🌺 حلقهی دختران کلاس
اول و دوم 🌺
و
عیدی دخترانه برای همه😍
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
✅برگزاری کلاسهای هنری در ادامهی هفتههای پیش:
🌸 بافتنی
🌼خیاطی
🌸فتوشاپ
🌼نقاشی
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
🎈 🎁عیدانهی ویژه برای همه🎁🎈
و
پذیرایی 👇
😋با طعم کارامل شوکلاتی😋
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین اردوی تفریحی یک روزه سال ۱۴۰۰
ویژه دختران محله ☺️😍
در
اردوگاه آیتالله بهاءالدینی
آیتمهای خاص برای دختران خاص😚
زیپلاین 🤩😎
فوتبال دستی انسانی گروهی⚽️(به جای اون آدما خودمون رفتیم وسط😉)
تیراندازی با تیر کمونو و آموزشش🏹
تیراندازی با تفنگ بادی و آموزشش🔫
اسب سواری و آموزشش 🏇
قایقرانی و آموزشش🚣♂
متور سواری چهارچرخ🚴♂
روایتگری ویژه پیرامون قمشناسی و دانستنیهایش🎤
و در پایان
اهدای هدیه هدفون به برندگان مسابقه اختتامیه🎧🎁🎈
خلاصه که براتون بگم اردوگاه کلش قرق ما دخترا بود (جای همهی دخترای محله خالی❤️)
📆پنجشنبه ۱۹ فروردین ماه
🕌کانون امام حسن مجتبی(علیهالسلام)
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
سلام به همهی دخترای هم محلهای✋😘
🌸دوستان عزیز 🌸
با توجه به تذکّرات رسیده در مورد شرایط قرمز بودن کرونایی😷
و فقط محض اطاعت از رهبر عزیزمون در مورد پیروی ازدستورالعمل های ستاد کرونا
😔علیرغم میل باطنیمون😔😢
👈🏻به مدت دوهفته
پاتوق هفتگی پنجشنبهها تعطیل میباشد.
انشاءالله سایر برنامههای پاتوق طی هفتههای آینده در کانال اطلاع رسانی میشود.😌
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....ما اومدیم با دست پر🛍.....
قراره از فردا شب؛هرشب ساعت ۱۰⏰یه قسمت از رمان اورا📚 در کانال گذاشته شود🤩
میتونم بهتون قول بدم🤝که این رمان یکی از بهترین رمان هایی که تا به حال خوندید🌾
[رمانی جذاب و پر از فراز و نشیب📈]
#اورا..
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
#فصل_اول
سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقههای مامان خواب رو از سرم بیرون کشید.
_ ترنم..... بهتری؟ دیشب اومدم بالا سرت تب داشتی.
الان تبت یکم پایین اومده. چند بار آخه بهت بگم شب موقع خواب، پنجره اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا!!
خوابتم که سنگین؛ طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
من که نمیتونم همیشه مراقب تو باشم هزار تا کار ریخته رو سرم.
با کلافگی پتو رو پایینتر کشیدم و به مامان که همین جور پشت سر هم حرف می زد نگاه کردم.
_مامان جونم، بهترم. شما هم یکم کمتر غرغر کنی سر دردم هم خوب میشه! مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت.
_ منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم! پاشو بیا صبحونتو بخور، یکم به درسات برس. ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور. مثل بچه ها میمونی، همش من باید بگم این کار رو بکن، این کار رو نکن!
مردمک چشمم مامان رو بدرقه کرد و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد، دوباره به خواب پناه بردم .
بارسوم که چشم باز کردم، دیگه از ظهر گذشته بود. دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمی داد.
یخچال رو که باز کردم، میوه بود و آبمیوه و شیر و..... هر چیز جز غذا!
چه دلخوشی داشتم که فکر کردم مامانم برای دخترم مریضش سوپ پخته!
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم، احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع می شدم!
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم.
چشمم به گوشیم که افتاد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم .
با دیدن صفحه گوشی، لبم رو گاز گرفتم.
واااای من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم؟
از پیام هاش معلوم بود نگرانم شده. دستمرو روی اسمش نگه داشتم و گزینه تماس رو زدم .....
_الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟
_سلام عزیزم، خوبی؟ ببخشید خواب بودم!
_خواب؟؟ تا الان؟؟
_ باورکن راست میگم سعید. دیشب که دیدی با چه وضعی برگشتم خونه. بعدم خسته رو تخت خوابم برد، پنجره اتاق باز مونده بود، سرما خوردم. اصلا حال ندارم.
_راست میگی؟؟ خب چرا یه خبر بهم ندادی؟؟ فدات بشم من. الان میام پیشت.
_ سعییید نه! بابا بفهمه عصبانی میشه.
_ از کجا میخواد بفهمه خانومی؟ مگه این همه اومدم ،کسی فهمید؟
_ خب نه، ولی......
ولی نداره که عسلم. یه ربع دیگه پیشتم؛ بای!
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود .طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگر رو نداشتیم!
هیچ کس حق نداشت به نازدونه سعید کوچکترین بی احترامی کنه. حتی پسرای دانشگاه هم می دونستن که حق نزدیک شدن به من رو ندارن!
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم می ترسوند؛ چه برسه به سعید.....
سریع دست به کار شدم،کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد. در عین بیحالی مثل هر روز جذاب شدم. داشتم خودم رو تو آینه برانداز میکردم که زنگ خونه به صدا دراومد.
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
📚طرح جمعآوری کتاب و کاغذ باطله📚
سلام خدمت همهی همراهان عزیز✋
دوستان گل،
یه طرحی داریم بهنام جمعآوری کتاب و کاغذ باطله
👈 یعنی شما میتونید کتاب و کاغذ باطلتون رو به جای اینکه بریزید دور، توی این طرح شرکت کنید😉
خب حالا ما اینارو چکار میکنیم؟؟🤔
خب یه لحظه صبر کنید الان میگم...😁
ما اینارو میفروشیم و مبلغی 💵 که به دست میاد رو در کارهای فرهنگی هزینه میکنیم.☺️
خوشحال میشیم که هم خودتون توی این طرح شرکت کنید و هم به دوستانتون و هم توی فامیلتون اطلاع رسانی کنید😉😘
از قدیم گفتن:
قطره قطره💧💧💧 جمع گردد وانگهی دریا شود
پس شماهم تو این قطره قطرهها شرکت کنید!!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
#فصل_اول سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کش
سریع پله ها رو پایین رفتم و در رو باز کردم. دیدن چهرهی سعید، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب می کرد!
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد....
_اوه اوه اینو نگااااا !
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه.
_ آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد بالتو رو از تنت در نیار؟! تو که اینجوری منو اذیت می کنی حقته....
به نشونهی قهر اخم کرد و روش رو برگردوند.
_عهههههه..... سعید! خب جشن نامزدی دوستم بود مثلا! نمیتونستم با پالتو وایسم یه گوشه که!
همچنان حالتشرو حفظ کرده بود و حرفی نمیزد. با اینکه خیلی بی حال بودم اما از دیدنش، انرژیم برگشته بود. به جای منت کشی، گاز محکمی از بازوش گرفتم و پلهها رو دو تا یکی بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم. سعیدهم با غرغر پشت سرم دوید و وارد اتاق شد.
