در تابوت را باز ڪردند این آخرین فرصت بود ... بدن را برداشتند تا بگذارند داخـل قبـر؛ بدنم بے حس شده بود ، زانو زدم كنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود . باید وصیتهاے محمدحسین را مو به مو انجام مے دادم.
من پیراهن مشڪے اش را از تـوى كيـف درآوردم. همان ڪه محرم ها مے پوشید، يك چفیه مشڪے هم بود ، صدایم مے لرزید . به آن آقا گفتم ڪه این لباس و ایـن چـفيـه را قشنگ بڪشد روے بدنش ، خـدا خیرش بدهد توے آن قیامت ؛ پیراهن را با وسواس كشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش .
جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن ! به آن آقا گفتم:« مے خواست براش سینه بزنم ؛ شما میتونید؟ یا بیاید بالا ، خـودم بـرم براش سینه بزنم » بغضش تركيد. دست و پایش را گم ڪرد . نمے توانست حرف بزند
چند دفعه زد رو سینه محمدحسین. بهش گفتم:« نوحه هم بخونید.» برگشت نگاهم ڪرد. صورتش خیس خیس بود. نمے دانم اشک بود یا آب باران. پرسید:« چے بخونم؟» گفتم :« هرچے به زبونتون اومد. » گفت:«خودت بگو » نفسم بالا نمے آمد .
انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد ، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم
گفتم :
از حرم تا قتلگاه
زينب صدا مے زد حسین
دست و پا مے زد حسین ؛ زينب صدا مے زد حسین ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
▪️ @Dokhat_shohada
شهید محمدحسین محمدخانی Mixdown 4.mp3
5.2M
همه چیز با حسینه...بقیه چیزا بازیه...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
▪️ @Dokhat_shohada