eitaa logo
دلبرکده
29هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری84 #دعوا تصمیمم را عوض کردم. در مسیر برگشت، با امید حرف نزدم. بیرون تاریک
_وای خدا یعنی تو ماه عسل کتکت زد؟! فیروزه آه سینه‌اش را با بازدم عمیقی بیرون داد. _چرا همون موقع‌ها ولش نکردی؟! _هی رؤیا جون! منِ ساده هنوز خبر نداشتم به خاطر مواد حالش بد می‌شه. چشمان رؤیا گرد شد: _همین که کتکت زد کافی بود تا ولش کنی. _یکسال عقد همیشه با محبت و مهربون بود و اصلا رفتار خشنی ازش ندیدم. اون روز هم رفتار امید جوری بود که انگار من اشتباهی کردم. لب‌های رؤیا بالا رفت. سعی کرد خودش را جای فیروزه بگذارد. _به هر حال کم تجربه بودم و فکر می‌کردم به هر قیمتی باید زندگی‌مو حفظ کنم. برای یه دختر به سن و موقعیت من، جداشدن یه شکست بود که هیچ چیزی جبرانش نمی‌کرد. رؤیا سرش را به نشانه تأیید تکان داد: _نبودن بابات و نداشتن پشتوانه... پلک‌هایش را روی هم گذاشت و وسط حرف رؤیا پرید: _بابا مثل کوه استواری برای همه خانواده بود. مامانم قدرت اونو نداشت و همیشه می‌خواست مشکلات رو بپوشونه و اونا رو کوچیک کنه اما هیچ‌وقت یادمون نداد که مشکل باید حل بشه و مخفی کردنش دردی رو دوا نمی‌کنه. _به هیچ‌کس نگفتی؟! پوزخندی زد: _به هیچ‌کس نگفتم و از اون روز به بعد حساسیت‌های امید بیشتر شد. کلاً دیگه بهم اجازه نداد تنها جایی برم حتی تا خونه مامان. با خودش باید می‌رفتم و با خودش برمی‌گشتم. _چه سخت! _حتی اینطور نبود که منو بذاره اونجا و بعد بیاد دنبالم! رؤیا دستانش را به طرفین چرخاند: _اونجا دیگه چرا؟! فیروزه خنده‌ی تلخی کرد: _می‌گفت ممکنه پسرخاله‌ات اونجا باشه. رؤیا محکم به پیشانی‌اش کوبید: _خدای من! _فقط خونه مامانش منو می‌برد و تنها ولم می‌کرد که اونجا هم، بعد از اینکه یه چیزایی در مورد مادرش متوجه شدم، برام قابل تحمل نبود. _یا بسمﷲ دیگه چی فهمیدی؟ فیروزه از عکس‌العمل‌های رؤیا خنده‌اش گرفت: _سه ماه بعد از عروسی‌مون یه اتفاقاتی افتاد که زندگی‌مو ازاین رو به اون رو کرد. رؤیا از روی مبل بلند شد. دستش را به نشانه‌ی ایست بالا برد: _صبر کن برم چایی بیارم بعد ادامه بده. _رؤیا جون یه بالش و پتو هم لطفاً برای ستیا بیار. *** بعد از سه ماه از ازدواج‌مان، سوز پاییزی هوا، به زندگی‌مان وارد شد. _خب بذار با مامان خودت برم. از این حرفم سیاهی مردمکش برق زد: _خوبه صُب می‌برمت خونه مامانم باش بری دکتر. فکر کردم تیر آخرم را بزنم: _نمیشه با مامانم برم؟ از سکوتش امیدوار شدم: _امید من روم نیست با مامانت برم دکتر زنان... شبکه تلویزیون را عوض کرد. بدون اینکه نگاهم کند گوش داد. _می‌ترسم مامانت فکر کنه من عیبی دارم! تلویزیون را خاموش کرد. بلند شد. کنترل را روی مبل انداخت: _بسه فیرو. نمی‌خوای با مامانم بری صَب کن تا خودم ببرمت. تیرم به هدف نخورد. نخواستم صبح تا عصرِ بودنم آنجا برایم عذاب شود. تصمیم گرفتم ناهار آن روز را من بپزم. مادر امید از پیشنهادم لبخند زد. _پس من با خیال راحت برم به کارهام برسم الانه که دوستام بیان. به ساعت نگاه کرد: _راستی آزاده دوازده می‌ره مدرسه ناهارش هم بده ببره. موقع رفتن تأکید کرد: _خوشکلم کارم داشتی پیامک بهم بده. زنگ نزن، پایین هم نیا. با دوستام جلسه مدیتیشن داریم. چَشمی گفتم و مشغول خلال کردن پیاز شدم. سر ظهر آزاده در حال حرف زدن با گوشی از اتاقش بیرون آمد: _اول تو... دیونه داره دیرم می‌شه... منم... نه نمیشه... همین که تو می‌گی... بعد از رفتن آزاده، ایمان از آن یکی اتاق پیدایش شد. خواب‌آلود و نامرتب با رکابی به آشپزخانه آمد: _چی داریم؟! سلام کردم. چشمانش باز شد: _اِ تویی! صدای آیفون بلند شد. منتظر ماندم تا ایمان برود. تکان نخورد. گوشی آیفون را برداشتم. _سلام می‌خوام ابریشم خانم رو ببینم. بلند گفتم: _کی؟ اشتباه گرفتین. مستأصل گفت: _تو رو خدا خانم! دستم به دامنت. بچه‌ام داره از دستم میره... به ایمان نگاه کردم. چرت می‌زد. پله‌ها را پایین رفتم. یک خانم چادری مسن و یک دختر مانتویی جوان، همسن و سال خودم دم در بودند. دختر با چشمان خمار خیره نگاهم کرد. _با ابریشم خانم حرف بزن دخترمو ببینه. _خانم چی می‌گی؟! ابریشم نداریم اینجا. خواستم برگردم. دستم را چسبید: _بش بگو اگه رام ندی زنگ می‌زنم پلیس. محکم و جدی این را گفت. در بایگانی ذهنم جستجو کردم. برای اینکه ماجرا را بفهمم گفتم: _چی می‌خوای به پلیس بگی؟ دستم را فشار داد: _میگم اینا کلابردارن. پولمو خوردن. بچه‌ام رو چیز خور کردن. صورتش تغییر کرد: _همش جیغ می‌زنه و میگه یکی میاد اذیتش می‌کنه. به دختر جوان نگاه کردم. زن صدایش را پایین آورد: _من گفتم از اون پسره آسمون جُل دل بکنه نخواستم که بچه‌ام جن‌زده بشه. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
_من می‌خوامش. همین که گفتم. مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد: _ورپریده اگه آغات بفهمه این حرفا رو می‌زنی گیساتو می‌بُره. _بذار ببُره. اصلا بگو منو بندازه سیاهچال... چنگ‌هایم را بالا آوردم و صورتم را کج و معوج کردم: _هـــــو دوست دارم برم پیش جن و پریا. نقطه ضعف مادرم را خوب بلد بودم. به خاطر این، قبل از انداختن دمپایی، پا گذاشتم به فرار. _گیس بُریده نگفتم اسم‌شون رو نبر... هیکل چاقش را به زور جابه‌جا کرد. دمپایی به شیشه بزرگ ترشی کنار در آشپزخانه خورد. با آن صدای نازکش فریاد زد: _همه این آتیشا از گور اون آفت خیر ندیده بلند می‌شه. با خنده بلندی از روی نرده آهنی ایوان، پایین پریدم. نفس در سینه مادر حبس شد. این را از بریده گفتن جمله‌اش فهمیدم: _رو آب... ذلیل شی که با این کارات ذلیلم کردی! با خنده یک طرفه‌ای در اتاق عمه عفت را به داخل هول دادم. تنها منبع نور زیر زمین، پنجره‌های توی حیاط بود که عمه دستور سیاه کردن‌شان را داده بود. عباس و عیسی وسط ظهر تابستان، از ترس عمه رنگ به دست گرفته بودند و تمام چهار پنجره را سیاه کردند. تنها کسی که عمه سرش داد نمی‌زد و برای رفت و آمد وقت و بی‌وقت به زیرزمین بازخواستش نمی‌کرد؛ من بودم. دست به کمر وسط در ایستادم. خواستم برای جرئتی که از خودم نشان دادم، خودی نشان بدهم. از نور زیاد بیرون، داخل ظلمات بود. در آن ظلمات چیزی مثل برق از جلوی چشمم رد شد. صدای جیغ عمه، تمام تنم را به لرزه انداخت: _گمشــــــــــو بیرون سلیته... کرک و پرم ریخت. اولین