eitaa logo
💘دلتو بسپـار به من💘
64.6هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
807 ویدیو
11 فایل
منتظر دریافت پیامهاتون هستم🥰 @Sayehwahite . . . تعرفه تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5
مشاهده در ایتا
دانلود
همون لحظه قسم خوردم انتقاممو از این زن ازخودراضی بگيرم حالا كه عروسش بودمو و زن امير قدرت داشتم و پس بايد از قدرتم استفاده ميكردم. بعدازنهار امير گفت برو وسايلت رو آماده كن بريم سفر ماه عسلمون با اينكه خيلي ناراحت بودم و حوصله سفر نداشتم اما فورا آماده شدم نمیخواستم كسي بفهمه که من از حرفاي این زن از خودراضی ناراحت شدم نبايد كسي ضعفم رو ميدونست. لب حوض منتظر امير بودم كه امين و زنش اومدن كنارم ،زنش خيلي ناز بود خيلي خانم و باوقار و خيلي ساده. يكم باهم حرف زديم فهميدم زن ساده ايه درست مثل امين اما امین گهگاهی اخلاقهای تندوعصبي هم داشت در كنار مهربون بودنش هر چند هيچ وقت با من بد نبود اما فكر كنم ژن تندخويي و عصبي بودنشون ارثي بود. امير اومد گفت خوبه شما هم آماده شديد. گفتم مگه باهم ميريم؟ امير گفت ميخواستم اينم سوپرايز بشه براتون هم براي تو هم براي زيبا. زيبا هم مثل من متعجب بود از امين پرسيد چرا چيزي به من نگفتي؟ ما كجا بريم اونا تازه عروس دامادن ما كه نبايد سفرشونو تلخ كنيم! ان شاءالله يه فرصت ديگه باهم سفر ميريم امير گفت زن داداش اولا شما هم تازه عروس دامادين هنوز يه ماه نشده كه ازدواج كردين و چون هيچ مراسمي نداشتيد تصميم گرفتم باهم بريم سفر اينجوري بيشتر خوش ميگذره .زيبا گفت اما من مرخصي نگرفتم امير که دوست نداشت کسی رو حرفش حرف بزن با عصبانیت گفت كاري نداره برو از تلفن خونه زنگ بزن و مرخصي بگير رو حرف منم حرف نزن. تو دلم گفتم خب تو چكار به تصميم ديگران داري شايد اونا دوست نداشته باشن با ما بيان!! خلاصه باهم راه افتاديم به سمت یک يه سفر چند روزه به اصفهان تمام تصميماتو و برنامه ها رو فقط امير میگرفت گاهي با امين بحثشون ميشد و من و زيبا فقط نگاه ميكرديم گاهي من غر ميزدم و امير بدتر عصباني ميشد بعد از يك هفته خسته و کوفته و البته قهر برگشتيم خونه. امين و زنش هم برگشتن شهرشون. شهرشون فاصله زيادي با ما نداشت و رفت و آمدشون راحت بود. بحثها و دعواهاي ما هميشگي شد و امیر همیشه باید حرفش رو به کرسی مینشوند تا اينكه متوجه شدم حاملم خيلي ناراحت شدم من ميخواستم درس بخونمو با وجود حاملگي از درسهام عقب ميفتادم وقتي امير فهميد حاملم خيلي خوشحال شد هر روز با گل و شيريني ميومد خونه و خوشحالي ميكرد‌. سر به سر خانم ميذاشت و ميگفت ديدي گفتم سر سال بچه ميذارم بغلت؟ خانم فقط نگاه ميكرد گاهی ميگفت من منتظر پسرتم اما ميدونم زنت دختر زاست و پسرش نميشه.. اميرمیگفت خانم دختر و پسر مال قديم بود نه حالا؛ شما يلدارو ببين اخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ کنه 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
همون لحظه قسم خوردم انتقاممو از این زن ازخودراضی بگيرم حالا كه عروسش بودمو و زن امير قدرت داشتم و پس
