خدایا روسپیدم کن، شهیدم کن...
اللهم ارزقنا شهادت
#پروفایل
#استوری
▪️ @Dokhat_shohada
ڪانال دُوخَط شهدا - @Dokhat_shohada .mp3
6.12M
خون گریه مے ڪنم...
مداحے ڪه گویا شهید قربانخانے زیاد گوش میداد...
▪️ @Dokhat_shohada
.
رشادتها و شجاعتهاے شهید عمار
مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود،
همیشه برایش صدقه میگذاشتم و
میگفتم مراقب خودتان باشید.
«حاج قاسم عزیز»
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
▪️ @Dokhat_shohada
.
نزدیک در بهم گفت :
«رفتم ڪربلا، زیر قبه امامحسین(ع) گفتم
ڪه آقا برایم پدرے ڪنید، فڪر ڪنید منم علے اڪبرتون! هرڪارے قرار بود براے ازدواج
پسرتون انجام بدید، برا منم بڪنید»
به نقل از همسر شهـید
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
▪️ @Dokhat_shohada
.
گفتم: بذار هر وقت به سن حبیب رسیدے، الان براے شهادت زوده، بمون و خدمت ڪن.
جواب داد:
اما لذتے ڪه علے اڪبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر نبرد...
️#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
▪️ @Dokhat_shohada
.
اگه تو هر ڪارے حڪمت
خدا رو در نظر بگیریم
دیگه ناراحت نمیشیم...
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
▪️ @Dokhat_shohada
.
در کارها از خودمحوری و تفسیر کارها
به میل خود بپرهیزیم
و سعی در خودسازی داشته باشیم...
#شهید_محمدرضا_شفیعی
▪️ @Dokhat_shohada
.
پیروزی ما در جنگ در واقع این بود که
خودمان را فراموش میکردیم
فقط به خاطر خدا !
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
▪️ @Dokhat_shohada
.
هر خانمی که چادر به سرش کند
اگر دستم برسد سفارشش را
به امامحسین (ع) میکنم...
#شهیدحسین_محرابی
▪️ @Dokhat_shohada
.
آخروصیت نامه اش نوشته بود:
وعدۂ ما بهــشت
بعد روی بهشت را خط زدہ بود
اصلاح کردہ بود :
وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن «ع» "
#شهیدحجت_اسدی
▪️ @DoKhat_Shohada
.
باید با اتوبوس مے رفت مدرسه. اما گاهے پیلاه مے رفت. پولش رو جمع مے ڪرد تا برا خواهرش چیـزے بخره و خوشحالش ڪنه..... مے گفت : دوست دارم زندگے ام طورے باشه ڪه اگه ڪسے به فـرش زیـر پام نیاز داشت، ڪوتاهے نڪنم. عروسے ڪه ڪرد پدرش بهش یک فرش ماشینے هدیه داد، عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برا خودشون یه موڪت خرید...
خاطره اے از روایتگرے حاج عبدالله ضابط
▪️ @Dokhat_shohada
.
منطقه قلاجه در اسلام آبلا غرب بودیم با آن سرماے استخوان سوزش اورڪتهارا آوردیم وبین بچه ها تقسیم ڪردیم. حاج ابراهیم نگرفت و گفت: «همه بپوشن. اگه موند من هم مے پوشم » تا زمـانے ڪه اونجـا بودیم حاجے داشت مے لرزید از سرما...
#شهید_محمدابراهیم_همت
▪️ @Dokhat_shohada
.
رفته بود ڪویر. مے خواست راه رفت و آمد قاچاقچیان روببنده.همونجا با مشڪل آب مردم روستا آشنا شد. قنات هاے روستا خشڪیده بود و باید لایه روبے مے شدند. علے آقا ماشینش روفروخت،رفت با پولش امڪانات لازم رو خرید و قنات ها رو تعمیر ڪرد. مشڪل حل شد و آب روستا راه افتاد...
#شهید_علے_معمار
▪️ @Dokhat_shohada
.
یه روز آومد و گفت: باید خونه مون رو عوض ڪنیم، مے خوام خونه مون رو بدیم به یڪے از پرسنل نیروے | هوایے ، با هشت تا بچه توے یه خونه ے دو اتاقه زندگے میڪنن. این خونه براے ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا ... اون بنده خدا وقتے . فهمید فرمانده اش مے خواد اینڪار رو ڪنه ، قبول نڪرد. اما با اصرار عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون روباهاشون عوض ڪردیم...
#شهید_عباس_بابایے
▪️ @Dokhat_shohada
.
محمد رضا براے نامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره ڪرد. شبے براے دیدن پسرم رفتیم خونه اش. وقتے صاحب خانه خوابید محمد رضا بدون معطلے بلند شد و برق رو خاموش ڪرد و چراغ نفتے روشن ڪرد. گفتم: چرا برق رو خاموش ڪردے؟ گفت: از این لحظه به بعد ڪه صاحبخانه خوابیده، نمے خوام با روشنایے برق براے او و خانواده اش مزاحمت ایجلا ڪنم
#شهید_محمدرضا_شمس_آبادے
▪️ @Dokhat_shohada
.
تنها یک نفر مسئول زندگے خودشماست
وآن شخص خودشمایید . واگر میخواهید
موفق شوید باید مسئولیت تجارب صد
درصد زندگے خود را بپذیرید . سال ها
یادگرفته ایم دیگران را براے شڪست هایمان سرزنش ڪنیم! هرچیزے غیر ازخودمان!
#شهید_عباس_دانشگر
▪️ @Dokhat_shohada
.
مرخصے داشتیم و قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان، حاجے گفت: بیا با اتوبوس بریم. بهش گفتم: با اتوبوس؟ توے این گرما؟ حاج حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت: گرما؟ پس بسیجے ها توے گرما چیڪار مے ڪنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اونا چے بگن؟ با همون اتوبوس میبرمت تا حالت جا بیاد...
#شهید_حسین_خرازے
▪️ @Dokhat_shohada
.
توے دوران دبستان زولبیا و بامیه مے فروخت. علے حتے آب خنک هم مے فروخت. روزے یک تومان در مے آورد تا برا خونه ڪمک خرج باشه... یڪبار براش ڪت خریدم ، اما علے نپوشید و گفت: مادر! برام لباس معمولے بخر، توے مدرسه بعضے از بچه ها یتیم هستند، خیلے فقیرند؛ دلم نمیاد من لباس نو بپوشم و آنها...
#شهید_علے_هاشمے
▪️ @Dokhat_shohada
.
توے خونه بزرگے ڪه در هر اتاقش یک خانواه بودند، زندگے مے ڪردم. یک روز گیلاس خریدم منصور ڪه اون موقع هشت سالش بود گفت: بابا همسایه ها گیلاس رو دیدند؟ گفتم: بله! گفت: بهشون دادے؟ گفتم: نه شما بخور! خودشون مے خرند. سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاس ها رو تقسیم ڪرد و به همه ے خانولاه ها داد. بعد اومد وگفت:حلا من هم میتونم بخورم...
#شهید_منصور_خادم_صادق
▪️ @Dokhat_shohada