فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این منم تنها و حیران، نیمه شب ؛
کرده ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم ،
خواب را
شبتون قشنگ 🌟🌜
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت1 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر ا
👆👆 میانبر به ابتدا و قسمت اول رمان #قبله_ی_من
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیبای من آن لحظه ی ناب است که تو
چشم خود را بگشایی و طلوعم باشی..
#مهدی_عنایتی
#صبح_بخیر_
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تکنیک_های_همسرداری
با عنوان "عشق زبان دارد"
زبان عشق همسرتان را بیاموزید تا زندگی مطلوبی داشته باشید .🌺🍃
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت36 قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها ک
#قبله_ی_من
#قسمت37
حال خرابم راهیچ کس درک نمیکند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق میکند.سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم.مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض...باز هم سوزش قلبم.ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده.
باید اورا ببینم و راجب ان دختر بپرسم.اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیرچشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده.مادرم بانگرانی سوال پیچم میکند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر به پروپایم میپیچد.دیوانه شدم.
مقنعه ام راسرم میکنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم.آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند. دنیا تمام شده...؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!
پررنگ لبخند می زند و میپرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم.
من بازهم سوار ماشینش شدم.بازهم قراراست به خانه اش بروم،اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد.میخواهم ازکارش سردربیاورم.میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده!! دنده را عوض میکند و آستینم را میگیرد و چندباردستم را تکان میدهد.
دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود: چی شده؟ حالت خوبه؟
باید طبیعی رفتار کنم: اره!خوبم!...یکم مریض شدم! سردرد دارم.
_ چقد تو مریض میشی. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت میکنی.
حالم از حرفش بهم میریزد.چراحس میکنم هرکلمه اش را بامنظور میگوید.طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟
_ جان دلم؟
دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش میکنم و میگویم:
_ خیلی دوست دارم...
سرعتش راکم میکند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود.اب دهانم را فرو می برم و درحالیکه صدایم میلرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود!تواستاد فوق العاده ای هستی.
ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت میکند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمیتوانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟!...حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش میکنم
محمدمهدی_ کاش زنم مثل تو بود! چشمات... صدات...شیطنت و روحیت...اعتمادت...
دردلم میگویم" خربودنم"
میگذارم حرفش را تمام کند...
_ شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش...
حرفش رازد! تیرم به هدف خورد....پس آن دختر....خیلی مهم نیست
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت38
حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم
محمدمهدی_ ولی ترسیدم که...از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی حرف نداری... ولی من...شانسی ندارم...
حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش میکند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیزاره
سرم را تکان میدهم
محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
_ چی؟
به چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میکنم.چرااینطور نگاهم میکند
سرم را تکان میدهم...
محمدمهدی_ برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم...
_ چی؟
کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید میکند: بابات که نمیزاره من بیام خواستگاری... توام که...
به سر تاپایم نگاه میکند.
_ توام که خیلی دختر خوب و تکه هستی!
بزور لبخند می زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینی ازدواج کنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمی شود
_ خب... بنظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرکج میکنم و می پرسم: ینی چی؟!
_ ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین میچسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی..ینی...
_ آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
چشمهایم راریز میکنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت میکنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم... میدانم کمی بگذردترس جانم را میگیرد... باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من...جز من.. کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من!
ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را به فرمون بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم....چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید.. لبهایم میلزرد...فکم رابزور کنترل می کنم و میگویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...
متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم میگویم: نگه...نگه...دار عوضی!
مات و مبهوت نگاهم میکند و میپرسد: چی گفتی؟
تمام نیرویم را جمع میکنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال!
عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟
_ توداری زر میزنی...نگه دار احمق!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت39
نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش ب من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم.
انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری!
_ هارتویی عوضی! تویی که باریش و قیافه ی موجه هرغلطی میکنی!
_ ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف کردی؟...همونی که ازماشینت پیاده شد؟
_ هه! بپا هم شدی؟ اره؟!
_ بتو ربطی نداره!
_ پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟
چنان داد زد که خشک شدم... چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: آره...توراس میگی حالا پیادم کن!
_ نکنم چی؟
جلویچشمانم سیاه میشود....سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میکنم
_ تروخدا پیادم کن....پیاااادم کنن...
_ چی شد؟ رام شدی!
حرفهایش جانم را میسوزاند...کاش میفهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میکنم!
چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته میکند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیکند
_ بپر کوچولو!
میدانم دیوانه شده ام! به مغزم فشار آمده! جیغ میکشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یک مار نیشم می زند
_ فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم!
تمام کینه ام رابه زبان می آورم
_ برو به مادرت لطف کن!
چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد...
_ یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشی!
