دلدار ⁵⁹ ؛
پیچِ راهروی اتصال صحن کوثر و امامخمینی(ره)؛ شعرِ بالای خیمهی سفیدرنگ:
"رسیدم تا حرم گویی کسی میگفت در گوشم
بیا ایخسته از دنیا! که من باز است آغوشم
سلیمانا بیا بردار بار از شانهی موری
مرا باریست از غمها که سنگین است بر دوشم
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست! اینجایی که دارم چای مینوشم
بهجز دامانِ تو دستانم از هر ثروتی خالیست
مکن ایشاه در تنهاییِ محشر فراموشم :)"
صدای بلندی با لهجهی عراقی میپیچد در گوشم: هِلابیکم یا زوّار... هلابیکم...
میروم وسط جادهی خاکی مشایه. در انبوه دود چای آتشی، صدای جرینگجرینگ استکانها، مداحیهای عربی و خوشآمد گوییهای گرمِ مردمان دیار عراق.
حرکت دست تند خادم عراقی سبزپوش چایخانه در چیدن استکانها، مطمئنم میکند که موکبدار مشایهست.
لب کاشیها از شیرینیِ بوسهی جرعههای چای، چسبناک شده و قدم برداشتن روی کاشیهای چسبدار حس بانمکی دارد. انگار میکنی کاشیها اصرار دارند بیشتر کنارشان بمانی:)
#دلسوز✒
- دلدار | Deldar
اسیرم کن در آزادی، که هر دم بندهات باشم
ابد، حکمیست رویایی کنارت کنج ایوانی :)
#دلسوز✒
- دلدار | Deldar
به قلبِ صحنِ گوهرشاد، خورشیدیست شبها هم
اگر گنبد هویدا باشد و گر ماه، پنهانی :)
#دلسوز🌙
- دلدار | Deldar
شاید اجازه داشته باشیم توی زندگی به خاطر دلایل موجهی، از کسی خوشمون نیاد؛ ولی نه اخلاق و نه انسانیت، به ما اجازه نمیده که به اون شخص بیاحترامی کنیم و باعث ناراحتیش بشیم!
( فرقی نمیکنه در جایگاه معلم باشه، دانشآموز باشه، همکلاسی یا حتی غریبهی توی خیابون باشه. )
اونم انسانه مثل ما...
اونم احساسی داره که خراش میوفته...
قلبی داره که به درد میاد...
شخصیتی داره که فرو میریزه...
فکری داره که شبها خوابش رو مشوش میکنه...
اونم دایرهی امن اجتماعی داره که مجبوره دوباره توش محبوس بشه...
ما از درون افراد خبر نداریم و نمیفهمیم که رفتارِ ما و کلماتِ ما چه اثراتی به روح و قلب و روان اون انسان وارد کرده.
باور کنیم که اعمال و رفتارِ ما، به ما برمیگردن. نه فقط در دنیای بعدی، بلکه در همین دنیا و روی همین کرهی خاکی که زیست میکنیم :)
چی شد که انقدر نسبت بههم بیرحم شدیم؟ :)
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
در نبودت
درختها
سالهاست دست به دعا برداشتهاند.
وقتی نیستی
پاییز که میشود
قنوت برگها از نفس میافتد
قنوت برگها خشک میشود
میریزد روی صورت جادهها . . .
وقتی نیستی
زمستان که میشود
دوباره شهر به نفستنگی میافتد
سرفههایش تمام اهالی را عاصی میکند . . .
وقتی نیستی
اهالی شهر
حتی حوصلهی خودشان را هم ندارند
از قطرههای پاکِ باران،
رو میگیرند . . .
آدمها
خشک میشوند!
خشکِ خشک . . .
اما
نه خشک تر از چشمی که برای برگشتنِ ما، به روی در جاگذاشتی :)*
* امامزمان(عج)، در تشرفی خطاب به علیبنمهزیار فرمودند:
چرا انقدر دیر به دیدار ما آمدی؟ ما شب و روز منتظر آمدن شما بودیم.
