eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.1هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
686 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌸 ❗️شروع ایام قمر در عقرب 🌹 امام صادق علیه السلام: کسی که سفر کند و یا ازدواج نماید در حالیکه قمر در عقرب باشد، خوشی و خوبی نمی‌بیند. (کافی ج۸ ص۲۷۵) ⏱ قمر در عقرب بنابر احتیاط از سه شنبه ۳:۰۵ شروع شده و در ساعت ۲۱:۲۴ شنبه ۴ اسفند تمام می‌شود. ☑️ بهتر است از ازدواج، شروع کارهای مهم و سرنوشت ساز، سفر، عمل جراحی، حجامت و فصد در این ایام اجتناب کرد. اگر به دلیل ضرورتی که دارد، نمیتوان اجتناب کرد، حتما قبل از آن صدقه ای داده شود. بهتر است به صورت کلی برای دفع بلایا، آسیبها و عوارض قمر در عقرب با همین نیت نیز صدقه ای داده شود. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸 در حرم آقا امام رضا دعا گویتان هستم 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 دلم خوش بود ایمان سنش کمه و هنوز مجبور نیست بره جنگ، دلم خوش بود که اونم اگر مجبور بشه عین توحید تو خونه قائم میشه و از ترس جونش پاشو از خونه بیرون نمیذاره به امید اینکه روزی جنگ تموم بشه... اما ایمان عين توحيد نبود... ترسو نبود و ترس جونش رو نداشت ولی تو که مجبور نیستی بری ایمان... ایمان پوزخندی زد و گفت مجبورم مهرو وقتی هر روز گوشه ای از این شهر عزاس، وقتی عراقی های بیشرف روز به روز بیشتر پیشروی ،میکنن وقتی جای جای این شهر داره بمباران میشه و خیلی زود خالی از سکنه میشه من مجبورم برم... به این شهر نگاه کن ،مهرو این همون شهری هست که ما روزی ساکنش شدیم؟ خونه های خالی رو دیدی؟ مدرسههای بمباران شده رو دیدی؟ ها حجله ی بچه رو چی؟ من چطور تو این شهر راه برم؟ چطور این همه درد رو ببینم و پا پیش نذارم؟ شاید هر جوون ،دیگه ای هر جای دیگه ی دنیا تو سن ایمان به فکر خوشگذرونی و درس و مدرسه اش بود اما جنگ انگار آدم ها رو عوض کرده بود، دیدن شهر همیشه سیاه پوش و شنیدن همیشگی صدای بمباران و تیر و تفنگ و گریه و زاری زنها و بچهها در غم از دست دادن عزیزاشون مسیر آدمها رو عوض میکرد ایمانی که روبه روی من ایستاده بود نه خودش نه حرفها و اهدافش هیچکدوم شبیه به یک پسر شونزده هفده ساله نبود... بیشتر شبیه یک مرد بالغ و عاقل بود و من بعد ها که معنی حرفهاش رو فهمیدم چقدر بهش افتخار کردم به مردی که نمیخواست بشینه و دست رو دست بذاره تا خاک کشورش رو به تاراج ببرن به مردی که از غم هم شهری هاش غصه دار میشد و نمیتونست از کنار پارچه های سیاه و اشک و گریهها به راحتی بگذره.... ایمان تصمیم خودش رو گرفته بود میگفت عمه اکرم مخالف رفتنمه و گفته حتی اگر شده تو خونه حبست میکنم ولی نمیذارم بری و چهار روز دیگه جنازه ات رو واسم ،بیارن اکرم خانم ترسیده بود چون عزیزش رو از دست داده بود یکی از برادرهاش رو... شوهرش رو... و در نهایت عدنانی که جانباز شده بود و مسیر زندگیش تغییر کرده بود، ایمان میگفت هیچکس موافق رفتنم ،نیست میگفت همه فکر میکنن من بچه ام و عرضه ندارم همین مخالفتها بود که جری ترش کرد و تو تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد خرداد ماه سال ۶۶ بود اون روز تازه از خونه بیرون زده بودم که برم مدرسه داشتم به سمت خونه دوستم میرفتم تا با هم به مدرسه بریم که کسی اسمم رو صدا زد به عقب برگشتم ایمان رو دیدم که با کوله ای کرم رنگ داشت به سمتم میومد با ترس نگاهی به اطراف انداختم و جلو رفتم واسه چی اومدی اینجا ایمان؟ مامانم بفهمه دعوام میکنه 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 رسیدیم خونه عموم و اونا هم خبر دار بودن که چی شده و همه ناراحت بودن .‌..