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود. من برای داشتن اون حاضر به هر کاری بودم. اون جبران همهی کمبودها و محبتهای نادیدهام از طرف خانواده و همینطور تنها همدمم بود!
دم دمای غروب و بعد از رفتن سعید، با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کمکم پیداش شه.
هر وقت سرما میخوردم دلم فقط خواب می خواست و خواب می خواست و خواب.......
_ترنم..... پاشو بیا شام بخوریم.
به زور لای پلک های دردناکمرو باز کردم و تقریبا نالیدم
_مامان بدنم درد میکنه، بزار بخوابم میل ندارم. نمیخورم.
چینی بین ابروهای باریکش نشست و غرغرکنان به در تکیه داد.
_ترنم خستهام، حال حرف زدن ندارم. پاشو بریم.
پتو رو بالا کشیدم و چشمهام رو بستم. مامانممممم.......شببخیر!!
صدای کوبیدن در، خیالم را راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم.
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامههام ضربه میزد و از کارهام عقب می موندم.
از باشگاه،کلاسها، دانشگاه و......
خوب می شدم یا نه، به هر حال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.فردا تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه.
اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع روزم رو به دست آوردم؛ یه زنگ هم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود، باهاش قرار گذاشتم.
به چشمام که به قول سعید آدم رو یاد آهو میانداخت، ریمل و خط چشم کشیدم و رفتم سراغ رژلب.
مانتو سفیدم رو با کفش پاشنه بلند سفیدم ستکردم و ساپورت صورتی کمرنگم رو با تاپ و شالم. موهای لخت مشکیم رو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه با صدای بلند آهنگ مورد علاقم رو میخوندم، از خونه خارج شدم.
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد. البته خیلی هم بدم نمیومد! اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیهی دخترا از خداشون بود یه نیم نگاهی بهشون بندازه. چندبار به بهونهی کتاب گرفتن و تمرین سعی کرده بود بهم نزدیک بشه، اما بهش محل نداده بودم!
بعد از کلاس می خواستم سوار ماشینم بشم که سمانه که یکی از دختران چادری کلاس بود، صدام کرد.
_ ترنم!؟
برگشتم سمتش،
_بله؟
_ ببخشید، میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟
با چشمهام ریز شدم، سر تا پاش رو برانداز کردم.
_ برای چی؟
_ کارت دارم عزیزم!
با کلافگی لبخندی زوری روی لبم نشوندم.
_ منو؟! چیزه..... یکم عجله دارم آخه....
_زیاد طول نمیکشه.
ناچارا سرمو تکون دادم.
_پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون بریم، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
با لبخند پر رضایتی سوار شد و ماشین رو روشن کردم.
_ خوبی؟
_ ممنون. گفتی کارم داری....؟
_ آره؛ امممم..... برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟!
_ نه، لطفاً برو سر اصل مطلب!
_ باشه ...... میگم حیف این همه خوشگلی تو نیست؟؟
_ جان؟؟ منظورت چیه؟؟
حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده می کنی؟
ابروهام رو بالا پایین انداختم و از گوشهی چشمم نگاهش کردم.
_خدا؟ چه نعمتی؟؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
_گفتم برو سر اصل مطلب!
لبخند بیمعنیای رو لباش نشست و با مِن و مِن شروع به صحبت کرد.
_تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
یهو زدم زیر خنده
_آهاااان....
خب عزیزم تو هم یکم به خودت برس، به تو هم نگاه کنن.حسودی نداره که!!
چشماش گرد شد
_حسودی؟؟ نه. حسادت نمی کنم.
_ چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچ کس نبینتت، بعدم اینجوری حسودی کنی؟
_من میگم این کار تو گناهه! هم خودت به گناه میافتی، هم بقیه! حتی استاد حواسش به توعه، نه به درس!!
پوفی کردم و سرعت ماشین رو پایین آوردم.
_ سمانه جان نطقت تمومشد بگو پیادت کنم.
_ باور کن من خیرتو میخوام ترنم. تو دختر سالمی هستی، نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!!
ماشینو نگه داشتم: نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو ریز کردم.
_برو پایین!
با دهن باز نگاهم کرد
_ چی؟ مگه چی گفتم ؟
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
گفتم ساکت شو و برو پایین. هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چهخبره!
با چشم هایی که هر لحظه درشت تر میشد، سری به نشونه تاسف تکون داد و پیاده شد.
همینجور که غرغر می کردم رفتم پایین و قبل از دور شدنش، صندلیای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد !و جوری که بشنوه داد زدم" عقدهای عقب مونده!"
اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چند دقیقه برگردم عقب تا همون لحظهی اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون خیمه رو از سرش بکشم!
تا برسم جلو خونه مرجان، یه ریز فحش دادم و اداش رو در آوردم.
_الو مرجان!
_ترنم رسیدی؟
_آره، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما!
_اه اه اه! تو چرا اینقدر فعالی؟؟ استراحتم می کنی؟ اصلا تو خسته هم میشی؟؟
_مرجان جان! میشه بیشتر از این زر نزنی؟ حوصله ندارم. زود بیا بریم.
_ بابا من هنوز حاضر نیستم، چرا اینقدر زود رسیدی؟ بیا تو تا حاضر شم.
_مرجاااان...... من صبح به تو زنگ زدممممم! تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟
_ تو دوباره وحشی شدی؟ تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره. حالا اون سعید ایکبیری بود، کلی هم قربون صدقهی ریخت نکبتش میرفتی!
_ مرجان ببر صداتو! میای یا برم؟
_ترنم من هنوز آرایشم نکردم!!
_خب همونجوری بیا!
_چی؟بدون آرایش؟؟ نمیام. یا بیا بالا یا برو اصلاً! من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!
_ااااه.....امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه! در رو بزن اومدم بالا.
مرجان هم یکی بود لنگهی خودم. از لحاظ ظاهر و خانواده و.....
فقط فرقمون این بود که پدر و مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود؛ پدر و مادر منم اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که من رو ول کرده بودن به حال خودم.
البته من تک فرزند بودم ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد؛ مادری که فقط به فکر قروفر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان، زدم زیر خنده! با اخم نگاهم کرد
_زهرمار..... به چی می خندی؟
_انصافا حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون!
چشمهاشو درشت کرد و یه دستش رو به کمرش زد.
_خیلی..... حالا مثلا خودت بیآرایش خوشگلی؟؟
با عشوه پشت چشمی براش نازک کردم. _معلومه که خوشششگلم!
_عه؟ از نیم کیلو لوازم آرایشی که رو خودت خالی کردی، مشخصه کاملا!! به نشونهی قهر بدون اعتنا به من رفت تو اتاقش و منم با خنده دنبالش راه افتادم.
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلاً یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون! ترجیح دادیم همین یکی دو ساعت باقیمونده رو هم توی خونه بمونیم.
_ دیگه چه خبر؟
با لبخندی پرنازی موهام رو دادم پشت گوشم و ولو شدم رو تخت.
_هیچی.کلاس، سعید، سعید، کلاس!
با تمسخر گوشهی لبش رو بالا داد
_میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ ًباور کن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم! دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
_من... نه. من میترسم از زندگی بدون سعید! من جز اون کسیو ندارم. اصلا هیچ کس نمیتونه مثل سعید باشه!