دستم راروی دهانم میگذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر میکنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میکنم که عربده می کشد و فرمان راکج میکند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد. منتظر نمیمانم تاکامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانی!
کنارخیابان چندبار غلت می زنم و بلاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را دردست تاب می دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونیکه خراب میشه خودتی! یکاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میکند و به عقب هلم میدهد... محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم....صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق!
و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر میکند...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت1 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر ا
👆👆 میانبر به ابتدا و قسمت اول رمان #قبله_ی_من
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام عمر خندیدم
به این عاشق
به آن عاشق
چنان عشقی سرم آمد
که دیگر من نمی خندم..
#مجیداخوان
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت39 نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیش
#قبله_ی_من
#قسمت40
رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو...
به تلخی لبخند می زنم و تایید میک
نم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود.
الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته میکنم!
نمیتوانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه های تیز محمدمهدی تنم را میلرزاند... میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان چیزی بعید نیست! من من میکنم و میگویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهی بمیرم عزیزم! بغض میکنم و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... زخم شده کنار لبت برو منم میام!
_ کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمیگردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی میکند. یک آینه ی شکسته به دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را باسرانگشت لمس میکنم. حسابی می سوزد. باورم نمیشود من یک دیوانه را اینقدردوست داشتم؟پست! به شلوارم نگاه میکنم. همان لحظه چند تقه به در فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و شلوارآوردم... در را باز میکنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی کبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
بلند سلام میکنم و وارد پذیرایی میشوم...خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه میکنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش میکرد! و تنها جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت41
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار عوض کند! نیمه اسفندماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را میگیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است!
محمدمهدی... هنوز باورش سخت است...مردی که متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا میآورم و لبه اش را روی لبم میگذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه راهم کم میکند! صدای خنده ی مردی نظرم راجلب میکند. اکیپ چهارنفره که همگی بسیجی بنظر می رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانی ازچادر فرار می کردم... امروز از دین! از کسانی که تسبیح به دست هرغلطی میکنند و آخرسر باوضو به خیال خودشان کثافت کاریشان پاک میشود! باتنفر و خشم به چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شکلات داغ میدهند...صدایشان را واضح می شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تک تکشان را از بیخ بزنم! همه شان ازیک قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راکمی جلو میکشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و کنارش بگذارم! مثل اینکه دین دارها بویی از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین می آورم و کنارش انعام میگذارم. ازجا بلند میشوم که نگاه یکی از آنها به صورتم می افتد! سریع پایین رانگاه میکند. پوزخندمیزنم و به سرعت از کنارشان عبور میکنم. پالتوی قرمزم را به تن میکنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیکنم... به پشت سر نگاه میکنم رد پایم برف را تیره کرد...
کاش میشد گذشته راپاک کرد.امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که تمام وجودم خوب ازبرش کرد.
کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود.گاها از کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلی سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای میترا حسابی رویم اثرگذاشته بود.من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا میکردم.شبها تادیروقت صرف تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار نرفتم. پدرم حسابی به خودش میبالید که من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. درراه دید و بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم.به قولی شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عیدباتمام شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز شماری میکردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداند و صلوات میفرستاد. ذکر میگفت و برایم دعامیکرد
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت42
دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاسل نگاهم میکند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم میچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه.
دستهایم رابالا می اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگه!همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاووردن!الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده!چه گیریه اخه!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه میکنم
چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او میترسد!! ازدواج محموله ی عجیبی است .اخرش باید همینجور توسری خور باشی!! بغضم میترکد و جیغ میکشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایی که دوست دارم.!رشته ای که دوست دارم . اگر توذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه!!
به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مراسرجامیخکوب میکند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونی !؟
نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس میکنم
_ فک نکن بخاطر جیغ و دادات راضی شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت که سربه راه شدی...فقط فکر و ذکرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونی!.... اگر اجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه....اگر قبول میکنی بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میکنم.
_ قبول
_ دلیل این بود که ترسیدم دوصباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایی بزاری که من ازش بی خبرم!
خوابگاه تعطیل!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دعا میکنم
✨در فراسوی این شب
🌺تاریک و سیاہ، خداوند
✨نور عشق بی حدش را
🌺بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
✨تا صدها ستارہ بروید
🌺برای اجابت آنها
🌹شبتون به لطافت گل🌹
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو عالم را بگردم
کسی مانند تو نیست
مرا همین داشتنت کافیست!
#ابوالفضل_شفیع_الاسلام
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هردو_ببینید
زن باید لطافتش رو حفظ کنه و مرد استقامتش رو...
چه جوری؟
#دکتر_حبشی
💟 @Delbari_Love