eitaa logo
دلبرکده
20.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 4 #حرکت چشمم دنبال شاهین به اتاق رفت اما دستم بی‌اختیار گوشی را برداشت.
5 از اینکه او را اینطوری می‌دیدم، هم حس بدی داشتم هم خوب. بین احساس دوگانه‌ام گیر کرده بودم که شاهین گفت: _برای زندگی‌مون برنامه‌های زیادی داشتم. هنوز سرش بین دو دستش بود. _وقتی دو هفته پیش بابات ازم پرسید تو زندگی چند چندم، نمی‌دونستم چه جوابی بدم! سرش را به طرف من چرخاند. _فقط گفتم خداروشکر! فکر نکنم نمره‌ی بدی داشته باشم. فکر کردم کی این مکالمه بین او و پدرم بوده که من متوجه نشدم؟! شاهین ادامه داد: _اما بابات چیزی گفت که خیلی منو به فکر برد... نگاه کنجکاوم به دنبال چشمانش رفت. _ بهم گفت زن، بچه، خونه، آینده... هدفت تو زندگی چیه؟ نتونستم منظورش رو بفهمم. مکث کوتاهی کرد. _ ... بهم گفت شما نزدیک چهل سالگی هنوز یه بچه هم ندارید. زندگی‌تون تو روزمرگی و هرچه آمد خوش آمد می‌گذره. به مردمک چشمانم زل زد. _راستش فکرکردم تو بهشون چیزی گفتی. وا رفتم. برای دفاع از خودم لب زدم. اما اجازه نداد چیزی بگویم. _بابات گفت: رؤیا چیزی نگفته ولی هر وقت می‌پرسم کی می‌خواین بچه دار بشید میگه بابا ما خودمون بچه‌ایم. نگاهم را پایین انداختم. لب‌هایم را به هم فشار دادم. حس کردم چقدر با این حرفم پدرم را ناامید کرده‌ام. بدون اینکه به شاهین نگاه کنم، به صدایش گوش دادم: _گفت: هرچی درمیارین، می‌خورین و ریخت و پاش‌های الکی و بی‌فایده می‌کنین. بعد می‌گین با این وضع اقتصادی کی می‌تونه بچه بیاره! نفسش را بیرون داد و گفت: _اولش بهم برخورد. حتی فکر کردم دیگه پامو خونتون نذارم... اما، این مدت هر چی بالا و پایین کردم، دیدم حق با باباته. مردمک سبز چشمانش روی چشمانم قفل شد. _رؤیا... آب دهانش را قورت داد. _... این مدت خیلی به زندگی‌مون فکر کردم. یاد سریال خانگی افتادم که دیشب دیدم و بازیگر مرد بعد از گفتن این جمله، حرف از جدایی زد. فکر کردم نکند پای یک زن دیگر درمیان است. روی لب‌های شاهین مات شدم. _رابطه‌ی من با تو، رابطه‌ی من با خودم... بچه، خونه، آینده‌مون. از جمله‌ی بعدی‌اش می‌ترسیدم. زمان برایم متوقف شده بود و من در توقف زمان مانده بودم. انگار فقط لب‌های شاهین بود که می‌توانست حرکت کند و کلمات با مکثی طولانی از گلویش بیرون می‌آمد. لب‌هایم قفل بود و زبانم بسته. خواستم چشمانم را ببندم و گوش‌هایم را بگیرم اما پلک هم نتوانستم بزنم. ... @Delbarkade ❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