مردمکهای مشکیشرو داخل کاسهی چشمش چرخوند و نفسی بیرون داد. _خیال میکنی! اینقدر باحالتر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی. بعدم از کجا معلوم سعیدم تورو اینقدر دوست داره؟؟ اصلا از کجا میدونی چند نفر دیگه نداره؟
_ سعید و خیانت؟ عمراً! سعید عاشق منه....
با لبش صدایی در آورد و با تمسخر خندید.
_هه. تو این پسرا رو نمیشناسی.... یه مارمولکی هستن که دومی نداره!
_اه.....ول کن مرجان، سعید فقط با منه....
_باشه ولی در کل حواستو جمع کن. فکر نکنم اینقدری خر باشی که تا الان مشکوک نشده باشی!
با اخم، لبم رو به گوشهای کج کردم _مشکوک برای چی؟؟
کلافه سرش رو تکون داد و نشست روی تخت.
_ خودت میدونی دیگه ترنم. همین دیشب چند بار سعید یهو غیبش زد؟؟
_حرف بیخود نزن مرجان. گفت که با یکی از همکاراش به مشکل خورده و با اون تلفنی صحبت میکنه. اصلا بیخیال! سارا چرا دیشب نیومده بود؟
مرجان که دید علاقهای به ادامهی بحث ندارم، تو عوض کردن موضوع باهام همکاری کرد.
_نمیدونم! بهش زنگ زدم و سرم درد میکنه!
_ عجیبه! سارا در حال مرگم که باشه اینجور جشنا رو از دست نمیده! راستی دیدی نیکی چقدر ناز شده بود؟ چقدرم خوشحال بود که بالاخره به عشقش رسید!
_ آره ناز شده بود. اونم یه احمقیه مثل تو! همه میدونن بهروز به خاطر پول بابای نیکی، گرفتتش.
_اه مرجان تو کلا امروز معلوم نیست چته! میفهمی عشق یعنی چی؟!
_همین که شماها میدونین بسه! یه روزی به حرفام میرسی ترنم خانوم!
عصبی به ساعت نگاه کردم. داشت کمکم دیرم میشد. خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. تمام طول راه رو به حرفهای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم. خیلی حالم خراب شده بود!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
چند دقیقه بود که رسیده بودم جلوی باشگاه؛ اما احساس می کردم پاهام حس نداره. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران؛ جایی که همیشه با سعید میرفتم!
حس خوبی نداشتم. غیب شدن های یهویی سعید، قفل گالری و پیام هاش، آنلاین بودنش تا نصف شب، در حالیکه چند ساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود!
داشتم دیوونه میشدم. من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم! عاشقش بودم. تحمل خیانتش رو نداشتم. اینقدر دوستش داشتم که اگه هم حس میکردم داره یه شیطنتهایی رو میکنه، خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه.
گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم.
_ الو سعید......
_ سلام خانومم! سلام عشقم! خوبی؟ سلام نفسم. تو خوبی؟
بعد از اینکه حرفامون تموم شد، به خودم بابت تمام شکهام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم. امکان نداشت کسی جز منو دوست داشته باشه!
تا برگردم خونه دیرشد. وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامرو خوردم، چند جملهای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن. حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم. طبق عادت یه برگه برداشتم و چکیدهای از اونکه خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب؛ تا هر وقت خواستم، فقط همون برگه رو بخونم و مجبور نشم دوباره کل کتاب رو بخونم.
داشت دیر می شد، صبح باید میرفتم دانشگاه. رفتم رو تخت و خیلی زود خوابم برد.
صبح بعد از کلاس اول، فهمیدیم استاد ساعت بعد نیومده و تا بعد از ظهر کلاس نداریم.
از مونا که تازه می خواست فکری برای ساعتهای بیکاریمون کنه، با شرمندگی خداحافظی کردم و از کلاس بیرون رفتم.
سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود، می دونست الان باید سر کلاس باشم، اگه زنگ میزنم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد!
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شمارش رو گرفتم. طول کشید تا جواب بده.
_ الو سعید؟
_ الو سلام.خوبی؟
_خوبم عشقم. تو چطوری؟ کجایی؟
_ببخشید من جایی هستم بعدا باهات تماس میگیرم.
تا اومدم چیزی بگم، صدای دخترانهای آروم گفت سعید زود قطع کن دیگه......!
و بلافاصله گوشی قطع شد!
هاج و واج نگاه کردم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد. دوست نداشتم چیزی که شنیده بودم رو باور کنم. کاش میتونستم به گوش هام اعتماد نکنم. چند با شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود. داشتم دیوونه میشدم!
ضربان قلبم رفته بود بالا و نمیدونستم چیکار کنم. تنها کاری که به ذهنم رسید، زنگ زدن به مرجان بود!
_دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطهی مسخرهتون حسودی می کنم! چند بار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
_ مرجان دارم دیوونه میشم. از یه طرفم احساس می کنم اون صدا خیلی آشنا بود. مرجان حالم خوب نیست. چیکار کنم؟؟
_ پاشو بیا اینجا، بیا پیشم آرومت میکنم!
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید و خودم رو انداختم بغلش. باورم نمیشد سعید به من خیانت کرده باشه! ما عاشق هم بودیم.حتی خانوادههامون در جریان بودن! سرم از شدت گریه داشت منفجر میشد. تو همین حال بودم که سعید زنگ زد! گوشی رو برداشتم و هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم.
_ترنممممم! یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم!
_چه جوری دلت اومد با من اینکارو بکنی؟؟
_ کدوم کار؟ تو داری اشتباه می کنی.... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم.
_خفه شووووو! من عشق تو نیستم. دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم!
_ ترنم!؟
_ سعید دیگه به من زنگ نزن.....
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی میز. تا چند دقیقه فقط جیغ زدم و اشک ریختم.
_بسه دیگه، ولش کن بذار بره به جهنم. اصلا از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی!
_ مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی...... _هه...عشق اینه؟؟! اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم. بیا اینو بگیر؛ آرومت میکنه.....
سرم رو بالا گرفتم و به دست مرجان نگاه کردم.
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- این چیه؟!
- بهش میگن سیگار! نمی دونستی؟
با اخم نگاهش کردم.
- من لب به این نمیزنم!
- نزن! ولی دیگه صدای گریتو نشنوم. سرم رفت!
- این میخاد چکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه! امتحان کن
با پشت دست روی گونه ی خیسم کشیدم
- نمیخوام....
- باشه ولی یه بسته میذارم تو کیفت. اگه خواستی امتحانش کن!
بعد از تاریکی هوا، مامان چند بار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم!
صدای ضبط رو از همیشه بیشتر کردم و راه افتادم. خواننده جوری میخوند که انگار از تمام زندگی من باخبره!
حوصله توضیح دادن برای چشم های متعجب و نگران مامان و بابارو نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاقم. چند دقیقه بعد در اتاق رو زدن و اومدن تو. میدونستم تا نگم چی شده بی خیال نمیشن، پس همه چی تعریف کردم. صورت بابا قرمز و نفس کشیدنش تندتر از معمول شده بود.
- دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره! کدومتون به حرفم گوش دادید! گفتم این سرش به تنش نمی ارزه!
بابا می گفت و من گریه میکردم. همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم، همه خاطره هامون از جلوی چشمام رد می شدن و حس می کردم قلبم الان از کار می افته! مامان هم همراه با نصیحت هاش و فحش به هر چی عشق و رابطه که سعی در گول زدن زن ها دارن، سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت.
بعد از تموم شدن حرف هاشون رفتن و ازم خواستن بخوابم، از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه! اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطرات رو مرور کردم. هیچی نمیتونست آرومم کنه، ناچار به بسته سفارشی مرجان پناه بردم!
تا به حال سمت این چیزا نرفته بودم اما چند باری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم.
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم! رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم! دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بدون سعید هیچ بودم! تحمل این نامردی برام خیلی سخت بود. صدای اون دختر به روح و روانم چنگ میزد و تخم شک و نفرتی که تو دلم کاشته شده بود رو آبیاری میکرد.
داغ بودم. داغ داغ! تب شکست و تنهایی، تب شک و خیانت، به تب بیماری ام اضافه شده بود و تنم رو می سوزوند....!
رفتم حموم و دوش رو باز کردم؛ داغی اشک هایم با سردی آب مخلوط می شد و روی صورتم می ریخت. سردم بود ولی داغ بودم!
زندگی برای من تموم شده بود! چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه ی کلاسها. بعد از اون هم مثل یه ربات، فقط می رفتم و میومدم!
ناپدید شدن سارا و خبرهای ضد و نقیضی که به گوشم می رسید، شکم رو به یقین تبدیل کرد. دیگه خندیدن یادم رفته بود! من مرده بودم! ترنم مرده بود...!
حتی جواب دوست هام رو کمتر میدادم مامان و بابا هم یا نبودن یا انقدر کم بودن که یادشون می رفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده! مامان دکتر روانشناس بود اما انقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار و دانشگاه بود که به افسردگی دخترش نمی رسید!
سعید چند باری پیام فرستاد که همه چی رو ماستمالی کنه، اما وقتی جوابش رو ندادم، کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون؛ سعی میکرد حالم رو بهتر کنه. اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم. سعید و سارا منو نابود کرده بودن! نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه گندی زدم و چقدر افت کردم! حال بد خودم کم بود، حالا باید تو دادگاه بابا هم شرکت میکردم و محاکمه میشدم.
سرم رو انداخته بودم پایین و ساکت نشسته بودم. بابا با قدم ها محکم جلوم راه می رفت و پیشونیش رو می مالید. هر چند قدم یه بار می ایستاد و نگاهم میکرد. و زیر لبش حرفی میزد و دوباره ادامه میداد. بعد از چند دقیقه با صدای تقریبا بلندی داد زد
- چت شده تو؟؟
تو چشم هاش نگاه کردم و دوباره سرم رو به زیر انداختم.
- من این همه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه! این همه کلاس و این ور و اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
بی تفاوت شروع به بازی با انگشتام کردم.
- سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم نه، اصرار بیخود کردی، گفتم به شرطی که فکر ازدواج و هر چیزی که جلوی پیشرفتت رو میگیره از سرت بیرون کنی.
من دیگه باید چکار کنم؟؟
این دفعه تو چشمهایش نگاه کردمدو منم داد زدم
-اه! همهی دنیا شما همینه؛ همش پیشرفت! پیشرفت! پیشرفت! کجای دنیارو میخوای بگیری پدر من؟؟ هیچی تو این خونه نیست! نه خوشی، نه آرامش، نه زندگی، فقط پول، پیشرفت، ترقی، مقام ... اه! ولم کنیییییدددد!
صدای هردومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش دراومد...
-بسسسسه! چته ترنم! تو چته آرش؟ آروم باش! برای چی داد و بیداد می کنید؟ بشینید مثل دوتا آدم عاقل با هم صحبت کنید! ترنم! ما خیرت رو میخوایم! برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
سرم رو تو دستام گرفتم به زانوم تکیه زدم.
- اه اه دارید حالمو بهم میزنید!
#ادامه_دارد
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
نتیجه... نتیجه... منم پروژه ی کاریتونم؟؟ منم مقاله و کتابتونم؟؟
_ واقعا تو عوض شدی ترنم! به نظر من باید یه چند وقتی از ایران بری. اینجوری برات بهتره!
_ از ایران برم؟ کجا برم؟
_ هر جا! میری هم درستو می خونی، هم پیشرفت می کنی، هم روحیت بهتر می شه.
_ ممنون. من همین جا خوبم. قصد رفتن هم ندارم. حداقل الان!
بابا دوباره شروع به صحبت کرد.
_ مادرت درست میگه! پیشنهادش عالیه! تو اینجا پیشرفت نمیکنی. من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جا بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم می رفتم گفتم
_ ممنون که به فکر پیشرفت من هستید؛ ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم در رو بستم. به عادت هر شب هدست رو توی گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس؛ سیگار روشن کردم. و اشک بود که مژه های بلندم رو طی می کرد و روی صورتم می چکید!
دیگه سیگار هم نمی تونست آرومم کنه. دیگه هیچ چیز نمی تونست آرومم کنه! شماره مرجان رو گرفتم. چند تا بوق خورد، دیگه داشتم نا امید می شدم که جواب داد،
_ الو؟ الو مرجان؟
_ سلاااااامممم! دوست جون خودم!
_کجایی؟؟ چرا انقدر صدا میاد؟؟
_صبر کن برم تو اتاق، اینجا نمی شنوم چی می گی.... الو!
_ بگو می شنوم، می گم کجایی!
بعد از چند ثانیه دوباره صداش اومد.
_آخیش... اینجا چه ساکته! یه جاااای خووووبم. تو کجایی؟
_ کجا می خوای باشم ؟ خونه.
_ چته باز؟ صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟
_ مرجان یه کاری بکن، یه چیزی بگو! دارم دیوونه می شم...
_ عزیزم ... یه چند نخ سیگار بکش یکم آروم شی!
_ دیگه اونم جواب نمیده.
_ ترنم واقعا خری تو! می دونی چند هزار نفر آرزوشونه زندگی تورو داشته باشن؟؟
_ هه زندگی منو؟ از این لجن ترم هست مگه؟؟
_لجن ندیدی!! بی خیال! الان نمی تونم صحبت کنم. فردا پاشو بیا خونمون، حالتو جا میارم. باید برم.
_ باشه ... برو!
_ می بوسمت. بای ...
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. تو دو ماهی که دیگه سعید دنبالم نیومد و خبری ازش نبود، از حال داغونم ، کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و پسرای کلاس هر کدوم با خودشیرینی می خواستن نزدیکم بشن. اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! به قول مرجان ؛ تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم! تنهایی، تاوان هر دلبستگی احمقانست!
البته نه فقط پسرها؛ دیگه به همجنس های خودم هم اعتماد نداشتم. رابطه با مونا و نیکی به شدت سرد شده بود و این بین، تنها کسی که باهاش حرف می زدم مرجان بود. فکر اینکه الان سعید سارا رو عشقم و نفسم خطاب میکنه، و لحظه هاشو با اون پر میکنه، من رو تا مرز جنون می برد!
تا خونه ی مرجان بلند بلند گریه کردم و به بلایی که سرم اومده بود فکر کردم دو سال عشق دروغی؛ دوسال بازیچه بودن؛ دو سال... وقتی به همه اینا فکر می کردم دیوونه می شدم. یکم حالم بهتر شد، رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
_ ترنم! چرا آخه اینجوری میکنی؟ به خاطر کی؟ سعید؟ الان معلومه سعید بغل کی ...
_ مرجان ببر صداتو. تو دیگه نگو! نمی بینی حالمو! خودم خودمو له کردم، تو دیگه نکن!
_ خب الان من چکار کنم؟؟
_آرومم کن! فقط آرومم کن!
چند ثانیه نگاهم کرد.
_ بشین تا بیام!
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده ی قرمز رنگ!
_ این چیه؟؟
_مشروب!
_ چیکارش کنم؟
_ یه چیز بهت میگما!! خب بخورش دیگه! چیکار می خوای بکنیش؟ لامصب از سیگارم بهتره... چند ساعت تو این دنیا نیستی! از همه این سیاهی ها خلاص میشی. اگه تا این حد داغون نبودی، اینو برات نمی آوردم!
فقط زل زده بودم به مرجان! اگه مامان و بابا می فهمیدن تو این مدت به چه کارارو آوردم، حتما از ارث محرومم می کردن!!
_ مشروب؟ من؟ مرجان می فهمی چی می گی؟
_ ترنم جان! می خوری نوش جون، نمیخوری به جهنم! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنیا!
یه نگاه به مرجان کردمو یه نگاه به لیوان و اون ماده ی قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم؛ حتی با اصرار سعید! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همون ماده شده بودم! بغض کردم. چشمام رو بستم و ته گلوم تلخ شد.
چشمام رو که باز کردم، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود. مرجان وقتی چشمش بهم افتاد، زد زیر خنده!
_ بالاخره بیدار شدی؟ خیلی بهت خوش گذشتا!
_ زهرمار! به چی می خندی؟
_ نمیدونی چکار می کردی! تلافی این سه ماه رو درآوردی! کاش زودتر بهت از اینا می دادم!
_ کوفت سرم درد میکنه مرجان...
_ حالت بهتره؟
_ نمی دونم. حس می کنم مغزم سر شده! خسته ام!
باید زود برگردم خونه؛ تا الان حتما کلی بهم زنگ زدن.
_ اصرار نمی کنم چون می دونم نمی مونی؛ ولی مواظب خودت باش .
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. وقتی برگشتم خونه، هنوز نیومده بودن. با خیال راحت رفتم تو اتاقم....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
به خاک های نشسته روی کتابخونه ای که همیشه تمیز بود، نگاه کردم و رفتم طرفش! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز. می خوندم ولی نمی خوندم! می دیدم ولی نمی دیدم!
نیم ساعت بود صفحه اول رو از بالا به پایین می خوندم و دوباره شروع میکردم، ولی هیچی نمی فهمیدم. اعصابم خورد شد و کتاب رو پرت کردم گوشه اتاق!
درونم داغ بود؛ باید خنک میشدم! داد زدم ... می خواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه! بیشتر داد زدم. می خواستم همه فکر و خیالا برن...
بسسسسس کن! چت شده؟؟ چم شده؟؟ چرا اینجوری میکنم!؟ من که این شکلی نبودم! سعید تو با من چکار کردی!
حالم از همه چی بهم میخوره، از همه چی بدم میاد... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمی کنه. خسته شدممممم!
هیچ کس خونه نبود و تا می تونستم داد زدم، بی جون روی تخت افتادم و سرم رو گرفتم بین دوتا دستم. چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود. صدای قار و قور شکمم که بلند شد، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم! دلم رو گرفتم و رفتم پایین، نون نداشتیم ! یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم.
باید می رفتم آموزشگاه. بعد از کلاس زبان فرانسه، وسایلامو جمع می کردم که گوشیم زنگ خورد، مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد. می خواستم برم بیرون که
عرشیا اومد تو!
_ سلام. خانم سمیعی می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
با تعجب نگاهش کردم.
_ سلام، بفرمایید؟
_ آخه اینجوری نمیشه!
یه کارت از جیبش درآورد و گرفت طرفم.
_ این شماره منه، اگه میشه پشت گوشی حرفام رو بهتون بگم.
_ خب الان بگید دیگه.
_ خواهش میکنم خانم سمیعی... تماس بگیرید منتظرتونم.
اینو گفت و کارتش رو داد دستم، و سریع از در کلاس بیرون رفت.چند ثانیه ماتم برد. شمارش رو انداختم تو کیفم. حوصله ی خونه رو نداشتم. چند ساعتی تو خیابونا چرخیدم و برای شام رفتم رستوران.
وقتی رسیدم خونه، بابا رو کاناپه خوابش برده بود و مامان داشت ظرفارو تو ماشین ظرفشویی می چید. با دیدنم اخمی کرد؛
_معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای با هم غذا بخوریم. بقیه کارات کم بود، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد!
_ گشنم بود. رفتم به یه رستوران شاممو همونجا خوردم. میومدم خونه هم باید غذای رستوران رو می خوردم دیگه! چه فرقی داره؟
بی توجه به چهره در هم رفته ی مامان، رفتم اتاقم.
هوا خیلی سرد شده بود. برف های ریز تو هوا می رقصیدن و آروم رو زمین جا خوش می کردن. یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم! موقع برداشتن دفترچه از کیفم، چشمم به شماره عرشیا که به کل فراموشش کرده بودم، افتاد.
ساعت رو نگاه کردم، هنوز خیلی دیر نشده بود. شمارش رو گرفتم ونشستم رو تخت. صدای گرمی گوشم رو نوازش داد!
_الو بفرمایید!
_ سلام آقای کیانی....
#ادامه_دارد
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
_ عه سلام ترنم خانم، یعنی خانم سمیعی! خوبید؟؟ می دونید چقدر منتظر بودم؟ دیگه نا امید شده بودم از زنگ زدنتون!
_ معذرت میخام. فراموش کرده بودم.
_ خواهش میکنم خانوم! فدای سرتون! خودتون خوبید؟!
_ ممنون! ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید، بفرمایید...؟
_راستش... بله کارتون داشتم.
_ خب؟
_ چه جوری بگم؟
_ هرجور راحتید! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟
_ بله چیزی شده!
_ راستش من ... عاشق شدم!
_ عاشق؟ به سلامتی! خب ... از دست من چه کاری برمیاد؟؟
با صدای قشنگی خندید
_ اگه کاری از دستتون بر بیاد، انجام میدید؟؟
_ چه کاری؟؟
_ اینکه منو قبولم کنید!!
_ بله؟؟!
_ خانم سمیعی! واقعیتش من خیلی وقته دلم دنبالتونه! اممم... بار اولمه که به این حال و روز میفتم!
نفس عمیقی کشیدم و سرد جوابش رو دادم
_ حرفتون تموم شد؟
_ ترنم خانم! من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم!
هزار بار حرفامو مرور کردم، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت! ببینید من دوستتون دارم... مگه عشق گناهه؟؟
_ هه... عشق؟؟ حالم از هر چی عشق و رابطس بهم می خوره! فکر نمی کردم بخواید این چرت و پرتارو تحویل من بدید!
_ ترنم خانوم... خواهش میکنم! من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست.... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم!
تو صداش بغش داشت! دلم یه جوری شد. خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن. بازم بدنم داشت داغ میشد.
_ آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دو تا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم!
_ عیب نداره! همین که من دوستتون دارم کافیه! همون جلسات اول می خواستم برم اما عشق شما پابندم کرد.
حرفای جدید و قشنگ میزد. حتی قشنگ تر از حرف های سعید....!
سعید؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟!
_ من باید فکر کنم.
_ باشه. فقط زود! خیلی زود جوابمو بدید. انصاف نیست بعد یکسال انتظار بازم منتظرم بذارید.
_ شب خوش.
_ ممنونم که زنگ زدید. امشبو هیچ وقت فراموش نمیکنم! امشب بهترین شب زندگیم بود! شبتون بخیر...
یه نخ سیگار برداشتم و رفتم تو تراس. تا چند دقیقه می خواستم مغزم خالی خالی باشه. کمی که حالم بهتر شد، برگشتم تو اتاق. دراز کشیدم و چشمام رو بستم که یه پیام برام اومد.
عرشیا بود!
_ سلام. فکراتونو کردید؟
این پسر خل بود!!!
_ تو همین نیم ساعت؟؟
_ واقعا نیم ساعت بود؟؟ برای من که به اندازه نیم قرن گذشت!!
جوابش رو ندادم اما دوباره پیام داد.
_ نمی خوای یه نفر عاشقت باشه! دوستم نداری نداشته باش! فدای سرت....
ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم! لیلای من شو، قول میدم مجنون ترین مجنون بشم!!
_ آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!
_آقای کیانی کیه؟؟ بگو عرشیا عشق من!
_ موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددارتر بودین!
_ ای جان! قربون این ناز کردنت برم من! ببین باور کن تا بحال قلبم به این حال و روز نیفتاده بود!
چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه!... مثل سعید...
_ من خیلی خستم ام... میخام بخوام. شب بخیر!
_ کاش من به جات خسته بودم خانومی... وای اصلا باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم! بخواب عشق من! فقط بدون که تو مال منی، حتی اگه منو نخوای! شبت بخیر ترنمم...
حرفاش دلم رو قلقلک می داد! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد. به مغزم فشار آوردم تا قیافش رو یادم بیارم. انگاری قیافش از سعید خوشگل تر بود!
یعنی سارا هم از من خوشگل تره؟؟ سعید که می گفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه.
خوبی اخلاقم این بود که با خودم رو راست بودم. بدون اینکه بخوام لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم، بهش فکر کردم. به عرشیا! به سعید!
عشق تو حرفای عرشیا بیشتر بود. نمی دونم، شایدم زبون بازتر بود! ازش بدم نیومد! حداقل یکی هست سر گرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره! هر چیه از تنهایی که بهتره!
ولی همه اینا بهونه بود. میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه با رفتنش نابود شدم، هر چند که شده بودم! شایدم واقعا عرشیا می تونست آرامش از دست رفتم رو بهم برگردونه!
سرم داشت می ترکید. باید می خوابیدم! فردا جمعه بود و میتونستم هر چقدر که میخوام بهش فکر کنم!
حوالی ساعت 8 بود که چشم هام باز شد. برای صبحونه که پایین رفتم از دیدن مامان تعجب کردم!
_ سلام!
_ سلام صبح بخیر!
_صبح شما هم بخیر. چی شده این موقع روز خونه اید؟
_ آره یه قرار کاری داشتم که دوساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو با هم صبحونه بخوریم! چی میل داری؟ مربا، خامه ، عسل؟؟
یه ابرو بالا انداختم و رفتم جلو
_ شما زحمت نکشید خودم هر چی بخوام بر میدارم
_ بسیار خب... ترنم جان باید باهات صحبت کنم!
_ بله متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید؟
مامان دو دستش رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
_ عزیزم، آخرای ساله و حتما هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت؛ ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمی تونیم ایران باشیم! البته اگه بخوای میتونی باهامون بیای! اگه هم دوست نداشتی میری خونه مادربزرگت.
_ شما از کل سال فقط یه عید رو بودید؛ اونم دیگه نیستید؟؟ مشکلی نیست من عادت کردم! جایی هم نمیرم! همین جا راحتم. با مرجان سعی می کنیم به خودمون خوش بگذرونیم.
_ یعنی تنها بمونی خونه؟؟ فکر نمی کنم پدرت قبول کنه!
_ مامان! من بزرگ شدم! بیست و یک سالمه! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید!
بلند شد و با لبخندی تصنعی از میز فاصله گرفت.
_ اینقدر تند نرو! آروم باش! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو می پرسم حالا هم من برم تا دیرم نشده. مراقب خودت باش عزیزم. خداحافظت!
طبق معمول، تنها صبحونم رو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم. شماره مرجان رو گرفتم،
_ الو مرجان؟
_ سلام. تو چرا انقدر سحر خیزی دختر؟؟ خودت نمی خوابی نمیذاری منم بخوابم!
_ باید باهات صحبت کنم مری. عرشیا رو یادته؟ چند بار راجع بهش گفتم برات.
_ آره. همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ خب؟؟
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. مرجان زد زیر خنده
_ جدی؟ چه پروو! ولی خوشم میاد از اینایی که زود پسر خاله میشن! خیلی راحت میشه سر کارشون گذاشت!
_ نمیدونم. دودلم! ازیه طرف میگم از تنهایی که بهتره. از یه طرف دیگه میگم اینم یکیه لنگه سعید! از یه طرفم خب نیاز دارم یکی کنارم باشه. نمیدونم انگار یه چیزی گم کردم... حالم خوب نیست، خودت که میدونی! می گم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه!
_ اممم... ولی به نظر من تو میخوای حال سعید رو بگیری!
_ باور کن نمیدونم!
_ حالا هرچی که هست، امتحانش که ضرر نداره! دو روز باهاش بمون، خوشت اومد که اومده، نیومدم، میگی عرشیا جون بای بای! فقط ترنم! جون مادرت انصافا دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما! تو هر کاری میکنی عاشق نشو فقط! واقعا به چشم سرگرمی نگاش کن!
_ آخه رابطه بدون عشق به چه درد می خوره؟؟
_ فکر می کنی همه اینایی که با همن عاشقن؟؟ اگه عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن؛ بعد اون دوباره طلاق میگیرن!
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed 🦋
پس اصلا برا چی با هم میمونن؟؟
_ سرگرمی عزیزم؟ سرگرمی!! مثل الان تو، که حوصلت سر رفته، حالا کی میای ببینمت؟
_ امروز که فکر نکنم، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم.
_ باشه؛ خودت بهتری؟
_ بهتر؟! من فقط دارم نفس میکشم. همین!
_ اه اه ... باز شروع کرد! برو ترنم جان. برو حوصله ندارم. بای گلم.
_ مسخره!
گوشی رو قطع کردم رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم! نشستم پشت میز. برای من نوشتن به منزله ی یه مسکن بود! وقتی نمی دونستم چمه، وقتی زندگیم پر از سوال میشد، وقتی می نوشتم، راحت تر به جواب می رسیدم!
نوشته های قبلیم رو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود، یه خط قرمز کشیدم. مرجان راست میگفت! دیگه نباید دل می بستم! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت. من باید دوباره سر پا میشدم. باید این مسئله رو حل میکردم. اما حالم از این زندگی به هم میخورد. تنهایی، مامان و بابا، هدف هایی که برای خودم چیده بودم. از همشون بدم میومد...! نوشتم و نوشتم و نوشتم...
تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد. دو دل بودم که جواب بدم یا نه!
دستم رو بردم سمت گوشی...
_سلام، صبح بخیر. بالاخره بیدار شدین؟
_ صبح شما هم بخیر، بله خیلی وقته...
_ عه! پس چرا جوابمو ندادید؟
_ عذر می خوام دستم بند بود.
_ آهان خواهش می کنم. خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین؟
_ ممنونم. بله.
_ چه جوابای کوتاه و سردی! می گممم.... فکراتونو کردین؟
_ تا حدودی...
_ خب به چه نتیجه ای رسیدین؟
_ من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم. چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام شناختی ازتون ندارم.
_ خب این شناخت چطور به دست میاد؟
_ فکر میکنم یه رابطه کوتاه امتحانی.
تقریبا با صدای بلندی گفت:
_ جدی؟؟؟ وای من که الان ذوق مرگ میشم که!.... چشم هرچی شما بگی!
_ خیلی جالبه! موقع صحبت می شم شما و خانم سمیعی؛ موقع پیامک میشم تو، ترنم، عشقم!
_ خخخخ از بس که با حیام!
_ بله همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو!
_ من همیشه بهترین میمونم برات... اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه!
_بله بله ... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر!
با صدای بلند خندید
_ بی خیال همه اینا، مهم اینه که به خواستم رسیدم! به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم!
با خنده متعجبانه ای پرسیدم
واقعا؟
فصل دوم
حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن. هر دومون از خودمون گفتیم و عرشیا تا می تونست زبون ریخت.
واقعا چهره جذابی داشت! چشمای طوسی، موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد، بینی باریک و بلند و ته ریش. یه چهره مردونه جذاب. اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد! قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
_ این چیه؟؟
_ یه هدیه ناقابل برای با ارزش ترین فرد زندگیم...
_ یعنی برای من ...
_ مگه من با ارزش تر از تو هم تو زندگیم دارم عروسک؟؟
_ وای ممنونم عرشیا...
_ قابل شمارو نداره خانومی! حالا نمی خوای بازش کنی؟؟
_ چرا!
_ با دیدن گردنبند ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد!
_ واااایییی.... عرشیا! این برای منه؟؟؟ چقدررر نازه! ممنونم...
_ خواهش می کنم عزیزم. دنیا رو هم به پات بریزم کمه!
_ ممنون، خیلی خوشگله! فقط عرشیا من داره دیرم می شه، ممکنه بابام توبیخم کنه دیگه باید برم.
_ چقدر زود! باشه عزیز دلم. کاش ماشین نمیاوردی. خودم می رسوندمت.
_ نه ممنون. زحمتت نمیدم. بابت امشب ممنونم. خداحافظ!
_ من از تو ممنونم که اومدی خانومی. خداحافظ گل من!
از پیش عرشیا که برگشتم چند روزی آروم تر بودم. تا اینکه دوباره رفتم سراغ دفترچم... دفترچه رو باز کردم و نوشته هام رو خوندم، آخرین یادداشتم نیمه تموم مونده بود. همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند.
نوشته هارو خوندم. هیچی عوض نشده بود! حالا همون زندگی رو داشتم به اضافه ی عرشیا! دوباره رفتم تو خودم. انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هرچی می نوشتم، هرچی میگشتم، هر چی فکر می کردم، هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود. هیچ مشکلی حل نشده بود! فقط عرشیا حواسم رو از زندگی پرت کرده بود. همین! شاید حرف زدن با مرجان کمی حالم رو بهتر میکرد.
_ سلام ترنم خانوم! چه عجب یاد ما کردی!
_ ببخشید سرم شلوغ بود...
_ سر تو قبلا هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیقت می کردی! ولی انگاریار جدیدت کلا وقتتو پر کرده!
_ لوس نشو مرجان. خونه ای؟ میخام بیام پیشت... نیاز دارم باهات صحبت کنم.
_ دوباره چت شده می خوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
_ الان که نه، ولی تا دو ساعت دیگه میرم خونه. اون موقع بیا!
تا یه سیگار بکشم، یه قدم بزنم و یه دوش بگیرم و حاضر بشم، یک ساعت و نیمی گذشت. سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه. یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
_ عه سلام
🦋@Dokhtaran_masjed
.... چه به موقع رسیدی!
_ سلام میخای دیگه نریم خونه؟ سوار شو بریم پارکی، جایی...
_ هر چند خستم اما هرچی تو بگی!
رفتم سمت بوستان نهج البلاغه. پارک برای من پر از خاطره بود. دوتا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
_ باز چته؟ نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟
_ خیلی مسخره ای مرجان... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!
با خنده دستم رو گرفت و فشار آرومی داد
_ خب بابا قهر نکن. میدونی که شوخی میکنم، چرا بهت بر میخوره؟؟ بگو عزیزم چی شده؟
غمگین به روبرو نگاه کردم و فکرم رفت پیش نوشته هام.
_چه جوری بگم! مرجان.... من ... حالم خوب نشده... حتی با وجود عرشیا....
_ خب؟
_ ببین... عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگی پرت کنه، وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
_ میخوای چی بگی؟؟
بغض تو گلوم رو قورت دادم و نگاهم رو به سنگ فرش های پر رفت و آمد پارک دوختم.
_ فقط سعید می تونست زندگی منو قشنگ کنه!
_ ترنم بیخیال! سعیدم نمی تونست...
معترضانه سرم رو به طرف مرجان برگردوندم.
_ کی گفته؟ من با سعید حالم خوب بود!
_ یکم عقلتو به کار بنداز! تو از اول همین جوری بودی! سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!
با لبخند موزیانه ای ادامه داد:
_ مثل من که بهزاد، کامران، شهاب، ایمان، سروش و ... همشون فقط حواسمو از زندگی پرت کردن!
ابروهام رو به گره زدم و بیشتر به طرفش برگشتم.
_یعنی چی؟
_ تو با سعید احساس خوشبختی می کردی؟
_ خب معلومه!
مرجان با چشم های ریز شده کلافه دستی تو هوا تکون داد و روش رو برگردوند.
_ خب؟ پس ببخشید. حتما عمه من بود دم به دقیقه ناله های خواننده ها رو گوش میداد و تا نیمه شب زار میزد. آخرشم مجبور میشد قرص خواب بخوره!
_ خب تو که میدونی من چه مشکلاتی تو زندگیم دارم ...
_ترنم تو بعد سعید چرا حالت بد شد؟
_ همون مشکلات، به اضافه تنهایی به اضافه خیانت !
_ خب عزیز من الانم با وجود عرشیا همون دوتا چاله ی آخری برات پر شده دیگه! اون چاه هنوز سرجاشه!
با حالت متفکرانه ای سرم را پایین انداختم و به بازی با انگشت هام مشغول شدم.
_ نه اون دوتا هم پر نشده. خیانت سعید هنوزم داره منو آزار میده.
_ ترنم مشکل تو به سعید ربطی نداره. مثلا الان نیکی که به بهزاد جونش رسیده خیلی خوشبخته؟ کم کم میخواد یه کارخونه ی آبغوره گیری راه بندازه!! ببین مشکل تو این زندگیه لعنتیه! بعدم فقط تو مشکل نداری. منم دارم تو همون لجن دست و پا میزنم!!
