eitaa logo
دلبرکده
27.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷حضرت زینب شخصیتی همه جانبه 🔺در ۵عرصه بی نظیر هستند: ▫️۱. در نقش دختری یک طراز هستند که وجود امیرالمومنین علیه‌السلام به ایشان افتخار میکنند. ▫️۲. بی نظیری بودند ▫️۳. توانمندی بودند و لذا میبینید در دامان حضرت ۳ پسر و یک دختر پرورش یافتند. ▫️۴. یک بی نظیر بودند و جهات مختلفی را داشتند تاجایی که درزمان حیات امیرالمومنین علی علیه‌السلام در شهر کوفه تفسیر میگفتند. وجود حضرت زینب هویت حقیقی یک زن را در جایگاه اجتماعی دادند‌،‌چه قبل از کربلا،‌چه حین کربلا و چه بعد از کربلا ▫️۵. حضرت زینب که بی نظیر بودند که حضرت زین العابدین به ایشان فرمودند که جایگاه شما را نمی‌شود به راحتی شناخت. ✅این یعنی یک و و واقعی برای یک زن. 🔆یک از ویژگی های منحصر به فرد ایشان و ایشان می باشد. ⚠️ببینید 🔰صبر یک انفعال نیست! یعنی آدم‌های صبور ناتوان نیستند بلکه یک فضیلت اخلاقی است که در آن یک پویایی قرار دارد، مثلا در ، خانم صبور این نیست که شوهر بر سرش بزند و او هیچ نگوید! منظور ما است! 🔸مثلا همسر می آید در منزل و صدایش را بلند میکند و .. این جا خانم نباید در زمین مقابل بازی کند و او هم بحث را ادامه بدهد و دیگر نمیشود این جا خانه ،‌محل جنگ می‌شود،‌ خانم صبور اولین کاری که میکند یک اسکنی از همسر میگیرد و آنالیز میکند که چرا این طور شده همسرش،‌ یک لیوان شربت یا آب به همسر میدهد و ... ما به این میگوییم صبر! 💖@Delbarkade💖
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی8 #بازگشت کلید را در قفل درِ آپارتمان چرخاندم. صدای زنگ تلفن آمد. کیفم ر
بالاخره خودم را جمع کردم و صفحه‌ی گوشی را به بالا کشیدم. _الو رؤیا جان _ســ لام... خوبی؟ لب‌هایم را به هم فشار دادم. _چه خبر خانم؟! رفتی؟ _آره تازه برگشتم. _خب چه خبر؟ چطور بود؟ صدایش آرامش داشت. اما هنوز شَکَّم باقی بود. خیلی خلاصه گفتم: _بیشتر معارفه بود. حرف خاصی زده نشد. فقط این یارو یکم عجیب غریب بود! تو کی میری؟ خندید. _الان تو راهم. این یارو با اون یاروهایی که می‌شناسی فرق داره. حالا خودت می‌فهمی عزیزم. با این حرف شاهین بیشتر کنجکاو شدم بدانم چه اتفاقی او را اینهمه تغییر داده است؟! _خدا رحم کنه! _چیزی نیاز نداری؟ _نه ممنون... اِ راستی شاهین می‌خوام پیتزا سفارش بدم؛ سس سفید برا خودت بگیر. _ولش کن. برگشتنی می‌رم کوبیده می‌گیرم. اگه چیز دیگه‌ای به جز پیتزا می‌خوای بگو. شانه‌هایم را بالا دادم. _نه هر چی خودت می‌خوای برا منم بگیر. همین که خداحافظی کرد دوباره سراغ صفحه‌ام رفتم. هنوز نت بالا نیامده بود که جمله‌ی آخر مینا یادم آمد. سریع شماره‌ی شاهین را گرفتم. _شاهین جان فردا تولد مهدیاست. کلا فراموش کردم. من میرم همین دور و بر براش یه کادو بگیرم. _باشه مراقب خودت باش. *** عروسک پارچه‌ای بزرگ را به محض ورودم به مهدیا دادم. اول با تردید نگاهم کرد. با لبخند به او گفتم: _بگیرش. مال خودته. تولدت مبارک عزیز خاله. چشمانش گشاد شد و برق زد. عروسک را سفت چسبید و با خنده‌ی بزرگی، کش‌دار گفت: _ننـــون با آن لباس صورتی پر چین و موهای لخت و بلندش حسابی دوست داشتنی شده بود. مینا خودش را به استقبالم رساند. اعتراض‌آمیز گفت: _خانم دیر اومدی زود می‌خوای بری؟! کادو رو چرا از الان دادی بهش؟! خندیدم. _ببین من از بچگیم از این رسم باز کردن کادوها آخر مراسم متنفر بودم. هدیه‌شو دادم تمام. سالن پر از فامیل‌های مینا و همسرش بود. یک جای خالی پیدا کردم. خانم قد بلند و چهارشانه‌ای با روی باز برایم جا باز کرد. با لبخند پرسید: _خوش اومدی. دوست مینا جون هستی؟ با وجود فیروزه، در طول میهمانی، احساس تنهایی نکردم. انرژی مثبت فوق‌العاده‌ای داشت. موقع پذیرایی، بدون درخواست مینا بلند شد. بشقاب ها را از مینا گرفت و تا جمع کردن زباله‌های جشن پایِ کار بود. از مینا پرسیدم: _فیروزه جون چه نسبتی باتون داره؟ خیلی ازش خوشم اومد. چقدر دل نزدیک و بی‌ریاست! مینا آهی کشید. نیم لبخندی زد و گفت: _ دخترخاله‌ی امیره. _چرا حالا آه می‌کشی؟! نگاهی به میهمانان انداخت و آرام گفت: _بعدا برات تعریف می‌کنم. الان تو بگو مشاوره‌تون به کجا کشید؟ ابروهایم را بالا بردم. _مینا باورت میشه شاهین افتاده دنبال طب سنتی، اسلامی؟! لب‌ها و ابروهایش را بالا برد. _چقدر عالی! _آره این مشاوری هم که پیشش می‌ریم تو این زمینه‌ها استاده. عجیب‌تر اینکه شاهین خیلی وقته باهاش آشنا شده و یه رژیم غذایی ازش گرفته و به قول خودش داره اِجابَــ... نه اصلاح مزاج می‌کنه. مینا زیر خنده زد. _مرض نگیری اجابت مزاج؟! _چه می‌دونم خب... چند دقیقه هر دو به این سوتی من خندیدیم. شیطنتم گل کرد. _تازه قراره برا منم برنامه اجابت مزاج بدن. دوباره صدای خنده‌مان بلند شد. مینا لب‌هایش را به هم فشار داد و شانه‌هایش را بالا برد. از حالت چرخاندن مردمک چشمانش فهمیدم باید بیشتر ملاحظه‌ی فامیل همسرش را داشته باشیم. یکدفعه چشمانش گشاد شد و پرسید: _راستی این یارو رضا فرزاد بالاخره کی بود؟! با شنیدن نام رضا فرزاد خنده‌ام گرفت. مینا اخم کرد. _نکنه اینم مربوط به برنامه اجابت مزاجه. پوزخندی زدم و سرم را به مینا نزدیک کردم. _باورت می‌شه اصلا منو نمی‌شناخت؟! عقب رفت و با چشمان گرد نگاهم کرد. _پس اسمتو از کجا می‌دونست؟! پوفی زیرخنده زدم. _منظورش از رؤیای دست نیافتنی اوشون فشم بود. لبخند مینا خشکید. _یعنی چی؟! با دست جلوی دهانم را گرفتم. سرم را پایین انداختم و حسابی خندیدم. _بدبخت عاشق اوشون فشم بوده هنوز توفیق زیارت باغات نصیبش نشده. عکس منو تو اوشون دیده نتونسته خودش رو کنترل کنه. مینا بدون اینکه به شوخی‌ام بخندد، خیره نگاهم کرد. _مرض داشتی ما رو سر کار گذاشتی؟! لبم را گاز گرفتم. _والا خودم هم سر کار بودم. ولی دیگه برام عبرت شد که هیچوقت عکس از خودم تو اینستا نذارم. بد پیله‌ای شد. مینا با حرص گفت: _حقته. و برای خداحافظی از فیروزه بلند شد. اولین کسی که از همه خداحافظی کرد او بود. یک دختر ۶ یا ۷ ساله‌ی بانمک و سرزبان دار همراهش بود. خودش گفته بود که یک پسر ۱۴ ساله هم دارد. از خودم خجالت کشیدم. با اینکه دوسال از او بزرگ‌تر بودم؛ هنوز بچه نداشتم. مینا تعارفش کرد که بیشتر بماند. نزدیک مینا آمد و گفت: _عزیزم ممنون میدونی که چقدر دوست دارم بمونم اما خودت امید رو می‌شناسی. «پایانِ رؤیای دست نیافتنیِ من» @Delbarkade ❣✿●•۰▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری85 #مادر_امید _وای خدا یعنی تو ماه عسل کتکت زد؟! فیروزه آه سینه‌اش را با
پشت در ایستادم. زن دکمه آیفون طبقه پایین را زد. دختری جوان با صدای ناآشنا و کش‌دار جواب داد. _پیش ابریشم خانم نوبت دارم. _شما؟! _محسنی‌ام شیلا خانم. _یه لحظه صبر کن. _ابریشم خانم می‌گن امروز نوبت ندارن سرشون شلوغه. صورت زن برافروخته شد: _الان که زنگ زدم پلیس اومد اینجا جمع‌تون کرد می‌فهمه نوبت داره یا نه. سی ثانیه بعد، صدای پشت آیفون تغییر کرد: _خانم محسنی جان دختر گلت خوبه؟ صدای مادرشوهرم بود. _چه خوبی خانم! بچه‌ام از دستم رفت... _این چه حرفیه عزیزم! نگرانش نباش چیزیش نیست. چشمان خانم محسنی گرد شد: _چیزیش نیست؟! هر شب جیغ میزنه و تا صبح مثل مرغ پر کنده است. _ من دیروز تازه از هند برگشتم. از امروز نوبت‌های قدیمی رو شروع کردیم الان به شیلا میگم تا نوبت جدید بتون بده. شیلا جون... خانم محسنی گوشی‌اش را بیرون آورد: _برو بابا نوبت می‌دم... در رو باز می‌کنی یا زنگ بزنم صد و ده؟ صدای تقه‌ی در آمد. خانم محسنی و دخترش داخل رفتند. اشاره کردم تا در را باز بگذارد. _ببین چی به سر دختر نازنینم آوردی... _ماشاالله چشه مگه؟! الکی شلوغش می‌کنی هان. آدم که رو دخترش عیب نمی‌ذاره... خانم محسنی شروع به گریه و زاری کرد: _بشکنه این دستام که با دست خودم بدبختش کردم. قلم شه پاهام که پام به اینجا باز شد... _خوشکلم این چه کاریه؟! بیا بریم داخل تا براتون توضیح بدم. _نع. حرفش رو نزن دیگه پامو تو این جادو جنبل خونه بذارم. _اِ وا خانم محسنی این چه حرفیه؟! آروم باش ببین چی می‌گم... مگه نمی‌خوای دخترت خوب شه؟ گوش کن... صدای زاری زن کم‌تر شد. اما به زور صدای آرام مادر امید را شنیدم: _مگه نخواستی عشق و عاشقی یادش بره؟! خب منم یه وَکـیـ... فرستادم براش. چند وقت دیگه حالش... منم به... می‌گم ولش کنه. خانم محسنی بی‌جان گفت: _آی بمیرم! پس بی‌جا نمی‌گه جن زده‌اش کردی... آب دهانم را قورت دادم. رفتم به روزی که جواب آزمایشم را آوردند. روزی که به هیچ‌کس نگفتم معلق در هوا، تن بی‌جانم را روی زمین دیدم. یاد سیاهی افتادم که برق آسا از کنارم رد شد. صدای جدی مادرشوهرم توجهم را جلب کرد: _پاشو خوشکلم. می‌دونی من چندتا دختر رو با این نسخه‌ فرستادم سر خونه زندگی‌شون و خوشبخت شدن؟! صدایش بلندتر شد: _اگه بد بود که رو دختر و پسر خودم انجام نمی‌دادم خوشکلم! سرم تیر کشید. دست و پاهایم شل شد. یک لحظه اتفاقاتی که بین من و امیر افتاده بود مثل فیلم از ذهنم رد شد. خیابان دور سرم چرخید. فکر کردم قبل از افتادن به طبقه بالا بروم. پله‌ها مثل امواج دریا جلوی چشمم حرکت کرد. به هر زوری خودم را به کیفم رساندم. قوطی قرص را برداشتم. دو مسکّن با هم قورت دادم. جلوی چشمم سیاه شد... صدای مادر امید را شنیدم: _خاک به سرت! جلو مامانش اینا وا ندی. _خب از سر اون حشیش لعنتی اذیت بود... _آخه کُره خر تو خودتو نمی‌تونی جمع کنی، زنت هم... _چی شده؟! فیروزه... مادر... _خانم بهادری جان نگران نباش عزیزم به خیر گذشت خدا رو شکر. صدای نگران مامان، جان به چشم‌هایم داد. تمام زورم را در پلک‌هایم ریختم. _آفرین به تو! هی بهت گفت منو ببر دکتر هی بهت گفت... نه خودت بردیش نه گذاشتی من ببرمش... _خانم بهادری امید تقصیری نداره. به خاطر قرص‌هایی که فیروزه خورده اینجور شده... پلکم را باز کردم. شلنگ سرم اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. مامان پشت به من با امید و مادرش بحث می‌کرد: _قرص چی؟! مادر امید صورتش را کج کرد: _شما که مادرشی نمی‌دونستی، این بچه صبح تا شب سر کار، از کجا باید می‌دونست؟! هر دو ساکت شدند. یک لحظه امید نگاهش را بالا آورد. چشمش به من خورد. به طرفم آمد: _فیرو... لب و زبانم خشک بود. به زور از هم بازشان کردم: _چی شده؟! تاج ابروهای امید بالا رفت. بغض کرد. سرش را روی تخت گذاشت. از این حال امید تمام بدنم منقبض شد. درد عجیبی حس کردم. منتظر شنیدن خبر مرگ کسی شدم. مادر امید دست روی بازوی او کشید: _قربونت برم انقده خودتو اذیت نکن ان شاءالله خدا بهتون دو تا بچه صحیح و سالم می‌ده. به مامان نگاه کردم. صورتش را از من دزدید. شانه‌هایش تکان خورد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade