✍به فکر ورودیهای ذهن و فکر کودکتان هستید؟
📺یادم میآید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم مینشستند و به همراهم کارتون تماشا میکردند.
💡بزرگتر که شدم باز هم حواسشان به ورودیهای ذهنی و فکریام بود.
فیلمهای آموزنده و اکشن را انتخاب میکردم و همهمان به روبرویمان خیره میشدیم.
🧑🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آنها را دورهمی میگفتیم.
گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقهای✨ برای زندگی آیندهام میشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
@Mahdiyar114
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟
💡تا حالا دقت ڪردی
هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت میده.
باور نداری؟!😳
بیا امتحان کن
🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند»
✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود.
📖سورهابراهیم، آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
@Mahdiyar114
✍خدا به تو چی داده؟
⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود میآید.
چانهاش گرم و گرمتر میشود. هر از گاهی خمیازه میکشد. دندانهایم را کلید میکنم. سعی میکنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم.
با همان لحن مغرورانه ادامه میدهد: «حبیبه خانوم نمیشه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!»
🤔فکر میکردم چطوری خودم را از نیش و کنایههایش آزاد کنم.
توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بیخیالی میزد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف میزد و نفر بعد نقشهی ضربه فنیکردن او را میکشید.
- سهیلا سهیلا کجایی؟!
همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد.
سهیلا خانم دستهای گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ میزنم!»
🧕با بلند شدن سهیلا خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای نالهی تخت فضای حیاط را پُر کرد.
پشتسر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد.
🤛با ضربه دست مرتضی که به آرامی شانهام را تکان میداد و حبیبهجان حبیبهجان میگفت، پلکهایم از آغوش هم جدا شدند.
لبخند نشستهی روی لبهای او به من هم منتقل شد.
ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست.
🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم.
با صدای بُغضآلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!»
مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرماییام بود. آرام و بیصدا به حرفهایم گوش میداد.
حس آرامش او به من منتقل شد.
🪴وقتی سکوت مرا دید لبهایش تکان خورد: «حبیبه جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر میده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرفهای آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد.
✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾
به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰)
📖سورهشوری، آیات۴۹و۵۰.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
____
@Mahdiyar114
✍دنیای تو
🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافتها و لطافتهاست.
دنیایی معطر؛ همچون گلستان.
🛳و تو را ناخدای کشتی خانوادهات قرار داد تا با خدا شوند .
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
_________
@Mahdiyar114
✍جلسهی اضطراری
🗣 من بیشتر میگویم و او بیشتر میشنود و کمتر میگوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ میگویم:« من زیاد تلاش میکنم. آرمانگرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.»
🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفتهام. این یعنی مذاکرات خوب پیش میرود. این یعنی خیلی چیزها روی برگهها باقی مانده که نگفته و نپرسیدهام.
اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم میگیرد؟ درخواست جلسهی اضطراری میدهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت میشود.
📅 روز موعود فرا میرسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است.
جلوی آینه میایستم، به موهای سیاهم شانهای میزنم. هرچه مادر میگوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری میری جلسه خواستگاری! »
ولی مرغ من انگار یه پا دارد!
لبهایم کش میآید و اشاره میکنم به پیراهن سبز و ساده پاسداریام: «مگه این چِشه؟ »
مادر به عادت همیشگیاش زیر لب ذکر « لاالهالاالله » با چاشنی « از دست تو! » میفرستد.
🚔نزدیک خانهشان که میرسیم دلشوره به جانم مینشیند.
حالت غریبیست!
داخل کوچهشان غُلغُلهای از جمعیت است.
چراغِ قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور میبینم که در حال چشمک زدن است.
جمعیت را میشکافم و خود را به محل حادثه میرسانم.
روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند.
🕊مردم از دخترخانمی میگویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده.
باقی حرفهایشان را نمیشنوم یا نمیخواهم که بشنوم.
وقتی که اشاره به آن خانه میکنند و میگویند: « خونهشون همینه »
سرم گیج میرود، کنار دیوار روی زمین مینشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم میاندیشم و به حال او غبطه میخورم.
#داستاک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_افراگل
__________
@Mahdiyar114
✍لحن صداتون چطوره؟
لحن صحبت ما به طرف مقابل میفهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟!
💡در برخورد با همسرت، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوهی چینش کلمات بیشتر دقت کن!
🌱لحن شما، میتونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بینتون کمک کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
_________
@Mahdiyar114
✍مثل یک لال!
🗣توقع میرود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقتها یکی از دو طرف یا هر دو، کمحرف و شاید خجالتی😶🌫 باشند.