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
واقعا درک نمیکنم چرا توی سالِ کنکور، دقیقاً همون سالی که نیاز داری با آرامش و بدون دغدغهی چیز دیگهای، فقط تمرکزت رو روی درس بگذاری؛
باید انقدر زندگی بههم بپیچه.
یه عالمه اتفاق و تحولات درونی و بیرونی برات رخ بده.
یه عالمه دغدغه و کار بریزه رو سرت و ذهنت رو مشغول کنه.
و یه عالمه فرصت بزرگ سر راهت قرار بگیره که هرکدوم زمان و انرژیِ مختص به خودشون رو میطلبن.
و اینجا تو میمونی و دوراهیِ فرصتهایی که شاید هیچوقت دیگه به دست نیاری و درسهایی که ریخته رو سرت.
خدایا حکمتت رو شکر :*)
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
شب!
طولانیترین شب
طولانی ترین شبِ سال
شب!
آخرین شب
آخرین شبِ پاییز
شب!
تاریکیِ منور بیانتهای آسمان. همان زمانیکه شهر به پستوهای دستساختهاش فرو میرود و با چراغها و نورهای تصنعی، عمر میگذراند؛ غافل از اینکه نور حقیقت همینجاست! در همین تاریکی، در زیر همین آسمان، زیر بارش مُقطع همین ستارهها، زیر نگاهِ غمگین همین ماه...
زمان، ساحتِ دستساختهایست که ژرفنای حقیقت حیات را به چهارچوبهایی تنگ تنزل داده و اگر چنین نبود، پس چگونه جای دردها و زخمهای عمیقِ حوادث، تاکنون بر پیکرهی روحها تازه مانده؟
و اگر چنین نبود، چگونه این عبارت قدسی معنا مییافت که: کلُ یومٍ عاشورا . . .
به قول سیدمرتضایآوینی: "و اگر حقیقت را بخواهی شب عاشورا هنوز به صبح نرسیده است."
چه فرقی میکند که جغرافیای کرهی زمین در کدام فصل توقف کرده یا شبها با چه اعداد و عقربههایی به حصار کشیده شدهاند؟ شبهای دردِ زندگیِ ما گسترهی ازلی و ابدی دارند.
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
اسمش رو گذاشتن "کنگرهی ملی شعرِ مادر". پوستر دعوتشون هم صورتی و گلگلی کردن. بعد همهی مهمانهای دعوت شده برای شعرخوانی، از آقایون شاعر هستن.
منتغیه🗿.
این در حالیه که شخص اولِ مملکت برای دیداری که به مناسبتِ روز زن دارن، کل حسینیه رو صورتی میکنن؛ تمامِ مدعوین و حتی خدامِ جلسه، از انتظامات تا فیلمبردار و عکاس و خبرنگار و روایتنویس همه خانوم هستن!
بعضی آقایون از ولایتمداری فقط "جانم فدای رهبر" رو بلدن یا چی؟
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
دلدار ⁵⁹ ؛
-
دو سه روز پیش؛ هنوز سرم داغ امتحان بود که وسط خیابان، پشت چراغ سبزِ عابر پیاده، چشمم خورد به پیرمرد خمیدهای که بدون توجه به آدمک سبزرنگی که برایش چشمک میزد تا بکشاندش آنطرف خیابان، زل زده بود به رو به رو. رد نگاهش را گرفتم تا این پوستر. پیرمرد حتما آنجا میزد پشت دستِ دلش که: ایدل غافل، تا پارسال وسط پوسترشان فقط دوتا عکس حاجقاسم و ابومهدی بود، حالا ببین در این چندماه چقدر شلوغ شده! چقدر دور و بر مان خلوت شده! چقدر گل پرپر شده به دست جریان تاریخ سپردهایم! چقدر جگرمان سوخته! چقدر داغ دیدهایم! داغ...