امیر گفت خانم بزرگ تو يلدارو ببين آخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ كنه... بعد قاه قاه زد زیرخنده. خیلی عصبي شدم از اینکه کسی بهم بگه بچه متنفر بودم با حرص و عصبانیت گفتم اميرخان مثل اينكه يادت رفته من خواهر برادم رو بزرگ كردم؟ یعنی چی یلدا بچس؟؟ اخمای امیر رفت توهم... خانم پوزخندی زد و گفت بیا خودشم میگه من بچه نیستم این ترشیده‌اس بچه کجا بود؛ من همسن اين بودم سه تا بچه داشتم... وای خدا دیگه داشتم منفجر میشدم گفتم اینکه شما رو تو‌گهواره شوهر دادن به من ربطی نداره!! امير عصباني شد گفت بس کن یلدا... اصلا نميشه دو كلمه با شماها حرف زد همیشه ضد حال ميزنيد آرامش نداريم كه... با توپ پر از اتاق بیرون رفت بیرون و‌ گفت يلدا بيا كارت دارم. با غیض از جام بلند شدم و رفتم دنبالش. قبل اینکه دهن باز کنه گفتم امير من همينجوريشم دارم اذيیت ميشم. مادربزرگت که چپ و راست به من طعنه ميزنه بعد خودتم بهش اضافه میشی و هِر و کِر راه میندازی؟؟ امیر گفت درست صحبت كن ببین واسه اين صدات زدم چون نخواستم جلو خانم بزرگ چيزي بهت بگم؛ بار آخرت بود جلوی کسی اینجوری جواب منو‌ میدی فهمیدی؟؟ با نفرت از ساختمون زدم بیرون... دوران حاملگي خيلي سختي داشتم از يک طرف بخاطر ويار بدم مجبور بودم از امير دور بشم و از طرفی امير اینو اصلا درك نميكرد...اون موقعها کسی اطلاعات زيادي در مورد حاملگي و تغيرات هورموني نداشت و نميدونست. خانوم هم که چپ و راست کنایه و طعنه اش مثل نیش مار توی وجودم میرفت. حاضر نبودم مثل زن سعيد تو سري خور باشم و چيزي نگم و مثل دستگاه جوجه كشي هي بچه پس بندازم هنوز سال اوليش تموم نشده بو خبر حاملگی دومشم تو راه بود... يه روز رفتم پيش مادرم خيلي احساس دلتنگي میكردم نزديكاي زايمانم بود و من بهونه گيرتر از هميشه بودم اما آغوش مادرم مرهم تمام دلتنگيام بود. خانم اجازه استراحت به مادرم نميداد از يه طرف كارهاي تموم نشدنی خانم و از يه طرف بزرگ كردن دوتا بچه كوچك و ازيه طرف رسيدگي به من مادرم رو خيلي خسته كرده بود. زن سعيد هم که دست به سياه و سفيد نميزد. يه روز به امير گفتم امير همين روزاست که بچمون به دنيا بياد و كارهاي مادرم چند برابر بشه بخدا دیگه كشش نداره همش از درد پا و كمر ميناله و ميشه يه جوري به خانم بگي يكمی از مسئولیتهارو به زن سعيد بده اونکه ماهای اولشه حالش خوبه حداقل یک غذا درست كنه اما طوري نگو كه خانم عصباني بشه... امير بی حوصله پرید وسط حرفمو گفت باشه بابا تو نمیخواد به من یاد بدی چجوری حرف بزنم... اصلا باورم نميشد اين رفتارها مال امير باشه!! 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#حناق مامان همش سرکوفت چیزی رو بهم میزد که نبودم .. #پرده_هفتم 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به
نظراتتون رو درباره زندگی من بگین و همدردم باشید، خوشحال میشم🌹 @h_noorsa 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
به شوهرم میگم در اتاق خواب رو ببندیم میگه نه مادرم ناراحت میشه😳 خانم خالقی: سلام عزیزم میخواستم مش
