😍😍#عمل_به_قولمون😍😍
۶٠تایی شدنمون رو به اعضا تبریک میگم😍😍😍😍😍
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
🌸🌸🌸کیبورد🌸🌸🌸
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
base.apk
24.47M
کیبوࢪدعالے📸💚
سوپࢪایز۶٠ تایےشدنمون🐣🍄
#ڪپےباذڪر۶۲صلوات(که برای کل کانال یک صلوات میفرستی ثوابم داره 😉😉😉)
دیدید چقدر هواتونو دارم شما هم هوای خواهرتون رو داشته باشید☺️☺️☺️
#مدیࢪ
👇👇👇👇👇👇👇👇
•. •. •. •. •. 🌺•. •. •. •. •.
@Delgoye851
• .• . • • . •🌺• . • . • . • .
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سوم پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی📿 را همراه چادر به
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهارم
با تعجب 😳به پسرِ همسایه شان نگاهی کرد .باورش نمی شود او برای کمک بیاید. مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند ؟
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا به فرار گذاشتن .
مهیا با صدای پسره به خودش آمد.
_مزاحم بودند ؟
_بله .
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت.
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود .
_چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم ؟
پسره استغفرا... زیر لب گفت.
_شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید .
مهیا که از حاضر جوابی او عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد .
_تو با خودت چه فکری کردی ؟ ها ؟
من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه. تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو
کنترل کنن به من چه .
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد :
_بیا بریم سید دیر میشه.
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت.
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد:
_عقده ای بدبخت .
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت .
✨دو روز بعد✨
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمه می کرد، در را باز کرد و از پله ها بالا آمد و با ریتم آهنگ ،بشکن می زد.
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد. با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی ، تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند ، نگاه کرد.
کم کم صداها بالا گرفت .
مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد .
_نفس بکش احمد ،توروخدا نفس بکش احمد.
پاهای مهیا بی حس شدند. نمیتوانست از جایش تکان بخورد .می دانست در خانه چه خبر است .بار اول که نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت.
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند .مهال خانم بی توجه به مهیا به
او تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
ادامه دارد...
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_چهارم با تعجب 😳به پسرِ همسایه شان نگاهی کرد .
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است ،اما مهیا نمی توانست آن را هضم کند. این بار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر .
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل کند.
با کمک دیوار سرپا ایستاد. آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچه نفس عمیقی کشید.
بوی چایی دارچین واسپند تو کل محله پیچیده بود که آرامشی در وجود مهیا جریان داد.
با شنیدن صدای مداحی ،یادش آمد که امروز اول محرم هستش. تو دانشگاه هم مراسم بود. دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت.
به دیوار تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد :
_خدایا چی کار کنم؟
صدای زیبای مداح دلش را به بازی گرفته بود. بغضش اذیتش می کرد. آرام آرام خودش را به کوچه بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آنجا به وجد آمد.
پرچم های مشکی و قرمز. دود و بوی چایی که اینجا بیشتر احساس می شد .
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشک همه حاضرین را درآورده بود.
*باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بالست
یا توی هیئتت*
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد. همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید. اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود .
*عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچکسی
عکس حرم توی قاب منو ودلواپسی*
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید .
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادره .سرت کن.
مهیا که احساس می کرد کار اشتباهی کرده باشه هول کرد.
_من من، نمیدونم چی شد اومدم اینجا .الان زود میرم.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد.
دختره لبخند ی زد 😊.
_چرا بری ؟؟بمون تو حتما آقا دعوتت کرده که اینجایی.
_آقا؟ببخشید کدوم آقا؟؟
_امام حسین(ع).
_من دیگه برم عزیزم.
مهیا زیر لب زمزمه کرد: #امام_حسین
چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش می کرد...
#ادامه_دارد...
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجم دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با این
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_ششم
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود. پس راحت توانست آن را کنترل کند. بی اختیار دستی به چتری هایش کشید.و آن ها را زیر روسریش برد. به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت .با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا آورد و شروع کرد آرام آرام سینه زدن.
*ای امیرم یا حسین
بپذیرم یا حسین
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت*
مداح فریاد زد
_همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
_یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد.
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبه حرف بزند .بغضش راه نفسش را بسته بود. چشمانش پر از اشک شد😭.
مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن .
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد :
_بابام داره میمیره .
همین جمله کافی بود که چشمه ی اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن .
صدای مداح هم باعث آشوب تر
شدن احوالش شد.
*_یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشی. رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی
سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا .*
مردم تو سر خودشون میزدند. مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد. از جایش بلند شد سعی می کرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلّا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید.
نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
#ادامه_دارد...
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851