eitaa logo
دل‌نوشت
219 دنبال‌کننده
336 عکس
149 ویدیو
5 فایل
همیشه نوشتن حالم را خوب کرده است بی‌آنکه حواسم باشد.امیدوارم خواندن نوشته‌هایم حال شما را هم خوب کند،بی‌آنکه حواستان باشد. دکتری‌تخصصی‌تاریخ‌تشیع.مترجمت.استانبولی 📚کتاب‌‌‌ها: گفتگوهایی‌درباب‌الهیات‌.علوی‌گری‌بکتاشی‌گری. ✍🏻 زهراکبیری‌پور @z_kabiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نور مهتاب از درزهای چادر به داخل خیمه می‌تابید، خیره به سقف در هیاهویی که عقل و دلش به راه انداخته بودند غرق شده بود، در این وانفسای جنگِ میان عقل و دل، مانند سُکان دار کشتی‌ایی شده بود که نمی‌توانست جهت درست را انتخاب کند. با ضرب آهنگ صدای طفل، دست افکارش را رها کرد و نیم خیز شد، در گوشه‌ی خیمه جسم نحیف حورا و طفلی که او را به این مجادله کشانده بود از میانِ نور کم رنگ مهتاب دیده می‌شد، از جا بلند شد دور تا دور خیمه را با نگاهش کاوید، کنار صندوق چوبیِ کوچک، یک سبد بافته شده از برگ درخت خرما به چشمش خورد، سبد را برداشت و به سمت طفل رفت، به آرامی دست حورا را از دست او جدا کرد، حورا تکان کوچکی خورد و چشمانش را کمی باز کرد، احساس کرد سایه‌ایی بالای سرش ایستاده ولی آنقدر خسته بود که چشمانش را دوباره بست، مالک وقتی مطمئن شد که حورا دوباره به خواب رفت، نفسش را که در سینه حبس کرده بود به سرعت بیرون داد، دختر سه ماهه‌اش را داخل سبد حصیری گذاشت و از خیمه خارج شد، نسیم گرمی از دل صحرا به صورتش پاچید، تمام صحرا و چادرها در ظلمتی وهمانی فرو رفته بود و تنها نور ماه بود که در آسمانی بی‌ستاره می‌تابید و کمی اطراف را روشن می‌کرد، به سمت نور مهتاب حرکت کرد، این اولین باری بود که قدم‌هایش می‌لرزید، با هر قدمی که رو به جلو بر می‌داشت، برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد، سکوت و ظلمت بیابان و صدای گاه و بی‌گاه حشرات و خزندگان تنها صداهایی بود که می‌شنید. ... @Delneveshteeee
کمی آن طرف‌تر، زنی را به سمت پرتگاه می‌کشیدند، زنجیرهای محکمی از فولاد به دور دستانش تابیده بودند و او هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست دستانش را رها کند. به لبه‌ی پرتگاه نزدیکش کردند، حواسش به صدای گریه‌ی کودکی که از دور می‌آمد پرت شد، پایش لیز خورد و سقوط کرد، با همان حس سقوطی که در خواب یقه‌اش را گرفته بود از خواب پرید، بلافاصله دستش را به سمت طفلش دراز کرد اما با جای خالی او مواجه شد، سراسیمه از خیمه بیرون دوید هرجا را که نگاه کرد جز سیاهی و ظلمت چیزی ندید. از آنچه در ذهنش می‌گذشت وحشت زده شد، قدم‌هایش را با امید یافتن دخترش به سمت نور مهتاب برداشت. مالک که تازه توانسته بود طفل را آرام کند، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید به اندازه‌ی کافی از خیمه‌ها دور شده است، سبد را زمین گذاشت و خنجرش را از میان شال دور کمرش بیرون کشید و شروع به کندن زمین کرد، در تمام مدت دلش پر می‌کشید که پارچه را کنار بزند و صورت طفل را بار دیگر ببیند، اما هر بار افسار دلش را می‌کشید و بی‌محلش می‌کرد. گودال کوچکی در میان خاک صحرا کَند، طفل را از داخل سبد بیرون آورد و در گودال گذاشت، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و به ماه نگاه کرد. حورا که حال چشمانش به آن سیاهی عادت کرده بود، پاهای زخمیش را روی خاک‌ها می‌کشید و دیگر نای دویدن نداشت، ناگهان سایه‌ی مردی را دید که سرش رو به آسمان است و با دو