eitaa logo
دلبرکده
24هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری35 #پشتِ_در _اون انگشتر لامصب رو چرا دستت نمیکنی؟! نکنه هنوز نتونستی بین
امید اینبار، یک پیراهن آستین کوتاه سفید دو جیب با یک شلوار جین مشکی پوشیده بود. بوی تند و تلخ ادکلنش خم به ابروهایم آورد. امید رو به من سلام کرد. امیر ابرو در هم برد و با نگاهش به من فهماند که زود بروم. سینه جلو داد و با دست در را سفت چسبید. در تمام بدنم لرز افتاد. جوری مامان را صدا زدم که فرانک و فهیمه هم از اتاق بیرون پریدند. _اُ امید... اَ امیر... او مَد... اُ امید با چشمان گشاد و دستانی که به پهلو باز کرده بود پرسید: _چـ چی شده؟! به سختی توانستم داد بزنم: _بـُ بـُ بــرو مامان با چادر گلدارش درافتاد. یکبار سر و ته و یکبار پشت و رویش کرد. قبل از اینکه پا به حیاط بگذارد، امیر آمد. نگاه همه روی او ساکن ماند. هنوز اخم داشت: _خاله میگن با شما کار دارن. مامان آب دهانش را قورت داد. پله‌های حیاط را یکی درمیان پایین رفت. ما از دم هال گوش ایستادیم. _خانم با چه زبونی باید با شما حرف بزنم آخه؟! این جوون رعنا هم که دیدین نامزدشه باورتون شد؟! امیر طاقت نیاورد و رفت. خواستم جلویش را بگیرم. در را با یک حرکت سریع، کامل باز کرد. صورتش را به صورت امید نزدیک کرد. با قد بلندش فقط تا دماغ کشیده امید رسید. _بفرما امرتون؟! مادر امید او را عقب کشید. دستش را روی سینه پسرش حائل کرد. با همان لبخند همیشگی و خسته‌کننده‌اش گفت: _مبارکه چشمم زیر پاشون چقدم در و تخته به هم میان. نگاهش را روی مامان برد و با لحنی سرزنش گونه ادامه داد: _حاج خانم ماشاالله انگار به جز فیروزه خانم دختر نداری! سکوتی محض حاکم شد. فرانک از دم هال با صدای ناجوری گفت: _هَا؟! من لبم را گاز گرفتم و در هال را محکم بستم. فهیمه با صورت قرمز، محکم و کشیده گفت: _چه رویی دارن اینا! مثل همیشه موفق شدند. ربع ساعت یا بیشتر بین ما بحث بود: _من اگه خودمو دار زدم یه لحظه جلو این پسره نمی‌رم. امیر مثل یک برادر بزرگ‌تر سینه سپر کرد: _تو اگه خودت هم می‌خواستی من نمی‌ذاشتم. از این حرف او، هم افتخار کردم و هم به فرانک غبطه خوردم. فهیمه مردانه‌تر از امیر جلو آمد: _مامان بذار یه بار برا همیشه من برم به اینا حالی کنم... _لازم نکرده. هیچ کدوم نیاین خودم یه شربتی میذارم جلوشون بعد میگم زحمت رو کم کنن. همه نگاه‌ها به مامان رفت. نگاهی به من کرد و گفت: _اتفاقا خوب شد اومدن برو اون پارچه‌ها رو بیار بهشون پس بدم. امیر سرش را پایین انداخت و نفسش را بیرون داد. لبم را گاز گرفتم و به اتاق مامان رفتم. از اینکه با امیر روبرو شوم خجالت کشیدم. سه پارچه کادو پیچ را از کمد بیرون آوردم. پارچه‌ی باز شده را دست گرفتم. مسحور رنگ و نقشش، آن را باز کردم. از ذهنم گذشت نکند امید قسمت من است و دارم با آن می‌جنگم. از فکری که کردم اخم به چهره‌ام افتاد. افکار مختلف شروع به چرخیدن در سرم کرد. امید آرام و ساکت بود. از آن مردهایی که می‌شد بر او سلطه داشت و مثل خمیر در مشت حالت می‌گرفت. امیر تند و غیرتی بود. مثل بابا صاحب سلطه بود. نمی‌شد روی حرفش حرف زد. ممکن بود مرا محدود کند. با صدای تق تق در پارچه از دستم افتاد. _فیروزه اینجایی؟! ضربان قلبم بالا رفت. به خاطر افکارم احساس گناه کردم. امیر به دیوار کنار در تکیه داده بود. کادوها را دستش دادم. پارچه باز شده را تا زدم و در کاغذ پاره کادویش جا دادم. _جریان اینا چیه؟! بدون نگاه به امیر با مِن و مِن جواب دادم: _آوردن برامون که لباس مشکی‌هامون رو دربیاریم. مامان از پذیرایی بیرون آمد. پارچه ها را از دست‌مان گرفت. به کادوی پاره نگاه کرد. سرش را تکان داد و برگشت. بعد از چند دقیقه طولانی مهمان‌های ناخوانده رفتند. اما مامان با صورت گُر گرفته وارد شد. بی‌توجه به حضور امیر، با چشمان از حدقه بیرون زده به طرف من آمد: _نفهمیدم برا چی این پارچه لعنتی رو باز کردی؟! همه جا برایم سیاه شد. هیچ کس چیزی نگفت. زبانم سنگین شد. دلم خواست یکی بگوید جلوی امیر این حرف‌ها را نزن. _یه نگاه کرد به کاغذ پاره و گفت صدایش را تغییر داد: _اینو بذار هدیه عروسی فیروزه جون. به امیر نگاه نمی‌کردم اما متوجه شدم که مدام روی موها و ریشش دست می‌کشد. دلم خواست زمین دهان باز کند. مامان ول کن نبود: _گفتم ببخشید از دستمون افتاد کاغذش پاره شد. سرش را تکان داد: _با یه خنده معنا داری به پسرش نگاه کرد که دلم می‌خواست... دندان‌هایش را به هم فشار داد: _چت شده بود تو؟! ندید بدید بودی؟! فکر کردم وسط هال بنشینم و زار بزنم. فرانک لیوانی آب جلوی دهان مامان گذاشت. قبل از خوردن آب ادامه داد: _وقتی پیشکشی شون رو باز کرده یعنی جوابش مثبته. حالا قسم ابوالفضل‌مون رو باور کنن یا دم خروس رو؟ مامان تیر خلاص را به امیر زد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade