eitaa logo
دختران‌ِفاطمی³¹³
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
61 فایل
⁽﷽⁾ " گروه فرهنگی دختران فاطمی" «عالَم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین است.» شروعـمون↶𝟏𝟒𝟎𝟏.𝟏𝟎.𝟏 کپی☁️↲ با ذکر صلوات‌ اما‌ از بنر و لگو خیر 📮↲ارتباط با خادم و تبادل : @Sadat338 ناشناس シ https://daigo.ir/secret/858911701
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت زیبا سازی کانال🤍 •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
-كيفيت زندگی شما را دو چيز تعيين می‌كند: كتاب هايی كه می‌ خوانيد،📚 انسان هايی كه ملاقات می‌كنيد. [ •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
دختران‌ِفاطمی³¹³
با ارزش ترينِ مردم كسى است كه براى دنيا ارزشى قائل نباشد. -امام‌کاظم‌.ع.-
💕 حجاب را میشه طور دیگر معنا کرد! وقتی تو خود را با حجاب می اریی 🪄 مثل ماه 🌙 میشوی بین ابر های تیره ☁️ •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
🌱 -امّا‌عَـزیز‌من‌هرآنچه‌شد؛خودت‌را‌تنها‌مگذار…✨
دختران‌ِفاطمی³¹³
_
-نوار قرمز غزه! دهان زخم فلسطين! تو را محاصره کردند چکمه‌هاي شياطين-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیف حسرتی که به دل ما مونده اینه که، نشد نمازشو در قدس بخونه . .🇵🇸 •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
انسان به گریه و عشق احتیاج داشت ؛ خداوند حسین ‹ع› را آفرید:)❤️
دختران‌ِفاطمی³¹³
#ایده_تبریک_تولد 💖 نگاهت را قاب می گیرم در پس آن لبخند، که به من شور و نشاط زندگی می بخشد امروز روز
💖 من می خندم و اجازه نخواهم داد مشکلات زندگی من را شکست دهند چون امروز روز تولدم است •تولدم مبارک ✨💙🎂• •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران‌ِفاطمی³¹³
رمان "بدون تو هرگـز" *پارت پنجـم*♥️✨ برای اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي ا
رمان "بدون تو هرگـز" *پارت ششـم*♥️🦋 اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرده بود.! مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه. صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟ – شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم بيام... هر چند، ماشاءﷲ خود هانيه خانم خوش سليقه ست.؛ فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هر کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.!) مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي خواي! دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...؛ بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم.! مامان چي شد؟ چي گفت؟ بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن! براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت باشي.! باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يک جهيزيه ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست کنم..؛ من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. بالاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي.؛ با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم.!! رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم..؛ آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو زدم داخل قابلمه که بچشم . . . +ادامه دارد. . . ؛ "ᴊᴏɪɴ" ↴ •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
رمان "بدون تو هرگز " *پارت هفتـم*♥️🦋 نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريه ام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير!! و بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزون منتظر بودم از آشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟ "ᴊᴏɪɴ" ↴ •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
پارت ها تقدیم نگاهتون؛
بر بُخارِ پنجره یک شب نوشتی عاشقی❤️ خون شد انگشتم بر آهن حَک کنم من بیشتر 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران‌ِفاطمی³¹³
__
🌱 وَر هیچ نباشد چو تُو هستی هَمه هست . .! حضرت سعدی
دختران‌ِفاطمی³¹³
به طبیبان دگر نسخه مارا مسپار درد با دست تو درمان بشود خوب تر است ! •🤍 @Dokhtaran_Fatemi313
خدایا بهمون حال عبادت بده .. این عبادت سیسنوسی به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره . [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
دختران‌ِفاطمی³¹³
رمان "بدون تو هرگز " *پارت هفتـم*♥️🦋 نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش
رمان "بدون تو هرگز" *پارت هشتـم*♥️✨ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد باال با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت عقلم بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخالقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت . . . +ادامه دارد . . . ؛ "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
دختران‌ِفاطمی³¹³
رمان "بدون تو هرگز" *پارت هشتـم*♥️✨ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که
رمان" بدون تو هرگـز " •پارت نهـم•🦋 هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت مطمئن بودم هر کاري برام کنه يا چيزي برام ميخره تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که فهميد باردارم...! اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم؛ منم که مطيع محضش شده بودم باورش داشتم؛ نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد! وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر اشک بهم نگاه مي کرد.! مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت بيشتر نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم.! هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده تا خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريه ام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا دختره...؛ نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم : حاج خانم، عذر ميخوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون...؛ اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه، بدجور دلم سوخته بود – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختربود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله اش، شدت گريه هام بيشتر مي شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.! "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت دهـم•🦋 بغلش کرد. در حالي که بسم ﷲ مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد؛ – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي! حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من ميخوام پيش دستي کنم مکث کوتاهي کرد زينب يعني زينت پدر.. پيشونيش روبوسيد.؛ خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني...بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد! اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت ميز کوچیک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم.؛ با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد... همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش؛ چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم! خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت هر چي بهت بخوره پاک ميشه آب هم اگهنجس بشه توي دست تو پاک ميشه...) من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم . . . +ادامه دارد . . .؛ "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران‌ِفاطمی³¹³
_تو پناهگاه منی .. وقتی که راه ها با همه وسعتشان درمانده‌ ام میکنند؛
یک مادر ساکن غزه پریروز موفق شد وسط جنگ و بمباران‌های ممتد، برای دخترش یک جشن تولد ۵ سالگی بگیره و خوشحالش کنه. کاربران کلی از این حرکت استقبال کردند. امروز خبر آمد که مادر در جریان بمباران‌های دیشب شهید شد.🖤 [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
دختران‌ِفاطمی³¹³
جانم حسین:))🥲
- یه‌روزی‌‌که‌حالم‌بهترشد . . میام‌حرمت‌همه‌چیوبرات‌تعریف‌میکنم ؛ میگم : این‌روزاچطورگذشت💔:)