#یادداشت_بیست_و_پنجم
#داستان
#مهتاب_شاهد_بود
#قسمت_دوم
کمی آن طرفتر، زنی را به سمت پرتگاه میکشیدند، زنجیرهای محکمی از فولاد به دور دستانش تابیده بودند و او هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست دستانش را رها کند. به لبهی پرتگاه نزدیکش کردند، حواسش به صدای گریهی کودکی که از دور میآمد پرت شد، پایش لیز خورد و سقوط کرد، با همان حس سقوطی که در خواب یقهاش را گرفته بود از خواب پرید، بلافاصله دستش را به سمت طفلش دراز کرد اما با جای خالی او مواجه شد، سراسیمه از خیمه بیرون دوید هرجا را که نگاه کرد جز سیاهی و ظلمت چیزی ندید. از آنچه در ذهنش میگذشت وحشت زده شد، قدمهایش را با امید یافتن دخترش به سمت نور مهتاب برداشت.
مالک که تازه توانسته بود طفل را آرام کند، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید به اندازهی کافی از خیمهها دور شده است، سبد را زمین گذاشت و خنجرش را از میان شال دور کمرش بیرون کشید و شروع به کندن زمین کرد، در تمام مدت دلش پر میکشید که پارچه را کنار بزند و صورت طفل را بار دیگر ببیند، اما هر بار افسار دلش را میکشید و بیمحلش میکرد. گودال کوچکی در میان خاک صحرا کَند، طفل را از داخل سبد بیرون آورد و در گودال گذاشت، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و به ماه نگاه کرد.
حورا که حال چشمانش به آن سیاهی عادت کرده بود، پاهای زخمیش را روی خاکها میکشید و دیگر نای دویدن نداشت، ناگهان سایهی مردی را دید که سرش رو به آسمان است و با دو زانو روی زمین نشسته است، به پاهایش التماس کرد تا کمی دیگر تاب بیاورند که خودش را به او برساند، این هیبتی که میدید با آن شانههای پهن مردانه، متعلق به مالک بود، شک نداشت، با صدایی بریده بریده مالک را صدا زد، سایه به سمت او برگشت حالا در زیر نور ماه صورت وحشت زده و متعجب مالک را میدید، قدمهای آخر را با سرعت بیشتری برداشت و خودش را به گودال رساند قبل از اینکه مالک بخواهد کاری کند، دخترش را برداشت، پارچه را کنار زد و به صورت زیبای او نگاه کرد، او را به سینه چسباند و از اعماق وجودش گریه کرد.
#ادامه_دارد...
@Delneveshteeee