💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت30 محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند. _ محیا چرا ای
#قبله_ی_من
#قسمت31
میخندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.
بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان کارامو کردم.
_ ببینم این استاده مرد خوبیه؟!بابات خیلی نگرانته. میگه این استاده میشنگه.
_ نه مادرمن.بابا بیخود نگرانه اون زن داره.
_ اخه خیلی جوونه.
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبه!
مامان_خلاصه مراقب باش دختر!... به غریبه هااعتمادی نیست.
_ استادمه ها.
دریخچال را باز میکنم و بطری کوچک آبمیوه ام رابرمیدارم
مامان_ میدونم .میدونم! ولی ...حق بده دلش شور بیفته!بلاخره خوشگلی..سرزبون داری.
_ خب خب؟!
دربطری را باز میکنم و سرمیکشم
مامان_ الحمدالله یه چادر سرت نمیکنی که خیالمون یخورده راحت شه.
ابمیوه به گلویم میپرد. عصبی میگویم: ینی هنوز زندگی ما لنگ یه چادرمنه؟!
ازجا بلند میشود و بالبخند جواب میدهد:نه عزیزم!خداروشکرعصاب نداری دوکلمه بهت حرف بزنم!
_ اخه همش حرفای کهنه و قدیمی !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیه. بنده خدا خیلی مراقب درسمه. نمره هامم عالیه
شانه بالا میندازد
_ خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدابرا زنش نگهش داره.
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش.
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتی مسخره میخندم
روی میز میشینم و با شکلک ادای معلم زیست را درمی آورم و همه غش غش میخندند! همیشه دراین کارها مهارت خاصی داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظه چندتقه به درمیخورد معاون آموزشی وارد کلاس می شود. سریع ازروی میز پایین میپرم و سرجایم مثل بچه تخس ها آرام میشینم. موهایم راکه بخاطر تحرک بیرون ریخته زیر مقنعه ام میدهم و به دهان خانوم اسماعیلی خیره می شود. یک برگه نشانمان میدهد که زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنی است. هربخش را با هایلایت یک رنگ کرده. چه حوصله ای.برگه را به مسئول کلاس میدهد تا به برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی کافی برای کنکور نداشتم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت32
خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور !
درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم
_ خب نده.
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!
_ واقعا؟! من همش فکر میکردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی!
مثل گیج ها میپرسم: یعنی چی؟
_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یکوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان باباها نباشن!
هاج و واج نگاهش میکنم.یکدفعه ازجا می پرم و میگویم: ببین یه بار دیگه بگو!
چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیزی درذهنم جرقه میزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چته تو!؟ دیوونه
.درسته!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت33
پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم
_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!
_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میکنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاهبردارا!
مادرم عینکش را روی بینی جا به جا میکند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق می زند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعی! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خداروشکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
_ بعله!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
من_ کدوم پسرخاله؟!
_ همین پسر خاله فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیه نه؟
_ بسم الله! چطو؟
_ هیچی هیچی!
دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سوالات بودارش به طرف اتاقم می روم.
"مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!!"
روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی سینه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!.... اگر...اگر ...وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی میکنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بزاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگی! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر میکنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم میگویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان هشیده و مردمه براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یکوچولو زیادی بزرگ تر ازمنه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی...به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه میکنم" این چه فکریه!؟ خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند.
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم میکند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهی لبخند معنادار تقدیمم میکند. بی تفاوت تکه ی آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالی بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا_ بسه دختر میترکی!
_ یکوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوی خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟!
پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت33 پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: این
#قبله_ی_من
#قسمت34
دودستم رازیر چانه ام میگذارم و میگویم: بعله! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میکند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا!
دهانم باز می شود.
_ چیکا کرده؟!
_ هیچی! سرش خورده به یجا گفته میخوام بریم خواستگاری!
به پشتی صندلی تکیه میدهم
_ اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟
_ باهوش شدی دخترم!
_ بعد ببخشید شما چی گفتید؟!
_ گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد...
_ بابا شما چیگفتید؟؟؟!
پدرم یک لیوان دوغ برای خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
_ حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! ازبچگی میشناسیمش...لیسانس گرفته و سرکار مشغوله! سربه زیره...به مام میخوره! چی باید میگفتم بنظرت دختر؟!
حرصم میگیرد.دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
_ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد
_ چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی نه؟!
محکم و بلند میگویم: نه نه نه نه! همین!
مادرم باتعجب می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟!
_ چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش!
مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!!
فکری به دهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم میگیرم و آرام میگویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟!
مادرم خودش را لوس میکند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری نگاش کن!
واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاکید میکنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد!
دراتاق را پشت سرم می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده! ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم .تونیک را تن و روسری را با سلیقه سرم میکنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی یکی از چشمانم می ریزم.
کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم می گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟!
_ بله ببخشید!
پشتش رابه من میکند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می شود و یک چیز سنگین بارم میکند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای محمدمهدی شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان می روم. میز کوچک و دوصندلیو دوفنجان قهوه! تشکر میکنم و کنارش مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میکنم. متوجه می شود و میپرسد: جان؟ چی شده؟
_ یه سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
_ محمدمهدی توخیلی راجب خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجب زنمه؟
چشمانم را مظلوم میکنم
_ اوهوم!
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شود
_ خب راستش...راستش شیدا خیلی شکاک بود!...خیلی اذیتم میکرد.... زندگیما فقط سه سال دووم اورد!...به رفت و آمدهام....شاگردام...به همه چیز گیر میداد! حتی یمدت نمیذاشت ادکلن بزنم! میگفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! باچشمهای گرد به لبهایش چشم میدوزم که حرفش راقطع میکند.
_ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم بایاد آوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد و موهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت35
اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابی نمیدهم!
_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم!
_آها!
حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده میشوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباوری برمیگردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
_ ینی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانوم! و به طرف اتاقم می دوم....
باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل میکنم تا زودتر تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر بلاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجب مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمیکند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف میکنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟! فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام او مرد رویاهایم بود!
اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی میکنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینیمیخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد!؟ تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاریبروم؟! سرم راتکان می دهم
_ نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوسش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موزیانه ای می زنم و ادامه میدهم: بعدم صبرمیکنی که ببینی اون تو جواب دوست دارم چی زمیگه! بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمیکنید برای ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هس؟!
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به در ساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز میکند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میکنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت36
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم!
اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدی... با...این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام!.. نمی خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میکنم...شاید هم...هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم... تصویر مقابلم تار می شود...هیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها میکنم. گلها ازدستم میافتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود... نمی فهمم!.. خودش گفت که تنهاست....خواهرهم که ندارد!
پس این....این...
پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
_ خیلی احمقی محیا!.. گول ریشش رو خوردی!؟ اره؟
_ وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک میکنم...
_ هه! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟
_ خب چرا جلو نرفتی؟!
_ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگه بفهمم!
_ پس نق نقت چیه!؟
_ دوسش دارم میفهمی؟ ببند دهنتو ببند!
_ کیو دوس داری؟! چیشو؟
_ خودشو! اخلاقشو!
_ اون کجاش شبیه توعه؟
_ همه چیش!
_ خب بگو یکی یکی...
_ اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیکنه!
_ واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد!؟
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این منم تنها و حیران، نیمه شب ؛
کرده ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم ،
خواب را
شبتون قشنگ 🌟🌜
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت1 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر ا
👆👆 میانبر به ابتدا و قسمت اول رمان #قبله_ی_من
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیبای من آن لحظه ی ناب است که تو
چشم خود را بگشایی و طلوعم باشی..
#مهدی_عنایتی
#صبح_بخیر_
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تکنیک_های_همسرداری
با عنوان "عشق زبان دارد"
زبان عشق همسرتان را بیاموزید تا زندگی مطلوبی داشته باشید .🌺🍃
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت36 قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها ک
#قبله_ی_من
#قسمت37
حال خرابم راهیچ کس درک نمیکند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق میکند.سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم.مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض...باز هم سوزش قلبم.ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده.
باید اورا ببینم و راجب ان دختر بپرسم.اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیرچشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده.مادرم بانگرانی سوال پیچم میکند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر به پروپایم میپیچد.دیوانه شدم.
مقنعه ام راسرم میکنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم.آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند. دنیا تمام شده...؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!
پررنگ لبخند می زند و میپرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم.
من بازهم سوار ماشینش شدم.بازهم قراراست به خانه اش بروم،اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد.میخواهم ازکارش سردربیاورم.میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده!! دنده را عوض میکند و آستینم را میگیرد و چندباردستم را تکان میدهد.
دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود: چی شده؟ حالت خوبه؟
باید طبیعی رفتار کنم: اره!خوبم!...یکم مریض شدم! سردرد دارم.
_ چقد تو مریض میشی. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت میکنی.
حالم از حرفش بهم میریزد.چراحس میکنم هرکلمه اش را بامنظور میگوید.طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟
_ جان دلم؟
دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش میکنم و میگویم:
_ خیلی دوست دارم...
