشی از سخنان آن روحانی جرقه ای را در ذهنش به وجود آورد. با خود گفت: کلید قفل های بسته زندگی من همین است که او می گوید. با اشتیاق بیشتری به سخنان او گوش داد. آخر سخنانِ او شادی اش مضاعف شد؛ چرا که شاه کلید برطرف شدن تمام مشکلات و ایجاد گشایش را از زبان امام(علیه السلام) شنیده بود. بعد از تمام شدن جلسه با خوشحالی از جایش بلند شد تصمیم خود را گرفته بود. شاه کلید را انتخاب کرده بود تا فرج و نجات حاصل شود. 🔹حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف): اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم؛ برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است. 📚(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥) (ارواحناله الفداء) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺 ای همه هستی من، لطیف ترین احساس زندگی ام بمان و برای خدا بمان ✨ای روشنی بخش زندگی ام، تو همان منی برای خدا بمان و شاد بمان ای گل هستی ام، تو همان شادی منی برای خدا بمان و سبز بمان ☀️ای قشنگترین طلوع زندگی ام، تو همان دل منی برای خدا بمان و پاک بمان ای ترین خاطرات زندگی ام، تو همان لطف خدایی برای خدا بمان و نور بمان 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌴نماد صبر و استقامت 🌺مانند او کمتر کسی را دیده بود. حتی در بحرانی ترین لحظات زندگی روحیه اش را بانشاط نگه می داشت. همیشه هم ذکر لب هایش یاد خدا بود. همه از روحیه او متعجب بودند. با این که سن و سالش بالا رفته بود؛ اما همچنان پرتلاش و مصمم بود و امید را به دیگران تزریق می کرد. پای درددل خیلی ها نشسته بود و برایشان نسخه شفابخش پیچیده بود. همه او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. 🌸به ندرت بیمار می شد. هر گاه هم بیمار بود نیاز به دکتر و درمانگاه پیدا نمی کرد؛ بلکه همان نسخه هایِ شفا بخش که شامل داروهای گیاهی و ترکیباتش بود، را استفاده می کرد. 🍀یک هفته بود که به خانه مادربزرگ آمده بود. تمام رفتارهایش را زیر نظر داشت. می خواست رمز سلامت و شادابی اش را پیدا کند. همه رفتارهای مادربزرگ را دور از چشم او یادداشت کرده بود. دیروز به راز مهم سلامتی او پی برده بود. صبر مادربزرگش ستودنی بود. او را نماد صبر و استقامت در خانواده می دانستند. با خود گفت: پس صبر و استقامت مادربزرگ راز شادابی و تندرستی اوست. 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 🔹امام على عليه السلام: مَن لَزِمَ الاِستِقامَةَ لَزِمَتهُ السلامَةُ . هر كس با استقامت همراه باشد، سلامتی از او جدا نخواهد شد. 📚بحارالأنوار : 78 / 91 / 95 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
سلام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🌺آقاجان نامتان را که می شنوم قلبم برای آمدنتان زیاد می شود. یادتان را به کویر خشکیده وجودم هدایت می کند ❤️نوشتن از شما و برای شما احساس بودنتان را تداعی می کند آقاجان ای امید قلبمان، ای چشممان و ای زیباترین اتفاق زندگیمان 🌸! برای خوب شدن حال دنیا بیا! برای خوب شدن حال ما بیا! ارواحناله الفداء ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️نکات مهم در ارتباط کلامی موثر ☘️یک ارتباط کلامی، وقتی روحیه بخش و تأثیرگذار است که در ضمن رعایت نکات خاصی، برقرار گردد. فرقی نمی کند این ارتباط در محیط کوچکی مثل خانواده صورت بگیرد یا در محیط بزرگتری مثل اجتماع. - البته این نکته را باید یادآور شویم که در خانواده از اهمیت بیشتری برخوردار است. اعضای یک خانواده معمولا ساعات بیشتری را با یکدیگر هستند. برای ایجاد محیطی شاد و فرح بخش، رعایت این نکات ضروری تر به نظر می رسد. 🌺اما نکات مهم در این زمینه را می توان به شرح زیر بیان کرد: 1- 🍃حالت چهره توجه داشته باشید چهره ای خندان و مهربان داشته باشید. الف) در چهره تان اگر ترس و خستگی نمایان باشد مخاطب نمی تواند حرف شما را بپذیرد. ب) حالت چهره تان اگر حق به جانب باشد مخاطب از شما دور می شود. ج) حالت چهره تان با اعتماد به نفس و توکل بر خدا باشد، مخاطب را متقاعد می کند. 2- 🍃فعالانه گوش کردن گاهی با تکان دادن سر و صورت و گفتن جملات کوتاه، مخاطب خود را همراهی کنید. 3- 🍃داشتن صدایی گرم بین چهره خندان و صدای گرم هماهنگی وجود دارد. این نوع صدا بر مخاطب تاثیرگذار است. 4-🍃 سخن گفتن آرام و شمرده تند حرف زدن سبب گیجی مخاطب می شود در مقابل، شمرده سخن گفتن سبب درک بهتر سخنان شما و انتقال دهنده آرامش است. 5- 🍃درک کردن مخاطب به سخنان مخاطب علاقه نشان دهید. خود را جای مخاطب گذاشته و احساس او را در نظر بگیرید. 