🌸🍃
در محضر آیت الله #بهاءالدینی (ره):
«ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.»
🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 در محضر آیت الله #بهاءالدینی (ره): «ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.» 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
💠 #نشر_دهید 💠
در محضر آیت الله #بهاءالدینی (ره):
«ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.»
❤️✨ گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم.
❤️✨ خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند.
❤️✨ کسی میگفت: مادرم چندسال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت:
پسرم! هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند؛ بهترین هدیه که به من می دهی، این ذکر است.
«اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم»
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 راننده کامیون... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
راننده کامیون
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
. روز خوبي بود و من حسابي سر ذوق اومده بودم . که شبش هم اين ذوقم تکميل شد. وقتي براي شام رفتم پايين ، ديدم تايماز قبل از من نشسته . بعد از سلام و احوالپرسي ، يه دفترچه کوچيک گرفت طرفم و گفت : اينم شناسنامت . با ذوق بازش کردم که ببينم اصلاً چي هست اين شناسنامه . ديدم نوشته اسم: نقره . شهرت : يوسف خاني . با تعجب نگاهش کردم که گفت : خوب تو اسم فاميل نداري . پدرت هم فوت شده . من گفتم يه فاميلي برات بگيرم که با اصل و نسبت بخونه. تو دلم بي نهايت ازش ممنون بودم. اون تو اسم فاميل من ، نام پدرم رو زنده کرده بود . نگاهم رو از شناسنامه گرفتم و رو به تايماز گفتم : ممنون . اين لطفتون رو هرگز فراموش نمي کنم . تايماز گفت : من کاري نکردم . البته به زن تنها شناسنامه نمي دن . بايد پدر يا همسرش براش بگيره . اما خوشبختانه دوستم که بهم مديون هم بود ، يه جوري جريان رو ماسمالي کرد. باز اين اشک لعنتي چشمام رو پر کرد. تايماز با نگاه خاصي بهم گفت : نقره !!! چرا اينطوري شدي ؟ چرا مدام اشک مي ياد تو چشمات ؟ من گيج شدم . راستش اين نقره رو نمي شناسم.اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و در حالي که بشقاب خالي غذا خيره شده بودم ،گفتم : وقتي عمو و پسرعموت باهات اونطوري برخورد کنن. وقتي کل ثروت پدري و مادريت رو مفت ازت بگيرن و شرط بذارن که يا با يابويي مثل مثل احمد ازدواج کني و يا بري به کلفتي و تو به خاطر غرورت کلفتي رو انتخاب کني .وقتي دختر يکي يکدانهی يوسف خان باشي يه ايل برات خم و راست بشن ولي مجبور شي تا شب جون بکني و تحقير بشي وبعد تو يه رخت خواب پر شيپيش بخوابي ، بايدم براي حمايت و کمک بي چشم داشت يه کسي که هفت پشت باهات غريب ست ولي از هر هم خوني بيشتر به فکرته اينطوري دم به دقيقه چشات باروني مي شه.این نقره ،نقره یوسف خانه.نقره ای که تا خان باباش رومیدید مثل بچه ها میپرید بغلش میکرد و اگه شب باباش موهاشو ناز نمیکرد خوابش نمیبرد..این نقره،نقره ایه که نازکش زیاد داشت و نازش خریدار داشت .. نقره ای که شما تو خونه ي پدرتون ديديد ، اوايل واسه خود من غريبه بود .يه دختر وحشي که وحشت زده بود از هجوم اين همه اتفاقات بد. يه دختر داغدار که مي خواستن غرور و شخصيتش و له کنن. غرورم تنها چيزي بود که برام مونده بود . پس بايد با چنگ و دندون ازش محافظت مي کردم .
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام بانو، مهربانم اگه میشه پیام منو توی کانال خوبت بزاری، شاید عزیزی خواست استفاده کنه و پند بگیره، لطفا اول ویدئو بالا ☝️
رو تماشا کنید🙏
🔴 بیا دیگه گناه انجام ندیم!
✨پیامبر (ص)
سه نفرند که دعايشان
رد نمی شود و مستجاب است
🌼آدم سخاوتمند
🍃وشخص مريض
🌼وکسی که ازگناهش توبه میکند
📚مواعظ عدديّه، ص ١٠
برای سلامتی وظهور آقا به نیت پنج تن، پنج صلوات بفرستید و ثوابش رو به روح امواتتون وشهدا تقدیم کنید لطفا🙏
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
❗️شروع ایام قمر در عقرب
🌹 امام صادق علیه السلام:
کسی که سفر کند و یا ازدواج نماید در حالیکه قمر در عقرب باشد، خوشی و خوبی نمیبیند.
(کافی ج۸ ص۲۷۵)
⏱ قمر در عقرب بنابر احتیاط از سه شنبه ۳:۰۵ شروع شده و در ساعت ۲۱:۲۴ شنبه ۴ اسفند تمام میشود.
☑️ بهتر است از ازدواج، شروع کارهای مهم و سرنوشت ساز، سفر، عمل جراحی، حجامت و فصد در این ایام اجتناب کرد. اگر به دلیل ضرورتی که دارد، نمیتوان اجتناب کرد، حتما قبل از آن صدقه ای داده شود. بهتر است به صورت کلی برای دفع بلایا، آسیبها و عوارض قمر در عقرب با همین نیت نیز صدقه ای داده شود.
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸
#شما_فرستادین
در حرم آقا امام رضا دعا گویتان هستم
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
دلم خوش بود ایمان سنش کمه و هنوز مجبور نیست بره جنگ، دلم خوش بود که اونم اگر مجبور بشه عین توحید تو خونه قائم میشه و از ترس جونش پاشو از خونه بیرون نمیذاره به امید اینکه روزی جنگ تموم بشه... اما ایمان عين توحيد نبود... ترسو نبود و ترس جونش رو نداشت
ولی تو که مجبور نیستی بری ایمان... ایمان پوزخندی زد و گفت
مجبورم مهرو وقتی هر روز گوشه ای از این شهر عزاس، وقتی عراقی های بیشرف روز به روز بیشتر پیشروی ،میکنن وقتی جای جای این شهر داره بمباران میشه و خیلی زود خالی از سکنه میشه من مجبورم برم... به
این شهر نگاه کن ،مهرو این همون شهری هست که ما روزی ساکنش شدیم؟ خونه های خالی رو دیدی؟ مدرسههای بمباران شده رو دیدی؟ ها حجله ی بچه رو چی؟ من چطور تو این شهر راه برم؟ چطور این همه درد رو ببینم و پا پیش نذارم؟
شاید هر جوون ،دیگه ای هر جای دیگه ی دنیا تو سن ایمان به فکر خوشگذرونی و درس و مدرسه اش بود اما جنگ انگار آدم ها رو عوض کرده بود، دیدن شهر همیشه سیاه پوش و شنیدن همیشگی صدای بمباران و تیر و تفنگ و گریه و زاری زنها و بچهها در غم از دست دادن عزیزاشون مسیر آدمها رو عوض میکرد ایمانی که روبه روی من ایستاده
بود نه خودش نه حرفها و اهدافش هیچکدوم شبیه به یک پسر شونزده هفده ساله نبود... بیشتر شبیه یک مرد بالغ و عاقل بود و من بعد ها که معنی حرفهاش رو فهمیدم چقدر بهش افتخار کردم به مردی که نمیخواست بشینه و دست رو دست بذاره تا خاک کشورش رو به تاراج ببرن به مردی که از غم هم شهری هاش غصه دار میشد و نمیتونست از کنار پارچه های سیاه و اشک و گریهها به راحتی بگذره.... ایمان تصمیم خودش رو گرفته بود میگفت عمه اکرم مخالف رفتنمه و گفته حتی اگر شده تو خونه حبست میکنم ولی نمیذارم بری و چهار روز دیگه جنازه ات رو واسم ،بیارن اکرم خانم ترسیده بود چون عزیزش رو از دست داده بود یکی از برادرهاش رو... شوهرش رو... و در نهایت عدنانی
که جانباز شده بود و مسیر زندگیش تغییر کرده بود، ایمان میگفت هیچکس موافق رفتنم ،نیست میگفت همه فکر میکنن من بچه ام و عرضه ندارم همین مخالفتها بود که جری ترش کرد و تو تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد
خرداد ماه سال ۶۶ بود اون روز تازه از خونه بیرون زده بودم که برم مدرسه داشتم به سمت خونه دوستم میرفتم تا با هم به مدرسه بریم که کسی اسمم رو صدا زد به عقب برگشتم ایمان رو دیدم که با کوله ای کرم رنگ داشت به سمتم میومد با ترس نگاهی به اطراف انداختم و جلو
رفتم
واسه چی اومدی اینجا ایمان؟ مامانم بفهمه دعوام میکنه
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست....
(چندقسمتی)...🌸🍃