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
هنر، آنگاه که در ساحتِ حقیقی خود قرار بگیرد، هنرمند را به خلوت و تفکر و انس با حق برمیانگیزد. اما اثر هنری در ساحت سوبژکتیو، زمینهساز خودمحوری و غفلت از نسبت انسان با حق خواهد بود.
خلوت، ابزارِ هنر حقیقتمحور و دریچهای به دنیای کشف حقیقتگونهاست و گاهی زمانهایی از طرف خداوند برای انسان مقرر میشود تا به خلوت حقیقی خود دست یابد.
#دلسوز✒
دلدار | Deldar
دلدار ⁵⁹ ؛
-🖤
حدود ساعت ۸ ۹ صبح بود که خبر رفتنتان مثل کلوخی خورد وسط قلبم. من آن زمان سنی نداشتم، چه میدانستم رفتن یعنی چه؟ چه میدانستم عزیز از دست دادن یعنی چه؟ چه میدانستم بغض گاه و بیگاه یعنی چه؟ چه میدانستم آتش گرفتن و سوختن یعنی چه؟ چه میدانستم اینطور گریهها چقدر تلخ است؟ چقدر داغ است؟ نه اینها سرم نمیشد، ولی نمنمکی روضه که سرم میشد. میدانستم کمرِ امامِ قافله را افتادن علمدار میشکند و اشکهایش را نصیب گوشهی آستینش میکند، میدانستم خیمه بدون علم میافتد، پامال میشود، آتش میگیرد، دستِ حرامی... نه، بقیهاش را نمیگویم حاجی خودتان بهتر میدانید. ولی همان شب، همان خبر، شد شروع نقطهی دردهای "بزرگشدن". شروع شبگریههای پنهانی، شروعِ دغدغههای بزرگ، شروع دویدن و دویدن و دویدن برای هدفهایی که دوستداشتیم قد بکشند تا برسند به سروِ هدفهای بلند شما.
بعد رفتنتان همینطور درد روی درد قطار شد بر ریلِ سرد جانهای کوچکِ ما.
بعد رفتنتان روضههای شب نهم محرم دلچسب ترند، #دلسوز ترند، انگار همه یک بار زخمش را مزهمزه کردهایم.
بعد رفتنتان ساعت ۱:۲۰ شده ساعتِ دلتنگیهایمان، ساعت انتظار محالمان که شاید یکروز کسی بیاید و بگوید که اتفاق ساعت ۱:۲۰ روز ۱۳ دیماه سال ۱۳۹۸ دروغ بود. ساختگی بود.
بعد از آن نیمهشب، همهی عالم مثل پیکرتان در شعلههای تاریخ میسوزد. بعد از آن نیمهشب دیگر هیچ چیز مثلِ قبل نشد...
هیچ چیز...
.
.
.
.
نه بابا مشتی! دلت تنگ شده چیه؟ به نظرم دلت تنگ شده خیلی کمه! ما همه جونمون براش تنگ شده :)
دلدار | Deldar
هزار هزار کتاب ناخوانده، صفحاتِ ورقنزده، حرفهای ناگفته، کلماتِ خشکشده، شعرهای نوشته نشده، افکار گم شده، درسهای مرور نشده، تستهای زده نشده، ایدههای کنار رفته، اشکهای ریخته نشده، بغضهای فروخورده، آدمهای ندیده، حرفهای نشنیده، تصورات محبوس شده، چیزهای نفهمیده و یادگرفته نشده توی زندگیِ این "من"، رژه میرود. دنیا پر است از این ناتمامیها. چرا؟ فرصتِ تمام کردنشان را نداریم یا بیحوصلهایم و ملامتزده؟
اگر فرصت نداریم، در کنج محدودیت زمان گرفتار شدهایم یا خودمان زمان را بازیچهی بیهودگیها و غفلتها کردهایم؟
حضرتحافظ میفرماید:
حجاب چهرهی جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفِکنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم . . .
#دلسوز
دلدار | Deldar