بار بود که عمه سرم داد کشید. رفتم بیرون و همان جا دم در نشستم به گریه. چند دقیقه بعد در باز شد. عمه تن چاقش را روی پله‌ی روبروم پهن کرد. با دست خالکوبی شده‌اش، دستم را گرفت: _عمه به قربون ناز دختر بشه... تو می‌دونی چه شاهکاری از دستم پرید؟! تو که ایقد نازک نارنجی نبودی ملکه‌ی عمه... سرم را بلند کردم. به ستاره ریز خالکوبی شده چانه‌ی عمه زل زدم: _فقط خواستم بگم بالاخره به مامانی گفتم. چشم‌های سبز کم‌رنگش برق زد. وقتی بچه بودم می‌ترسیدم به چشم‌هاش نگاه کنم. _باریکلا ملکه... به زور هیکلش را از روی پله بلند کرد: _بیا تا بت بگم بایس چی کار کنی. اشک‌هایم را پاک کردم. بلند شدم و دنبال عمه راه افتادم. _عمه یه چی بپرسم؟ دعوام نکنی ها. یکدفعه به طرفم برگشت: _حالا یه بار دعوات کردم چشم سفید! خندیدم: _آخه مامانی وقتی از دسِت عصبانیه صدات می‌زنه آفت. پوزخند زد: _تو هم اَ این به بعد بگو آفت. لبم را گاز گرفتم و پایین را نگاه کردم: _ناراحت شدی؟! _چرا ناراحت؟! اسم شناسنامه‌ای من آفته. بقیه فکر می‌کنن ناراحت میشم، بهم میگن عفت. صدایش را خش‌دار کرد: _ من که آفت رو بیشتر دوست دارم. حالا مامانیت فکر می‌کنه به من بگه آفت بهم بر می‌خوره... زد زیر خنده: _بذا فک کنه. از اعتماد به نفسش خوشم آمد. آمدم خودم را شیرین کنم: _ قرار بود بهم بگی چی کار کنم عمه آفت جـــون _ها بشین تا بت بگم. زیر زمین اندازه دو اتاق دوازده متری بود. وسطش را عمه پرده کشیده بود و پشت پرده، وسایل شخصیش را گذاشته بود. اتاقی که به ورودی راه داشت، محل ملاقات‌های عمومیش با مردم بود. طاقچه‌ها پر بود از مجسمه‌ها و آویزهایی که از دوره گرد‌ها و رمال‌های هندی می‌خرید. دو تا تخت چوبی هم با منگوله‌های پشمی تزیین کرده و کف‌شان را با پوست بز و گاو پوشانده بود. یک کله بز کوهی بالای تختی که خودش می‌نشست، گذاشته بود. خودم همراهش بودم وقتی از یک شکارچی توی ییلاق خریدش. شاخ‌های بلند و پیچ‌دارش را با هم گرفتیم و تا خانه آوردیمش. مامانی از دیدنش غش کرد. _گوش کن ملکه جونم. اون دعای عشق و عاشقی که یادت دادم با تار موی پسره درست کنی رو می‌بری دم دکونش؛ حالا هر جور خودت بلدی باید این معجون رو به خوردش بدی. بلند شد و دفتر بزرگش را آورد: _درس دوم قفل زبونه که باید سر بابات امتحانش کنی... یکدفعه نگاهم کرد: _ببین ملکه چون خودت گفتی از این پسره خوشت میاد من گفتم درسات رو سرش امتحان کنی. اگه فقط برا خرکُنک من گفتی نکنی این کار رو! دستانش را گرفتم: _خیالت راحت. چشم‌هاش را ریز کرد: _گفتی اسمش چی بود؟ _شاهپور پسر آقا شاهقلی بزاز _آها اسمش هم خوبه. شاهپور و ملکه چه سلطنتی کند ملکه... از تصورش توی دلم قند آب شد. ظهر، بعد از تعطیلی دبیرستان، راه افتادم رفتم دم مغازه شاهپور. موهایم را دم اسبی بسته بودم. چارقد کوچکی که در کیفم جاساز کردم را بیرون آوردم. دم بازار سرم کردم. چتری موهای قهوه‌ای‌ام روی ابروهای کم پشتم را گرفته بود و صورتم را گردتر نشان می‌داد. جوراب‌هایم را تا بالای زانو کشیدم. مطمئن شدم سارافون سورمه‌ای مدرسه، تمام پایم را پوشانده. دم دکان منتظر ماندم تا مشتری‌ها مغازه را خالی کنند.