6- 🍃روشن و واضح سخن گفتن دو پهلو سخن نگوید. 7- 🍃حاشیه پردازی نکردن به اصل موضوع پرداخته و کلام را بیش از حد بسط ندهید. 8- 🍃داشتن تماس چشمی در تمام طول گفتگو نگاه به مخاطب را حفظ کنید. 9- 🍃مثبت سخن گفتن کلمات و جملاتی را بیان کنید که بار معنایی مثبت داشته باشد. 10-🍃 نصیحت کردن به صورت غیر مستقیم از پند و نصیحت کردن مستقیم خودداری کنید. ☘️هر چه به موارد بالا در طول گفتگو بیشتر اهمیت داده شود، آن گفتگو لذتبخش تر خواهد بود. این مهم در خانواده به خصوص بین گفتگوی همسران از اهمیت بیشتری برخوردار است. آرامش روحی و روانی اعضای خانواده در گرو چنین ارتباط کلامی است. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨سلام ای گل گلزار بتول 🌸آقاجان برایمان چه لحظات است! لحظه با تو بودن همان که سلامتان می کنیم تا پاسختان دل و روح بیمارمان را شفا دهد 🌺برایتان می نویسیم تا با نوشتن هایمان اندکی از و دوریتان کاسته شود آقاجان به آمدنتان روز به روز افزوده می شود. عزیز دل زهرا کی شود رُخ بنمایی؟! ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨سلام مادر هستی سلام مادر مهدی سلام عزیز مصطفی سلام امید مرتضی✨ 🌸 مادرجان چه شب است شب میلادتان ❤️شب سرور دل مصطفی، شب شادی دل مادرتان کبری شب های عرشیان و فرشیان، شب بهجت مرتضی 🌸مادرجان در شب میلادتان ظهور فرزندتان را داریم. در این شب دعا بفرما که دعایتان اثرها دارد. سلام الله علیها 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸فرزندم ای قشنگترین زندگی ام 🎼با من حرف بزن کلامت روحم را می نوازد به من نگاه کن درخشش نگاهت را مصفا می کند با من بزن گُل لبخندت جانم را طراوت می دهد 🌺ای گل زیبای من! آرام جانم! تو همان پاک خدایی کلامت، نگاهت، لبخندت را دارم چون خدا را دوست دارم 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫 وادی نور ✨از همان روزی که با امام زمان(علیه السلام) عهد بسته بود، نورانی شده بود و در وادی نور قدم می زد. شیرینی عهد بستن با مولایش را هنوز هم احساس می کرد. هر زمان که از حرف های دیگران دلش می گرفت برای خود خلوتی پیدا می کرد تا با او حرف بزند. بلافاصله بعد از حرف های صمیمانه اش با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پیمان دوباره اش، با شادی مضاعف به راه و هدفش ادامه می داد. 🌸یاد خاطراتی افتاد که او را به این وادی کشانده بود. سال اول دبیرستان بود و عصرها کلاس زبان می رفت، استادشان جوانی مرتب و آراسته بود و هیچگاه به صورت دختران کلاس نگاه نمی کرد. برایش سؤال بود که چرا به چهره دختران نگاه نمی کند؟! یک روز به مناسبتی برایشان داستان زیبایی تعریف کرد. بعد هم گفت: این داستان در قرآن آمده است. بیشتر شاگردان تعجب کردند و گفتند: مگر در قرآن داستان هم داریم آن هم به این قشنگی! استاد ناراحت شد و گفت: شما چه شیعیانی هستید که قرآن نمی خوانید؟! این ماجرا برایش سنگین بود که؛ چرا از قرآن جز همان روخوانی برای کلاس قرآن نمی داند؟! 🍀او کسی بود که قبلن ها می گفت: ظاهر آدم ها مهم نیست بلکه باطن باید خوب باشد؛ یاد روزی افتاد که با سادات خانم در همین مورد بحث می کرد. می گفت: دختر همسایه مان با اینکه چادری است؛ ولی بداخلاق است. هر چه سادات خانم تلاش کرد به او بفهماند ظاهر آدم ها مثل باطنشان مهم است؛ ولی او قبول نمی کرد. موقع خداحافظی سادات خانم گفت: سحرجان این را که نمی شود انکار کرد بالاخره او با حجابش به حرف خدا گوش کرده است پس فرق است بین او و دیگری که حجاب ندارد. همین حرف سادات خانم تلنگری شد تا به فکر فرو رود. 🌺 آن روز خاطرات شیرین گذشته یکی پس از دیگری به یادش می آمد. معلم دینی دبیرستان با اینکه میانسال بود؛ ولی با آن ها رابطه دوستانه ای داشت. در مورد مسائل دینی از جمله نماز به راحتی نظر می دادند و او با لبخند و خوشرویی جوابشان را می داد. یک روز به معلم گفت: نماز کلیشه و بی فایده است مگر با حرکاتی که دارد برای ورزش مناسب باشد. آن روز هم معلم با صبر و حوصله به آن ها از نماز گفت و فایده هایش، از نماز گفت و برکاتش، از نماز گفت و سیمایش. از نماز گفت و ... - همین ها باعث شده بود که تصمیم بگیرد ظاهرش را تغییر دهد. همان صورتی که هزار و یک قلم آرایش داشت. موهای افشان و بیرون ریخته شده اش از زیر شالی کوچک، که به جای اینکه موهایش در پناه آن قرار گیرد آن شال با موهایش احاطه شده بود. مانتویی که بیشتر شبیه پیراهن کوتاه و تنگی بود و ساپورتی که تنگ تر از مانتویش بود. ناخن های بلند و تیز و براقش که هر روز با رنگ خاصی لاک زده می شد. حالا چند ماهی است که سحر آن سحر قبلی نیست. سحر خدایی شده است. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