زانو روی زمین نشسته است، به پاهایش التماس کرد تا کمی دیگر تاب بیاورند که خودش را به او برساند، این هیبتی که می‌دید با آن شانه‌های پهن مردانه، متعلق به مالک بود، شک نداشت، با صدایی بریده بریده مالک را صدا زد، سایه به سمت او برگشت حالا در زیر نور ماه صورت وحشت زده و متعجب مالک را می‌دید، قدم‌های آخر را با سرعت بیشتری برداشت و خودش را به گودال رساند قبل از اینکه مالک بخواهد کاری کند، دخترش را برداشت، پارچه را کنار زد و به صورت زیبای او نگاه کرد، او را به سینه چسباند و از اعماق وجودش گریه کرد. ... @Delneveshteeee
کودک اما در خوابی معصومانه در بهشت خودش هیچ خبری از جدال بین پدر و مادرش نداشت. حورا درحالی که طفل را به سینه چسبانده بود تمام التماس و خواهش را در چشمان معصموم خود جاری کرد و با نگاه اشک آلود به مالک نگاه کرد. _ این اولین فرزندمان است مالک، حتما فرزندان بعدی پسر خواهند شد، قول می‌دهم در سرنوشت فرزندان بعدی دخالت نکنم، خواهش می‌کنم به دخترمان رحم کن؛ تمام این جملات را همرا با اشکی که بی‌مهابا از چشمانش می‌بارید با صدایی لرزان تکرار می‌کرد، مالک اما بدون اینکه حرفی بزند دور خودش می‌چرخید، حرف‌های حورا را قبول داشت اما جواب عشیره‌اش را چه می‌داد؟! به پدرش چه می‌گفت؟! بعد از اتفاقی که برای دختران قبیله‌اش در جنگ با نعمان بن مُنذر افتاد و بعد از اینکه دختران، زندگی در کاخ او را به زندگی با عشیره ترجیح دادند، مردان عشیره قسم خورده بودند که دختری در قبیله‌شان بزرگ نشود، به آن‌ها چه می‌گفت؟! _ اصلا او را به عشیره‌ی خودم می‌فرستم تا از چشم مردان اینجا دور باشد، وقتی بزرگ شد و آب‌ها از آسیاب افتاد بر می‌گردانیمش، ها؟! چه می‌گویی؟ یا یا اصلا بیا از اینجا برویم مگر خودت نگفتی در سفری که به حبشه داشتی آن شهر را پر رونق دیدی، بیا به بهانه‌ی تجارت به آنجا برویم، یا ... حورا بدون لحظه‌ایی درنگ حرف می‌زد و راه حل‌های مختلفی برای منصرف شدن مالک پیدا می‌کرد، اما این راه حل‌ها هیچ کدام نمی‌توانست جواب قسمی که عشیره‌اش خورده بودند را بدهد. مالک با قدم‌های بلندی به سمت حورا رفت و طفل را از آغوشش جدا کرد و داخل گودال گذاشت باید هرچه زودتر به این کار خاتمه می‌داد و گرنه کار هم برای خودش هم برای حورا خیلی سخت می‌شد. ... @Delneveshteeee
حورا که دید هیچ کدام از حرف‌هایش در مالک اثری ندارد، خنجری که روی زمین افتاده بود را برداشته و شروع به کَندن زمین کرد، مالک با تعجب به حورا نگاه می‌کرد از کار او سر در نمی‌آورد، به سمت او رفت و دستانش را گرفت: داری چه می‌کنی؟! _ دارم خانه‌ام را آماده می‌کنم. _ داری چکار می‌کنی؟! _ خانه می‌سازم، درست شنیدی، حالا که قرار است خانه‌ی دخترم اینجا باشد، من را هم همراه دخترم داخل گور بگذار، من بدون او یک لحظه هم نمی‌توانم زندگی کنم. مالک به چهره‌ی مصمم حورا نگاه کرد، حورا بدون مکث مشغول کَندن زمین بود، این زن همان دختری بود که مالک برای به دست آوردنش مجبور شده بود با یک عشیره بجنگد. روزی را به یاد آورد که حورا را سوار بر اسب درحالی که سرگردان بود، دیده بود، آن روز شجاعت، زیبایی و متانت حورا او را به وجد آورده بود، قد بلند او با آن چشمانِ مشکیِ معصومش، در آن صورت گندمگون آنچنان برای او باشکوه آمده بود که دست و دلش را لرزانده بود و او را مجبور کرده بود تا برای به دست آوردنش چه رنج‌ها که نکشد، حالا که چند سالی از آن روزها می‌گذشت، وقتی به گذشته نگاه می‌کرد، ذره‌ایی از عشقش به او کم نشده بود. حال چگونه می‌توانست خواهش‌ها و التماس‌های او را نبیند و او را همراه طفلش به آغوش مرگ بسپارد. ... @Delneveshteeee
حورا طفل را مانند شئ با ارزشی که ممکن است کسی او را بدزد، به سینه چسبانده بود و به مردی نگاه می‌کرد که بدون هدف به این سو و آن سو می‌رود و در حال جدال با تعصب و عشق است، او این مرد را دوست داشت، مالک همان مردی بود که او همیشه آرزویش را داشت، مردی شجاع و زیرک که با آن شانه‌های پهن و قد بلندش زبان زد همه‌ی دختران قبیله‌اش بود. روزهایی را به یاد آورد که که به خاطر کدورتی که سال‌ها بین دو عشیره بود، او را به مالک نمی‌دادند اما مالک لحظه‌ایی از خواستن او دست نکشید، تا سر آخر بزرگان قبیله را وادار کرد که تسلیم درخواست او شوند. در تمام این روزهایی که دخترش به دنیا آمده بود و از زنان عشیره چه حرف‌های تلخی که نشنیده بود، منتظر آمدن مالک از سفر بود، تا تمام غصه‌ها را با او شریک شود، اما فکرش را هم نمی‌کرد که مالک این چنین متعصبانه به خواسته‌ی عشیره‌اش تن بدهد. با صدای گریه‌ی دخترش از افکارش بیرون آمد، پشتش را به مالک کرد و در حالی که اشک‌هایش را با گوشه‌ی شالش پاک می‌کرد، مشغول شیر دادن به طفلی شد که هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده بودند، به صورت دخترشان خوب نگاه کرد، چقدر دوست داشت به مالک بگوید که خوشحال است، که دخترشان شیبه اوست، چشمان مشکی و کشیده‌اش مانند چشمان زیبای مالک بود، همان چشمانی که همیشه محصورش می‌کرد، اشک‌هایش روی صورت طفل بارید و شانه‌های حورا را بیش از بیش لرزاند. مالک از راه رفتن‌های بیهوده‌اش خسته شد، با دو زانو خودش را روی خاک انداخت، صدای گریه‌ی مظلومانه‌ی زنی که دوستش داشت، دلش را به درد آورد، به گودالی که کنده بود نگاه کرد با خودش گفت چگونه می‌تواند زن و فرزندش را به او بسپارد، او کسی بود که هیچ حیوانی را شکار نمی‌کرد، حالا چگونه می‌توانست شکارچیِ بی‌رحمِ زندگیِ خودش باشد. به همسر و دخترش نگاهی انداخت، آهی از سینه کشید و آرزو کرد روزی برسد که هیچ پدری در دنیا مجبور به چنین انتخابی نباشد. از روی زمین بلند شد، به طرف حورا رفت و بدون این‌که نگاهش کند، گفت: بلند شو به خیمه بر می‌گردیم. _ حورا با چشمانی متعجب گفت: پس پس... _ فکرش را کرده‌ام بلندشو... : درباره‌ی زنده به گور کردن دختران در تاریخ آمده است که علت شيوع اين عمل در ميان قبيله‌ی بنى‌تميم اين بود كه قبيله‌ی ياد شده از پرداخت ماليات به نعمان بن منذر خوددارى كردند و او براى سركوبى آنان به سرزمين آنان لشكر كشيد، احشام آنان را به غارت و زنان را به اسارت برد. پس از چندى مردان قبيله براى جلب عواطف نعمان به حضور او رفتند و درخواست كردند كه اسيران بنى‌تميم را كه غالبا دختر بودند آزاد كند، او گفت: اختيار با دختران است، آنان مى‌توانند در خانه‌هاى اسير كننده خود بمانند يا با پدران خود به وطن خويش بازگردند. همه‌ی دختران بازگشتن به وطن را همراه پدران خود بر اقامت در آن منطقه ترجيح دادند جزء دختر قيس بن عاصم كه اقامت نزد اسير كننده را بر رفتن همراه پدر ترجيح داد، اين كار بد بر قيس گران آمد، از اين جهت قسم خورد از آن به بعد اگر داراى دختر شد، در همان دوران كوچكى به زندگى او خاتمه دهد، او و قبیله‌اش به دنبال اين جريان در طول عصر خود 17 دختر را زنده زنده به گور كردند و این عمل آن‌ها براى قبايل ديگر الگو شد. @Delneveshteeee