🌹تمام پاسخها به مشکل بالا تجربیست🌹 سلام علی آل یاسین: سلام ،درمورد خانمی که از ترس مادرشوهر در اتاق رو نمی‌بندن ، عزیزم شوهرت اجازه داده انقدر میدان داده که اینطور رفتار میکنن ،اتاق حریم شخصیه خیلی ببخشیدا شاید شما درحال عشقبازی و یا خلوت باهمسرت باشی در باید باز باشه معنی نداره ، اول خودت بشین با همسرت صحبت کن حتی اگر به قهر و دعوا منجر بشه حرفت رو بزن و بگو ، بزار یادش بیاد که شما نو عروس و داماد هستید اگر به حرفت گوش نکرد از مادر یا پدرت بخواه باهاش حرف بزنن تا به‌خودش بیاد ، اگر کارش رو ادامه بده فردا روزی میگه با مادرم سه تایی تو یه رختخواب بخوابیم ، جلوش رو بگیر ،محکم و قوی باش عزیزم خواسته تو ناحق نیست که بخوای بترسی از چیزی پرنسس آریایی94: در پاسخ خانم خالقی؛ سلام عزیزجان واقعا از شرایطی که گفتین شاخ درآوردم😳 آخه حتی حیوانات هم حریم خصوصی دارن این دیگه چه مدلشه؟😳🤔 حریم شخصی زن و مرد مختص خودشونه و نباید دیگران رو وارد این حریم بکنن چرا که هتک حرمت میشه... شما سر فرصت بشین با همسرت و مادرشوهرت صحبت کن ببین حرف حسابشون چیه؟ یعنی چی که در رو نباید ببندی،البته ببخشیدا اونجایی که درش همیشه بازه طویله اس چرا باید مادرشوهرتون یه همچین چیزی ازتون بخوان؟ اگ میتونین همسرتونو راضی کنین،برین چن مدتی خونه مادرتون زندگی کنین اگ نمیشه،وقتی مادرشوهرتون میگه مثلا تو آشپزی نکن خودم میکنم،فقط بگین باشه و بعد هرکاری که دوست دارین بکنین مردی که اینقدر بچه ننه اس لایق گیس همون مادرشه در ضمن اگ امکانش هست خودت تنهایی با یه مشاور صحبت کن و ازش راهکار بگیر مسلما ضرر نمیکنی،ان‌شاءالله زندگی روی خوشش رو به شما و همه حسرت کشیده ها و آرزومندا نشون بده،الهی آمین🌿🌾🌿 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
#حناق نظراتتون رو درباره زندگی من بگین و همدردم باشید، خوشحال میشم🌹 @h_noorsa #پرده_آخر 🌸🍃@de
🌹 🌹 پُرکار: سلام طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق درباره زندگی فاطمه باید بگم واقعا خیلی سختی کشیده و این حجم از مشکلات رو از بچگی تحمل کردن واقعا خیلی سخته و کلمات در بیان همدردی واقعا کم میارن اما الحمدالله که همسر خوبی نصیبش شده و الان زندگیش آرام تر شده به قول خودش خدا جای حق نشسته،من نمیگم ببخش چون خودمم افرادی تو زندگیم هستن که خیلی بد کردن و نتونستم ببخشم هرچی تلاش کردم اما اینو به فاطمه میگم که اگر تونست ببخشه چون اونایی که در حقش بد کردن چه فاطمه بخواد و چه نخواد عذاب میکشن و تقاص پس میدن چون ظلم کردن اما اگر میتونه خیلی دور بشه از اون گذشته و اون افراد تا راحتتر زندگی کنه فرزند هم شیرینه حتما بیاره قطع به یقین فاطمه میتونه یه مادر عالی بشه☺️ و همیشه پشت بچه هاش باشه راستی فاطمه جان ارتباطت رو با خدا خیلی محکم کن که خیلی هواتو داشته و داره میشد خیلی بدتر از اینم باشه میشد شوهرتم آدم خوبی نباشه ولی ببین چقد خدا هواتو داره که شوهرت آدم خوبیه زندگی از این به بعده برا تو امیدوارم بهترین ها نصیبت بشن گلم و طعم شیرین زندگی رو بچشی ناشناس:): متاسفانه با خواندن داستان فاطمه جان غمی در دلم نشست متاسفانه همه ازش متنفرن اما یلدا واقعا هیچ تقصیری در اتفاقات نداره و فقط گناهش یتیم بودنه بخاطر پدر مادری که نداشت این همه ظلم بهش شده همیشه مورد قضاوت قرار میگیره امیدوارم که از این به بعد زندگیه خوبی در کنار همسرش داشته باشه چون که خدا جای حق نشسته و حواسش به تمام بنده هاش هست😊 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