زنعموم از اقوام مادرم بود و به قدری مهربون بود که جبران تمام اون روزا رو میکرد ...زنعمو برامون چای تازه دم اورد و گفت :حیف شد که من پسر ندارم وگرنه نمیزاشتم رعنا عروس غریبه بشه ...پسرام زن دارن نوه هامم ازت کوچیکترن ...ولی تا اینجایی خودم شوهرت میدم ...مامان لبخندی زد و گفت :ابجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه اگه دختر دسته گلمو داده بودم بهش معلوم نبود چی به سرش میاد اول جوونی بیوه میشد ...خواست خدا بوده ، زنعمو پاهاشو دراز کرد و زیرش بالشت گذاشت و گفت :ولش کن فکر و خیالشم نکن ... تازه چشم هامون گرم خواب بود که صدای لالایی خوندن کسی به گوشم رسید چشم هامو نیمه باز کردم و همون زن سفید پوش بالا سرم نشسته بود صورتش پیدا نبود و موهامو نوازش میکرد ناخن های بلندی داشت و از ترس داشتم میمردم و فقط صدای جیغ هام بود که به گوش خودم میرسید و مامان و زنعمویی که قصد داشتن ارومم کنن ...برق هارو روشن کردن و خبری ازش نبود ...انگار خواب دیده بودم و تازه بیدار شده بودم ...تمام تنم یخ کرده بود و میلرزیدم مامان گریه اش گرفته بود و زنعمو کفت :انقدر میگم جلوی این از اون مرده حرف نزنید چیزی نیست زنعمو جان خواب بد دیدی ...خواب بوده ...ولی من مطمئن بودم که خواب ندیدم ...دو روز تمام تنها توالتم نمیرفتم و حسابی ترسیده بودم ...زنعمو جلسه قران گرفته بود و کلی از زنهای همسایه برای جلسه اومده بودن ....زنعمو دختر نداشت و من و عروسهاش پذیرایی میکردیم و گاه گاه یواشکی میخندیدیم و با چشم غره زنعمو سکوت میکردیم ...قرار بود دایی نوه عموم ..‌برادر عروس (زهره )بزرگه عمودخترشو از مدرسه بیاره و صدای زنگ در وسط جلسه پیچید ..‌زنعمو اشاره کرد عجله کنیم و سر و صدا نشه ...زهرا چادر رو بهم داد و گفت :برو اکرم رو اوردن بیارش داخل ...چادر رو روی سرم انداختم و رفتم جلو در ...در رو که باز کردم اکرم اومد داخل و گفت :وای مردم از خستگی ...داییش کیفشو به طرف من گرفت و گفت :سلام ... سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت اون پسر جوون خشکم زد ...خیلی زود سرمو پایین انداختم و گفتم :ممنون نمیشه تعارف کنم بیاید داخل مجلس زنونه است ... من و من کرد و گفت :شما رو نشناختم ؟ سرمو بالا گرفتم و چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم:من مهمونم خونه عموم ... لبخندی زد و گفت :اهان تازه شناختمتون چقدر بزرگ شدید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 رسیدیم خونه عموم و اونا هم خبر دار بودن که چی شده و همه ناراحت بودن .‌..زنعموم از اقوام
🍃🍃🍃🍃🌸 رسیدیم خونه عموم و اونا هم خبر دار بودن که چی شده و همه ناراحت بودن .‌..زنعموم از اقوام مادرم بود و به قدری مهربون بود که جبران تمام اون روزا رو میکرد ...زنعمو برامون چای تازه دم اورد و گفت :حیف شد که من پسر ندارم وگرنه نمیزاشتم رعنا عروس غریبه بشه ...پسرام زن دارن نوه هامم ازت کوچیکترن ...ولی تا اینجایی خودم شوهرت میدم ...مامان لبخندی زد و گفت :ابجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه اگه دختر دسته گلمو داده بودم بهش معلوم نبود چی به سرش میاد اول جوونی بیوه میشد ...خواست خدا بوده ، زنعمو پاهاشو دراز کرد و زیرش بالشت گذاشت و گفت :ولش کن فکر و خیالشم نکن ... تازه چشم هامون گرم خواب بود که صدای لالایی خوندن کسی به گوشم رسید چشم هامو نیمه باز کردم و همون زن سفید پوش بالا سرم نشسته بود صورتش پیدا نبود و موهامو نوازش میکرد ناخن های بلندی داشت و از ترس داشتم میمردم و فقط صدای جیغ هام بود که به گوش خودم میرسید و مامان و زنعمویی که قصد داشتن ارومم کنن ...برق هارو روشن کردن و خبری ازش نبود ...انگار خواب دیده بودم و تازه بیدار شده بودم ...