19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هردو_ببینید
زن باید لطافتش رو حفظ کنه و مرد استقامتش رو...
چه جوری؟
#دکتر_حبشی
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت42 دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و س
#قبله_ی_من
#قسمت43
سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم
_ عموجواد؟؟
_ بله.
_ ولی بابا..
_ همین که گفتم...یااونجا یاهیچی.
زیر لب واقعا که ای میگویم و ازپله ها بالا می روم...
نمیدانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد از دوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت . ولی...هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود . نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چاله به چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود . قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده .زن عمو ....صحبتش را نکنم بهتراست . آنقدر کیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد ! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میکنند . همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیکنم ولی ...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و میگویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید .
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک میکند و صورتم رامحکم و گرم میبوسد...
_ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا!
_ باشه صدبار گفتی!
پدرم جلو می اید و شالم راکامل روی موهایم میکشد
_ محیا حفظ ابرو کن اونجا!..یوقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیکاکردم مگه!؟
_ هیچی...فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دخترچادری ان...اما..
عصبیقدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من چه سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابی!!..فقط خواستم گوشزد کنم...
_ بله
صورتش را می بوسم و چندقدمی عقب می روم...
_ محیا بابا!...همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشه
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی میبینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولی بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام .گلیمم مگر چندمتراست که درگل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه راهمین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت44
شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم که. ان خانوم من نیستم. به سرعت چندقدم دیگر برمیدارم که کسی دسته ی کیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت می دهد و میگوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میکنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم
دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.
یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد.به سمت راستم نگاه میکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می ایم.بابا راست میگفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چه فامیلیبرازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و میگویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید!؟
چشمان مشکی و موربش برق می زنند.
_ راستش،خوشحال می شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن.دوست دارم که اول کاری پرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
_ اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم میبینید اقای پارسا.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد
_ به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
_ فکر نکنم. من باید سریع برم.
_ کجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخار بدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
اینبار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش میکنم.بدک نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود.عرق سرد روی تنم می شیند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت45
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب
پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می
روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیاالت گذشته..
-خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می
شوم.
یه فرصت کوچیک بمن بدید
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد
این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تاازابروهایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید
-اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکال
هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهر
من تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی
رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می
کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه
گیر تویه وراج افتادم!
درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟
مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
خیلی نمونده یه خیابون بالاتر! راسی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی!
با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه!
از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شود. مخم
را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنه می پیچد و میگوید: بفرما
خانوم! کم کم داریم میرسیم..
اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.
چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.
رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده
نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می
اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت45 یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را
#قبله_ی_من
#قسمت46
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لا به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پالک.. چهار.
سرم بالاتر می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد.
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب اجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
-میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم...
جمالتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت47
فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین
چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،
روشن
تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر
خیره
مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:
محیا خانوم هستن؟! نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.
بعد
اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید:
عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو
ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی
چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم:
-به سلامتی جایـی می رفتید؟!
گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند:
میریم خواستگاری؟
باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید!
آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم!
شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
من- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.
آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان
ازخانه
خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند
درخت
هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم اهلل، جن
دیده.
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...اهلل...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب
خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین
شید.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت48
محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق
می
زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک
خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود
و
چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:
آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه
شیطون
دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی
پایین...
می پرسم:
-بچتون؟!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.
آره! یحیی دیگه.
خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را
در می
اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:
بیااینم یه بچه ام
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به
آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی
دلم میخواست
کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت
میدهد!
احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از
خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق
درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را
کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب
زرشکی،
شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد
گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن
عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک
واحدی
ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم
یحیی ول
معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی
دخترهاست!
طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند!
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند
داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه!
می پراند: خوشگل شدی!
لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری!
دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد
چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طالیی!
حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا
ابهام
بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم
بپرس
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏱💞
گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود
ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود
#حسین_منزوی
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت48 محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق می
#قبله_ی_من
#قسمت49
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند
محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب
نمیاره!
نمیدانم لبهایش می لرزد یا توهم زده ام!
خب... چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت
بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری
راحت ترم! انتخاب خودمه!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو
واردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند:
پسره یذره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می
آید که مهمان داشته و باید مبادی آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند و
می گوید:
سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. " این راخطاب به من میگوید"
-خواهش می کنم!
یلدا از جا می پرد و می پرسد:
چی شد مامان؟
آذر سری تکان میدهد و میگوید:
فک نکنم که بشه!
یلدا کشتی هایش غرق می شود!
تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می
ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
میندازد با کلافگی جواب میدهد:
باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه
تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت... لبا یه ذره!
یلدا چینی به پیشانی میدهد
وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان!
آذر دستش راتکان میدهد
منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد!
بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!
خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!
یلدا باناراحتی می پرسد:
اونا چی؟ پسندیده بودن؟
ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود
آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت
میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب!
پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص
کردن!
یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون
باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو
رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون.
یلدا- خب اون چی گفت؟
هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره!
یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم:
-خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو
نمیشینه.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید:
چه بدونم شاید.
درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می
آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس
ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید.
بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم
خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک
روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و
یکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در
کادر تصویر فشار میدهم:
-این منم!
آره!
یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج
سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیـی ایستاده.
یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش
راباز کرده. میخندم. بلند می گویم:
-یادش بخیرها!
یلدا سری تکان میدهد
آره، زود بزرگ شدیم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت50
یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان
پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:
دختر نباید الک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!
با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافط را غلیظ
می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز
کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم:
-یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟
یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک
-پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.
مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.
پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه
دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می
آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:
آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه.
لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او
متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش
دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک
میزند و میگوید:
امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!
لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی
چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:
-یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول
میدید!
عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و
بامتانت
جواب میدهد:
اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:
-دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن
شود!
عمو میخندد و میگوید:
-می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم!
یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید
و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای
برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که
لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا
می پرسم:
-این اطراف کلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:
برای چی می پرسی دختر؟
بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم
بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟!
فرانسه!
آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل
یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:
البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه
زبونشون!
آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می
زند و به یلدا میگوید:
خوب دست میگیری ها!
دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!
فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
-چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
-راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:
شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع می گویم:
به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت51
به لطف یلدا دریکی از کلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال
کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی
روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش
و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و
جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها
بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخالف تصورم
احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد
چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش
روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می
شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار
برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د
شود
چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می
زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی
اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می
آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این
راخودشان می گفتند!
باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می
دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله
داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در
کوزه و آبش را خورد!
موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت
گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی
تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ
گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید!
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر
جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی
اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به
آشپزخانه بلند می گوید:
مامان مابریم؟!
نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می
کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:
آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند!
برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در
بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.
یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.
تکرارمی کند: فقط!
دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی
اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تا الان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی
امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات
کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می
پوشانم. لبخند میزند.
همینشم خوبه.
یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت
سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم
کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:
یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد
و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:
ناراحت نشدی که؟
-براچی؟
پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
پس اگر نشدی.. یکوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
-یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم!
هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می
کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم
کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش
مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را
یادداشت کنم. یلدا میپرسد:
داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:
همونجا که به زور قولشو گرفتی.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:
آخ جون! خیلی خوبی...
یحیی- آره! می دونم!
من- کجا میریم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love