🌹آموزشی، تصویر باز شود🌹 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
💘دلتو بسپـار به من💘
امیر گفت خانم بزرگ تو يلدارو ببين آخه؟ خودش هنوز بچست چجوري میخواد بچه بزرگ كنه... بعد قاه قاه زد زی
خوشبختانه قبل دنيا اومدن دخترم امتحانات اون سالم تموم شد و راحت ميتونستم بهش رسيدگي كنم با به دنيا اومدن دخترم كارهاي آشپزي كه چند روزي به زن سعيد واگذار شده بود دوباره به كارهاي مادرم اضافه شد به قول خانم دختر زايیدن كه هنر نيست و احتياج به مراقبت نداره. اين شد که مادرم خيلي كم ميتونست بهم رسيدگي كنه اما من عاشق دخترم بودم دختري چشم سياه با پوستي سفيد و خيلي كوچولو امير هم عاشق دخترمون بود و اسمشو گذاشت نارين‌. نه خانزاده نه خانم حاضر به ديدن نارين نیومدن و ازش روی میچرخوندن. بچه سعيد هم دنيا اومد و باز هم پسر و هر روز نيش و كنايه خانم به من بيشتر میشد و مرضيه هر روز عزيزتر ميشد. نارين كوچولوي من روز به روز بزرگتر و قشنگتر ميشد. تابستون تموم شد و دوباره مدارس باز شدن و من بايد ديپلمم رو ميگرفتم. دلم ميخواست معلم بشم نارين دختر آرومي بود و من با خيال راحت ميتونستم درس بخونم . نزديك سال نو بود و نارين چهار دست و پا ميرفت و از خودش صدا درمياورد و دل من و امير براش آب ميشد. خوشبختانه امير مثل پدر و مادربزرگش فكر نميكرد و ميگفت دختر و پسر فرقي نداره و ما هنوز كلي فرصت براي بچه دار شدن داريم كه من دوباره حامله شدم.... دوبار ويارهاي وحشتناك و حاملگي پر دردسر طوري كه نتونستم اون سال درسم رو بخونمو هر روز با امير داشتم چون فكر ميكرد من از قصد نميذارم نزديكم بشه با به دنيا اومدن دختر دومم كلا خانم چشم ديدن منو نداشت اسم دختر دومم رو گذاشتيم نگين بر خلاف دختر اولم نگين بور بود با موهاي طلايي که بهش ميگفتم جوجه طلايي.دوتا بچه كوچیك حسابی منو سرگرم كرده بودن كه دوباره مرضيه همحامله شد.يه روز سرزده امين و زيبا با يه بچه تو بغل اومدن دوسالي ميشد نديده بودمشون. زيبا هم يه دختر ناز به دنيا آورده بود كه يه چند روزي از نگين بزرگتر بود هر دو نگين و شادان رو شير دادم كه بشن خواهر و من خيلي خوشحال بودم كه سه تا دختر داشتم.يه روز من و زيبا و بچه ها كنار حوض نشسته بوديم كه امين اومد و گفت خواهر كوچولو چطوري گفتم واي امين من اصلا خوب نيستم هر روز دعوا و دعوا داريم خانم خيلي اميرو تحريك ميكنه و همش پرش میکنه .گفت چرا ازينجا نميريد؟؟ داداش كه وضعش خوبه اصلا بيايد شهر ما خونه بگيريد .گفتم امين من از خدامه كه ازین خونه برم اما مادرم چي؟ گفت ميتوني زود زود بياي بهش سر بزني فكر كنم داداشم هم از اینجا خسته شده؛ بهش ميگم ببينم چي ميگه! دو ماه نشده بود كه به شهر امين اينا نقل مكان كرديم و يه خونه نزديك خونه امين اينا گرفتیم 🌸🍃@deLetOo🍃🌸 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶
♥️ یه حقیقت درباره شغلتون بگید که کسی نمیدونه!!! برامون ارسال کنید حتما جالبه برای دوستان😁 منتظر پاسخ شما هستیم👇 @h_noorsa 🧶دلتو بسپــار به مـن🧶