سرعتش راکم میکند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود.اب دهانم را فرو می برم و درحالیکه صدایم میلرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود!تواستاد فوق العاده ای هستی.
ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت میکند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمیتوانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟!...حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش میکنم
محمدمهدی_ کاش زنم مثل تو بود! چشمات... صدات...شیطنت و روحیت...اعتمادت...
دردلم میگویم" خربودنم"
میگذارم حرفش را تمام کند...
_ شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش...
حرفش رازد! تیرم به هدف خورد....پس آن دختر....خیلی مهم نیست
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت38
حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم
محمدمهدی_ ولی ترسیدم که...از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی حرف نداری... ولی من...شانسی ندارم...
حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش میکند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیزاره
سرم را تکان میدهم
محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
_ چی؟
به چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میکنم.چرااینطور نگاهم میکند
سرم را تکان میدهم...
محمدمهدی_ برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم...
_ چی؟
کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید میکند: بابات که نمیزاره من بیام خواستگاری... توام که...
به سر تاپایم نگاه میکند.
_ توام که خیلی دختر خوب و تکه هستی!
بزور لبخند می زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینی ازدواج کنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمی شود
_ خب... بنظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرکج میکنم و می پرسم: ینی چی؟!
_ ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین میچسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی..ینی...
_ آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
چشمهایم راریز میکنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت میکنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم... میدانم کمی بگذردترس جانم را میگیرد... باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من...جز من.. کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من!
ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را به فرمون بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم....چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید.. لبهایم میلزرد...فکم رابزور کنترل می کنم و میگویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...
متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم میگویم: نگه...نگه...دار عوضی!
مات و مبهوت نگاهم میکند و میپرسد: چی گفتی؟
تمام نیرویم را جمع میکنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال!
عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟
_ توداری زر میزنی...نگه دار احمق!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت39
نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش ب من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم.
انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد
_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری!
_ هارتویی عوضی! تویی که باریش و قیافه ی موجه هرغلطی میکنی!
_ ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم!
_ بہ اون دختره هم لطف کردی؟...همونی که ازماشینت پیاده شد؟
_ هه! بپا هم شدی؟ اره؟!
_ بتو ربطی نداره!
_ پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟
چنان داد زد که خشک شدم... چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: آره...توراس میگی حالا پیادم کن!
_ نکنم چی؟
جلویچشمانم سیاه میشود....سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میکنم
_ تروخدا پیادم کن....پیاااادم کنن...
_ چی شد؟ رام شدی!
حرفهایش جانم را میسوزاند...کاش میفهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده!؟
_ نگهدار...التماست میکنم!
چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته میکند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین!
سرعتش رابیشترمیکند
_ بپر کوچولو!
میدانم دیوانه شده ام! به مغزم فشار آمده! جیغ میکشم: میپرما!
_ بپر عزیزم!
مثل یک مار نیشم می زند
_ فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم!
تمام کینه ام رابه زبان می آورم
_ برو به مادرت لطف کن!
چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد...
_ یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص میگویم: وحشی!
دستم راروی دهانم میگذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر میکنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میکنم که عربده می کشد و فرمان راکج میکند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد. منتظر نمیمانم تاکامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانی!
کنارخیابان چندبار غلت می زنم و بلاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را دردست تاب می دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونیکه خراب میشه خودتی! یکاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میکند و به عقب هلم میدهد... محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم....صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق!
و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر میکند...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت1 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر ا
👆👆 میانبر به ابتدا و قسمت اول رمان #قبله_ی_من
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام عمر خندیدم
به این عاشق
به آن عاشق
چنان عشقی سرم آمد
که دیگر من نمی خندم..
#مجیداخوان
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت39 نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیش
#قبله_ی_من
#قسمت40
رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو...
به تلخی لبخند می زنم و تایید میک
نم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود.
الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته میکنم!
نمیتوانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه های تیز محمدمهدی تنم را میلرزاند... میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان چیزی بعید نیست! من من میکنم و میگویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهی بمیرم عزیزم! بغض میکنم و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... زخم شده کنار لبت برو منم میام!
_ کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمیگردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی میکند. یک آینه ی شکسته به دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را باسرانگشت لمس میکنم. حسابی می سوزد. باورم نمیشود من یک دیوانه را اینقدردوست داشتم؟پست! به شلوارم نگاه میکنم. همان لحظه چند تقه به در فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و شلوارآوردم... در را باز میکنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی کبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
بلند سلام میکنم و وارد پذیرایی میشوم...خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه میکنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش میکرد! و تنها جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love