💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت39 نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیش
#قبله_ی_من
#قسمت40
رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو...
به تلخی لبخند می زنم و تایید میک
نم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود.
الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته میکنم!
نمیتوانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه های تیز محمدمهدی تنم را میلرزاند... میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان چیزی بعید نیست! من من میکنم و میگویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهی بمیرم عزیزم! بغض میکنم و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... زخم شده کنار لبت برو منم میام!
_ کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمیگردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی میکند. یک آینه ی شکسته به دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را باسرانگشت لمس میکنم. حسابی می سوزد. باورم نمیشود من یک دیوانه را اینقدردوست داشتم؟پست! به شلوارم نگاه میکنم. همان لحظه چند تقه به در فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و شلوارآوردم... در را باز میکنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی کبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
بلند سلام میکنم و وارد پذیرایی میشوم...خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه میکنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش میکرد! و تنها جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت41
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار عوض کند! نیمه اسفندماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را میگیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است!
محمدمهدی... هنوز باورش سخت است...مردی که متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا میآورم و لبه اش را روی لبم میگذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه راهم کم میکند! صدای خنده ی مردی نظرم راجلب میکند. اکیپ چهارنفره که همگی بسیجی بنظر می رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانی ازچادر فرار می کردم... امروز از دین! از کسانی که تسبیح به دست هرغلطی میکنند و آخرسر باوضو به خیال خودشان کثافت کاریشان پاک میشود! باتنفر و خشم به چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شکلات داغ میدهند...صدایشان را واضح می شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تک تکشان را از بیخ بزنم! همه شان ازیک قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راکمی جلو میکشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و کنارش بگذارم! مثل اینکه دین دارها بویی از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین می آورم و کنارش انعام میگذارم. ازجا بلند میشوم که نگاه یکی از آنها به صورتم می افتد! سریع پایین رانگاه میکند. پوزخندمیزنم و به سرعت از کنارشان عبور میکنم. پالتوی قرمزم را به تن میکنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیکنم... به پشت سر نگاه میکنم رد پایم برف را تیره کرد...
کاش میشد گذشته راپاک کرد.امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که تمام وجودم خوب ازبرش کرد.
کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود.گاها از کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلی سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای میترا حسابی رویم اثرگذاشته بود.من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا میکردم.شبها تادیروقت صرف تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار نرفتم. پدرم حسابی به خودش میبالید که من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. درراه دید و بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم.به قولی شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عیدباتمام شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز شماری میکردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداند و صلوات میفرستاد. ذکر میگفت و برایم دعامیکرد
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت42
دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاسل نگاهم میکند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم میچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه.
دستهایم رابالا می اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگه!همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاووردن!الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده!چه گیریه اخه!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه میکنم
چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او میترسد!! ازدواج محموله ی عجیبی است .اخرش باید همینجور توسری خور باشی!! بغضم میترکد و جیغ میکشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایی که دوست دارم.!رشته ای که دوست دارم . اگر توذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه!!
به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مراسرجامیخکوب میکند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونی !؟
نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس میکنم
_ فک نکن بخاطر جیغ و دادات راضی شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت که سربه راه شدی...فقط فکر و ذکرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونی!.... اگر اجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه....اگر قبول میکنی بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میکنم.
_ قبول
_ دلیل این بود که ترسیدم دوصباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایی بزاری که من ازش بی خبرم!
خوابگاه تعطیل!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دعا میکنم
✨در فراسوی این شب
🌺تاریک و سیاہ، خداوند
✨نور عشق بی حدش را
🌺بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
✨تا صدها ستارہ بروید
🌺برای اجابت آنها
🌹شبتون به لطافت گل🌹
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو عالم را بگردم
کسی مانند تو نیست
مرا همین داشتنت کافیست!
#ابوالفضل_شفیع_الاسلام
💟 @Delbari_Love
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هردو_ببینید
زن باید لطافتش رو حفظ کنه و مرد استقامتش رو...
چه جوری؟
#دکتر_حبشی
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت42 دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و س
#قبله_ی_من
#قسمت43
سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم
_ عموجواد؟؟
_ بله.
_ ولی بابا..
_ همین که گفتم...یااونجا یاهیچی.
زیر لب واقعا که ای میگویم و ازپله ها بالا می روم...
نمیدانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد از دوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت . ولی...هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود . نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چاله به چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود . قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده .زن عمو ....صحبتش را نکنم بهتراست . آنقدر کیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد ! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میکنند . همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیکنم ولی ...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و میگویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید .
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک میکند و صورتم رامحکم و گرم میبوسد...
_ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا!
_ باشه صدبار گفتی!
پدرم جلو می اید و شالم راکامل روی موهایم میکشد
_ محیا حفظ ابرو کن اونجا!..یوقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیکاکردم مگه!؟
_ هیچی...فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دخترچادری ان...اما..
عصبیقدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من چه سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابی!!..فقط خواستم گوشزد کنم...
_ بله
صورتش را می بوسم و چندقدمی عقب می روم...
_ محیا بابا!...همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشه
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی میبینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولی بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام .گلیمم مگر چندمتراست که درگل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه راهمین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت44
شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم که. ان خانوم من نیستم. به سرعت چندقدم دیگر برمیدارم که کسی دسته ی کیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت می دهد و میگوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میکنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم
دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.
یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد.به سمت راستم نگاه میکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می ایم.بابا راست میگفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چه فامیلیبرازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و میگویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید!؟
چشمان مشکی و موربش برق می زنند.
_ راستش،خوشحال می شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن.دوست دارم که اول کاری پرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
_ اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم میبینید اقای پارسا.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد
_ به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
_ فکر نکنم. من باید سریع برم.
_ کجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخار بدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
اینبار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش میکنم.بدک نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود.عرق سرد روی تنم می شیند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت45
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب
پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می
روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیاالت گذشته..
-خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می
شوم.
یه فرصت کوچیک بمن بدید
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد
این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تاازابروهایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید
-اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکال
هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهر
من تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی
رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می
کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه
گیر تویه وراج افتادم!
درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟
مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
خیلی نمونده یه خیابون بالاتر! راسی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی!
با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه!
از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شود. مخم
را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنه می پیچد و میگوید: بفرما
خانوم! کم کم داریم میرسیم..
اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.
چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.
رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده
نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می
اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت45 یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را
#قبله_ی_من
#قسمت46
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لا به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پالک.. چهار.
سرم بالاتر می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد.
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب اجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
-میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم...
جمالتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت47
فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین
چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،
روشن
تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر
خیره
مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:
محیا خانوم هستن؟! نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.
بعد
اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید:
عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو
ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی
چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم:
-به سلامتی جایـی می رفتید؟!
گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند:
میریم خواستگاری؟
باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید!
آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم!
شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
من- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.
آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان
ازخانه
خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند
درخت
هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم اهلل، جن
دیده.
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...اهلل...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب
خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین
شید.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت48
محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق
می
زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک
خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود
و
چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:
آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه
شیطون
دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی
پایین...
می پرسم:
-بچتون؟!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.
آره! یحیی دیگه.
خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را
در می
اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:
بیااینم یه بچه ام
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به
آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی
دلم میخواست
کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت
میدهد!
احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از
خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق
درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را
کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب
زرشکی،
شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد
گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن
عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک
واحدی
ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم
یحیی ول
معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی
دخترهاست!
طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند!
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند
داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه!
می پراند: خوشگل شدی!
لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری!
دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد
چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طالیی!
حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا
ابهام
بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم
بپرس
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love