💡یکی از تکنیکها و روشهایی که میتواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است.
ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید.
به طور مثال وقتی همسرتان لباسهایتان را اتو میکند و یا غذا🥘 میپزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است.
یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه میشود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم.
🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل میگیرید و ناامید نمیشوید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
_________
@Mahdiyar114
✍دوست دارے شب قدر چے نصیبت بشه؟
🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مےگذرن. چشمبرهمزدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دسترفتهها مےمونه.
شباے قدر سرنوشت یکسالمون رقم مےخوره.
همتمون رو بذاریم برای بهترین دعاها.
🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم:
💫پیامبرخدا(صلیاللهوعلیهوآلهوسلم)مےفرمایند✨
💠 خوشا بحال ڪسےڪه #مهدی را
دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او
را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه
قائل به #امامت وی باشد🔸
📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹.
#ایستگاه_فکر
#ماه_رمضان
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
__________
@Mahdiyar114
✍️الهی عاقبت بخیر شی
🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج میزد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.
🚶♂️حوصله نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا میکردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی اللهاکبر✨میگفت و دو دستش را روی پاهایش میزد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.
🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنجشنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور میزنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»
🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر میرفتم صف نانوایی طولانیتر میشد.
با کفشهای کتونیام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست میگفت، خیابان اطراف گلزار شهدا ترافیکی از ماشین بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شدهام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.
🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دستها و بدن او میلرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا میخوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نانهایم پنجتا شود.
وقتی پیرمرد میرفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت خیر شی.»🤲
😇باورم نمیشد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمیکردم. سخنان روحانی مسجد محلمان بیتأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان میگفت.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افرآگل
_____
@Mahdiyar114
✍دلتون میخواد به سفارش امام زمان عمل کنی؟
🌌شبای ماه مبارک رمضان، مفاتیح رو ورق بزن و دعاے نورانی افتتاح رو از لابهلاے دعاهاے ویژه و سفارش شدهی این ماه پیدا کن و بخون.
📖به محض خوندن، فرشتگان گوشهاے خودشون رو تیز میکنن تا اون رو بشنون و بعد برای شما از خدا طلب بخشش میکنن.🍃
✨ امام زمان علیهالسلام فرمودند :
دعاے افتتاح را در تمام شبهاے ماه رمضان بخوانید. زیرا فرشتهها به آن گوش میدهند و برای خواننده آن طلب آمرزش میکنند.
📚صحیفه مهدیه بخش ۵، دعای ۸.
#ماه_رمضان
#دعاے_افتتاح
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
_______
@Mahdiyar114
✍شاهد ماجرای سحر
🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم.
وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهرهآوری را بر شهر حاکم کرده بود.
نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحهی آن غبارآلود و ستارهها⭐️ کم نور بودند.
🕌نزدیکیهای مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست میچرخاند و اطراف را زیر نظر داشت.
قدمهای👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکیهای او برسم و بشناسمش.
صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشتسر کرد.
🌖هوا کمی روشنتر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم.
صورتش را با پارچهای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشتزده بودند.
💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت.
وارد مسجد شد.
هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود.
خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید.
چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد.
📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم.
بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهرهی نورانی علی در آستانهی در نمایان شد.
اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند.
دستم را دراز کردم.
دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دلنگرانی شد.
☀️مثل همیشه لبخند چهرهاش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد:
«مرحبا ابوزینب هیچگاه از آن جدا نشو!»
عرق خجالت بر پیشانیام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.»
علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.»
⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست.
تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم.
حالت عجیب او مرا دچار شک کرد.
علی وارد محراب شد.
آرامش علی مرا آرام کرد.
سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد.
اذازلزلت الارض زلزالها
پایههای مسجد به لرزه درآمدند.
🌴نگاهی به سعفهایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟»
صدای علی را شنیدم:
«فزتوربالکعبه.»
با نگرانی به محراب نگاه کردم.
فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔
🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد.
اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا زدم.
#داستانک
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_افراگل
______
@Mahdiyar114
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان عمل به آیات قرآن داشته باشی؟
تو هم به دنبال آرامش میگردی؟🤔
دل پیامبر را جوری شاد کن که برایت دعا کند.🌱
✨خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید:
وَ صَلِّ عَلَیهِم اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُم
و برایشان دعا کن که دعای تو،
مایهی آرامش آنهاست.*
🤲برای ما دعا کن؛
ای مونسِ شکسته دلان، یا رسول الله...
📖*سورهتوبه، آیه۱۰۳.
#از_قرآن_بیاموزیم
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
__________
@Mahdiyar114