تمام تنم یخ کرده بود و میلرزیدم مامان گریه اش گرفته بود و زنعمو کفت :انقدر میگم جلوی این از اون مرده حرف نزنید چیزی نیست زنعمو جان خواب بد دیدی ...خواب بوده ...ولی من مطمئن بودم که خواب ندیدم ...دو روز تمام تنها توالتم نمیرفتم و حسابی ترسیده بودم ...زنعمو جلسه قران گرفته بود و کلی از زنهای همسایه برای جلسه اومده بودن ....زنعمو دختر نداشت و من و عروسهاش پذیرایی میکردیم و گاه گاه یواشکی میخندیدیم و با چشم غره زنعمو سکوت میکردیم ...قرار بود دایی نوه عموم ..‌برادر عروس (زهره )بزرگه عمودخترشو از مدرسه بیاره و صدای زنگ در وسط جلسه پیچید ..‌زنعمو اشاره کرد عجله کنیم و سر و صدا نشه ...زهرا چادر رو بهم داد و گفت :برو اکرم رو اوردن بیارش داخل ...چادر رو روی سرم انداختم و رفتم جلو در ...در رو که باز کردم اکرم اومد داخل و گفت :وای مردم از خستگی ...داییش کیفشو به طرف من گرفت و گفت :سلام ... سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت اون پسر جوون خشکم زد ...خیلی زود سرمو پایین انداختم و گفتم :ممنون نمیشه تعارف کنم بیاید داخل مجلس زنونه است ... من و من کرد و گفت :شما رو نشناختم ؟ سرمو بالا گرفتم و چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم:من مهمونم خونه عموم ... لبخندی زد و گفت :اهان تازه شناختمتون چقدر بزرگ شدید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 برای هانیه می‌نویسم 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای هانیه می‌نویسم 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام برای هانیه می‌نویسم خیلی خوشحال شدم که هانیه خودش وبچه هاش رو از اون زندگی وحامد‌خیا.نت کار نجات داد..افرررین بهت تویه زن قوی وشجاع وبااراده هستی که تونستی حق وحقوقت رو‌کامل از اون شوهرنامردت بگیری👏👏 باید بگم زندگی منم درست عین هانیه است حتی صد برابر بدتر ولی به خاطر بچه هام دارم ادامه میدم شاید چون مثل هانیه قوی نیستم😔😔😔 شوهر منم الان چندین ساله با زنای شوهردار بهم خیانت می‌کنه وحتی ۶_۷ساله به خاطر یکیشون خیلی عذابم داده،کتکم زده،دلمو شکسته ولی من توان جدا شدن ندارم..هرکاری کردم از قهر وتهدید ودعوا حریفشون نمیشم از هم جداشون کنم حتی به شوهرش گفتم باور نمیکنه والبته خیلی هم بی غیرت هست که نمیتونه زنش رو کنترل کنه متاسفانه..منم واگذارشون کردم به خدا برام دعا کنید که به آرامش برسم و خدا انتقام منو بچه هامو از شوهرم واون زن کثیف بگیره🤲🤲🤲 محتاج دعای همتون هستم..ممنون میشم برای حل شدن مشکلات زندگیم واروم شدن دل من یه صلوات بفرستین. اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🌺 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 ✅ ساده اما صمیمی... 🍃
🌸🍃 برای خواهری که کنسر تیرویید خواهرشون داره. 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 برای خواهری که کنسر تیرویید خواهرشون داره. 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام و عرض ادب برای خواهری که کنسر تیرویید خواهرشون داره. عزیزم نگران نباشید چندنفر از اشناها میشناسم داشتن و خوب شد این که نگرانی نداره. بهترین کنسر و قابل درمان ترین سرطان هست. و غده تیرویید تخلیه میکنن و بعدشم ید درمانی و چند مرحله سونو و مراقبت داره. ولی اصلا برگشت پذیر نیست.اگر زود برسن هیچ جای نگرانی نداره. بهت قول میدم خدا خودش به بچه هاش رحم میکنه. نذر کن. و اینکه بدون خدا هوای بنده اش داره. بذر امیدواری بهش بدین و بدونید خوب میشن فقط دکتر خوب انتخاب کنید. شیراز دکتر ملک حسینی تو بیمارستان ابن سینا تو شهرک صدرا انجام میده عالیه کارش. دکتر باغ منش هم فوق تخصص تیرویید هستن. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