eitaa logo
دلبرکده
29.3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری23 #راز خاله از بالکن تماشا می‌کرد. سرسنگین روی صندلی نشستم. امیر در بزرگ
«بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد. اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمد افتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم. همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!...» فقط چند صفحه از رمان مانده بود. کتاب را کنار گذاشتم. هوا رو به تاریکی بود. به آشپزخانه رفتم. مامان و بابا وقتی رسیدند که همه چیز آماده بود. بعد از دو هفته برای دیدن‌شان سر از پا نمی‌شناختم. فرانک زودتر از همه روی پله‌ها خودش را به من رساند. بعد از مامان و بابا، فهیمه با لبخند بغلم کرد. فشارش دادم. آی بلندی گفت و هولم داد. همه خندیدند. آن روز امیر زودتر از همیشه به خانه آمده بود. مثل پرنده ای برای استقبال از بابا پرید. بابا چند بار او را در بغلش فشار داد و بوسید. برای اولین بار به او حسودی‌ام شد. اولش امیر از بابا فراری بود. بالاخره بابا او را با سؤالات پشت سر هم، از شالیزار و پایان خدمتش گیر انداخت. تمام شب عمو و برادرزاده کنار هم گفتند و شنیدند چای را که آوردم طاقتم تمام شد. - انگار نه انگار دو هفته است دخترش رو ندیده! امیر سرش را پایین انداخت. چای را برداشت و بلند شد. - ببخشید دخترخاله! فرانک اجازه نشستن کنار بابا را نداد. دستم را گرفت و کشید. - بیا فعلاً من کارت دارم لوس بازی رو بذار برای بعد. زیر درخت تامسون روی کنده‌های درخت نشستیم. فرانک بی‌مقدمه گفت: _خب تعریف کن ببینم. لب هایم را بالا بردم و گفتم: _هیچی همش تو خونه فقط یه بار با عمو جمال رفتیم سر شالی یه بارم با امیر رفتم تنکابن. چشمانش باز شد. _با امیر؟! از به وجد آمدنش تعجب کردم. بدون نگاه به چشمانش گفتم: - اوهوم میخواستم کتاب بخرم منو رسوند. ابروهایش را بالا برد و با صدای کش داری گفت: _هوو چه قیافه‌ای میگیره برا من! معنی رفتار و حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. فکر کردم شاید زنعمو شهلا حرفی زده. - چطور؟! خیر باشه. صورتش را بر گرداند. - آهان حالا دیگه من غریبه‌ام. مطمئن شدم که فرانک از چیزی خبر دارد. _زنعمو شهلا حرفی زده؟! _واقعاً که زنعمو هم می دونه؟! چشمانم را در هوا چرخاندم. بازوی فرانک را گرفتم. - فرانک جریان چیه؟! از بغل چشم نگاهم کرد. _انگار پسر شاه پریون خواستگاری کرده ازش! اخم کردم. کنده‌ی درخت را روبرویش گذاشتم. به صورتش زل زدم. - درست حرف بزن ببینم خواستگاری چیه؟! نکنہ دوبارہ... یکدفعه گفت: _یعنی خبر نداری خاله سودی زنگ زده به بابا برا امیر تو رو خواستگاری کرده؟! با دهان باز خشکم زد. همزمان عشق و تنفر در قلبم به هم خورد. امیر را دوست داشتم اما نادیده گرفته شدن را نه. با تپش قلب شب را تا صبح نخوابیدم. هر لحظه منتظر بودم تا مامان فرصت مناسبی گیرد آورد و همه چیز را به من بگوید. روشنی صبح امید را از من گرفت. مصمم شدم با وجود علاقه‌ام، هر چه دوخته‌اند را بشکافم. بعد از نماز صبح مامان صدایم کرد. 🖤 @delbarkade .