به نام خدای دانا و توانا 🌺خداوند ، بهترین بندگان را واسطه درگاهتان آورده ام همو که با خوشحالی اش می شوی و با خشمش به خشم می آیی 🌸آری امشب شادمانیِ دل مصطفی را، فاطمه زهرا(علیهالسلام) را، درگاهتان آورده ام تا کند مرا نزدتان. بپذیر این بنده عصیانگرتان را، ببخش این بنده طغیانگرتان را 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️بیقرار آمدنش 🍀دنیا روز به روز بیقرارتر می شود. این فراق و جدایی بر هر کس به نوعی اثر گذاشته است. به زمین نگاه کن! عطشناک وجود نازنین اوست. آسمان هم به نوعی دیگر چشمانش بی فروغ شده است. مگر نمی بینی دودآلود و غبارآلود می شود ؟! مگر آلودگی اش را نمی بینی ؟! چشمه ها و رودها هم در این انتظار و دوری کم رمق و کم آب شده اند. 🍎درختان و میوه آن ها را نمی بینی که چگونه فاسد شده اند ؟! کوهها هم استقامتشان شکننده است. در اثر همین بی قراری هاست ریزش آن مگر نمی بینی ؟! هوا هم به نفس نفس افتاده است! حتم دارم این جدایی بر او نیز اثر کرده است که اینچنین نفس هایش به شماره افتاده است! خورشید هم نازک تر و بی رمق تر شده است. دریا با آن امواج خروشانش هم از فاسد شدن درامان نمانده است. این جدایی و دوری بر بنی بشر تأثیر بیشتری گذاشته است. حتی کودکانشان ناآرام و بیقرار شده اند. 💫 آرزو می کنم که ای کاش زودتر بیاید. داستان آمدنش را بارها و بارها شنیده ایم. او خواهد آمد همه بدی ها با آمدنش از بین می روند. فساد و خونریزی پایان می پذیرد. مهربانی و صفا چهره نمایان می کند. صلح و صفا دنیا را فرا می گیرد. آری او بیاید زمین، آسمان، دریا، چشمه سارها، کوهها و انسان ها همه و همه شاداب می گردند. یا مولانا یا صاحب الزمان العجل العجل العجل🤲 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 🔹ينابيع المودة عن الإمامِ عَليّ - فِي صِفَةِ المَهدي عليه السلام - : وتُعمُرُ الأَرضُ وتَصفو وتَزهُو الأَرض بِمَهدِيِّها وتَجري بِهِ أنهارُها ؛ 💧ينابيع المودّة - در وصف امام مهدى عليه السلام - : امام على عليه السلام فرمود: «زمين به وسيله مهدى، آباد و خرّم مى‏شود و به وسيله او چشمه‏سارها روان مى‏گردند» . 📚(دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه ج 9، ص364) https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد: - التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه - باشه. الان. 🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت: - ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده - حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی. - روسریمو در نیاوردم که. - ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا 🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت: - آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟ - خونه برادرِ دکتر سیامک. - منظورت همون پرستار سیامکه دیگه 🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت: - حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه. - آقای پرهام هم دعوته؟ - مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا - خدا به خیر کنه. 🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت: - نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره 🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت. 🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد - بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟ - عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد. 🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند. - بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند: - خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی - ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. 🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند. 🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد : - بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز. 🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد: - بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش. 🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت: - می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان. - نه ممنون. - خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی. 🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد. 🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد - ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی. 🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود. - شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟ - ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان. - هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش. 🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند. - بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه 🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحری را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📣 گنجینه محبت 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
📦صندوق صدقات 🌺اتفاقی که امروز افتاده بود را با خود مرور می کرد. چرا حواسش نبود کارد را از روی میز عسلی بردارد؟ همان کاردی که محمد برداشته بود و کنار چشمش را زخمی کرده بود. خدا را شکر کرد که به چشم او آسیبی نرسید. نگاهی به چهره پاک و معصوم کودکانش که در خواب شیرینی فرو رفته بودند انداخت. فرزندانش را بزرگترین نعمت و هدیه خدا می دانست. چه محمد پسر کوچکش با آن لب های نازک و گلگونش، بینی خوش فرم و موهای وزوزی اش که شبیه او بود و چه علی با لب های پر گوشت و قهوه ای اش، بینی عقابی و موهای سیاه و لَختش که شبیه پدرش بود. با خود عهد بسته بود شُکر این دو نعمت را بجا آورد. برای همین تصمیم گرفته بود شیرینی و لذت دین را در جان کودکانش بنشاند. اولین قدم هایی که در این راه برداشت این بود که سخنان اهل بیت(علیهم السلام) را در مورد کودکان می خواند و در زندگی پیاده می کرد. 🌸یک ماهی می شد که در حدیثی از امام رضا خوانده بود: «به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد.» از همان روز آن را در زندگی اش به کار می برد. قبل از آن هر روز صبح، خودش این کار را انجام می داد؛ ولی آن روز بچه ها را صدا زد و گفت: نوردیده هایم بیائید اینجا، از امروز شما به جای مامان در این صندوق صدقه بیندازید. بچه ها خوشحال شدند هر دو همزمان گفتند: آخ جووون و بالا و پایین پریدند و بر سر اینکه کدامشان زودتر پول را در صندوق بیندازند دعوا کردند. هر دو وقتی که در قُلک هایشان پول می گذاشتند، کِیف می کردند . صندوق صدقات خونه شان نیز شبیه قُلک هایشان بود. ✨الإمامُ الرِّضا عليه السلام : مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ ؛ به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است. 📚الكافي : 4/4/10 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨✨ 🌸قرآن عزیز با تو می گویم. چه در تو نهفته است؟ 🌺نگاهت می کنم احساس دارم. می خوانمت سبکبال می شوم. ✨آیات ، دلم را می برد. آیات عذابت، دلم را می لرزاند. اما همچنان امیدوارم که در سرای باقی، با تو باشم. 📖«أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ »؛ آیا در قرآن تدبر نمی کنید. (نساء / 82) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت: - ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی. 🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت. - سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم.. 🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت: - الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار 🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد. - جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش. 🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد. - جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم. 🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت: - الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ - الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون. 🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید. - خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد - نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟ صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. - حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم. 🔹🔹🔻🔹🔹 🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد : - یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟ - ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن. - عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0