از گوشه چشمم به صورتش که حالا رنگ غم گرفته بود نگاه کردم.
_ پس چرا حالت همیشه خوبه؟
_ نیست، فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم، از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه.
ولی تو همش داری بهش فکر میکنی، به خاطر همین هم داری عذاب میکشی!
ته بستنی رو پرت کردم تو سطل آشغال کنارم و از سرما تو خودم جمع شدم.
_ خب من نمیتونم اینجوری باشم. منو زندگی این جوری و بی هدف بودن آزار میده!
چهره مرجان دوباره تغییر حالت داد و عصبی از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد.
_ پس انقدر آزار بکش تا دق کنی! کدوم هدف؟؟ ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم! هیچ کس خوشبخت نیست! همه فقط ادا شو در میارن! انقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقی، که باورت شده خبریه!! اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی ! تو خودتم اینو میدونی. واسه همین همش دنباله یه سرگرمی جدیدی؛ اما میخوای خودتو گول بزنی و اسمشو گذاشتی هدف! ....
#ادامه_دارد
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
سرم رو انداخته بودم پایین به حرفای مرجان که مثل پتک کوبیده میشد رو سرم فکر می کردم! احساس می کردم می خوام از درون متلاشی بشم! مرجان رو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه. حرفایی که شنیده بودم رو هزار بار تو سرم مرور کردم! نمیفهمیدم یعنی چی!
"یعنی همه چی کشک؟؟ یعنی تا همین جاش هم زیادی خودم رو علاف کردم!؟ یعنی واقعا من فقط واسه پرت کردن حواسم از این زندگی کوفتی دنبال سعید و دانشگاه و کلاس و...... میرفتم؟ یعنی من تمام مدت داشتم از پوچی زندگیم فرار میکردم؟!
سرم داشت میترکید! "
احساس می کردم هیچی نیستم. احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید..... گاهی برام سوال میشد که خدا چرا منو آفریده؟ اما حالا فهمیده بودم کاملاً بی دلیل!!
بازم بدنم داغ شده بود. داد، سیگار، قرص آرامبخش؛ هیچ کدوم آرومم نمیکرد. احساس گیجی میکردم. رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم! صبح با صدای گوشیم چشمهام رو باز کردم. مرجان بود!
_ چه عجب! جواب دادی! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی!
_ از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی!
_انگاری حدسم درست بود! حرفای دیروزم زیادی روت اثرگذاشته! نه؟
_ اصلا حوصله ندارم مرجان!
_ ترنم، زنگ زدم بهت بگم زیادی خودتو اذیت نکن! کمکت می کنم تو هم مثل خودم کمتر عذاب بکشی!
_ مرسی. ولی بزار چند روزی تو حال خودم باشم، بعدش هر کاری خواستی بکن....
_اینقدر سخت نگیر ترنم. همین کارا رو کردی که الان این شکلی شدی دیگه!
_ مگه چه شکلی شدم؟
_ هیچی بابا! زیاد به خودت فشار نیار. فعلا با عرشیا مشغول باش، کم کم درستت می کنم خودم.
_ باشه، بای!
تا گوشی رو قطع کردم، عرشیا زنگ زد. _الو ترنم؟
_ سلام
_ سلام و... کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی؟؟
_حالم خوب نبود عرشیا. معذرت میخوام!
_ همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم....؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی.... برای چی باهام اینجوری می کنی؟؟
_چته عرشیا؟؟؟ میگم حالم خوب نبود. یادت رفته انگار که هر وقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم! برای چی هار شدی؟؟؟
_ترنم؟؟؟ داری با من حرف میزنیا! ببخشید خب. مگه چی گفتم؟ تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم. باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه. اگه آدرس خونتونو داشتم تا بهحال هزار بار اومده بودم اونجا!
_ پس چه بهتر که نداری! همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود، واسه چی باز ادامه میدی؟
_ببخشید خانومم.... معذرت! چرا حالت خوب نیست؟
_مهم نیست!
_ترنم! به خدا دوستت دارم. با من اینجوری نکن.... .
داشت گریه میکرد! از تعجب چشمام گرد شده بود!
_داری گریه می کنی؟؟؟
_ چرا نمیفهمی؟عشق میدونی چیه؟ مگه از سنگ دلت؟؟؟
بار اولم بود که گریه یه مرد رو میدیدم. دستپاچه رو تخت نشستم
_عرشیا معذرت می خوام ازت! باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم. میخوای الان بیام پیشت؟؟
_ میای؟؟
_آره، کجا بیام؟ آدرس بفرست.....
یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. یه مجتمع بزرگ بود، واحدش رو زدم و با بازشدن در، داخل رفتم. از آسانسور که بیرون رفتم، قامت بلند عرشیا رو که جلوی یکی از واحدها تکیهاش رو به در داده بود و با لبخند آرومی نگاهش سر تا پام رو برانداز میکرد، دیدم.
_سلام عشق من..... خوش اومدی!
دستش رو به سمتم دراز شده بود گرفتم و وارد خونه شدم.
_سلام.خونه خودته؟؟
_نه پس خونه همسایمونه! البته الان دیگه خونه شماست!
_ بامزه منظورم اینه که تنها زندگی می کنی؟؟
_نه، فعلاً با خیال تو زندگی می کنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم!
یاد سعید افتادم. با این تفاوت که حالا فکر میکردم دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبرم، حتی سعید! شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود، همین قدر نسبت به صحبت کردن با هاش بیمیل بودم.
مرجان راست میگفت! هر چی بیشتر به حرفاش فکر می کردم، بیشتر باورشون میکردم.... پوچی تلخ ترین حقیقتی بود که تا به حال باهاش روبرو شده بودم!
سعی کردم خودم رو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده. اصرارش رو برای شام قبول نکردم. یکم فاصله خونش با خونمون زیاد بود. نمیخواستم فکر کنم، میخواستم مغزم مشغول باشه، آهنگ رو پلی کردم و صداش رو بردم بالا!
نزدیک چهارراه با دیدن شمارش معکوسهای سبزی که داشت به صفر میرسید، سرعتم رو زیاد کردم اما تا برسم چراغ قرمز شد. اونم نه یه دقیقه، دو دقیقه! حدود هزار ثانیه!
کلافه از شلوغی همیشگی این خیابون دستم رو کوبیدم رو فرمون و سرم رو گذاشتم رو دستم و چشمام رو بستم. چند ثانیه گذاشته بود که صدایی اومد! سرم رو بلند کردم و یه دختر ۱۷ _ ۱۶ ساله رو پشت شیشه دیدم، شیشه رو دادم پایین. لهجهی شیرینی داشت!
_ خانوم خواهش می کنم یه دسته از این گلا بخرید! از صبح دشت نکردم، فقط یه دسته.....
🦋 @Dokhtaran_masjed 🦋
مات نگاهش کردم. با اینکه قبلاً هم از این دستفروشها زیاد دیده بودم، اما انگار بار اولم بود که میدیدم!!
_چند سالته؟
_هیفده سالمه خانوم. خواهش می کنم. بخر بذار دست پر برم خونه، وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم!
_خب کار نکن! اونکه خیلی بهتر از وضع الانته!!
_نه! آخه کار نکنم، بابام شوهرم میده به یه پیرمرده! بخر دیگه خانوم! خواهش می کنم.....
چقدر صورتش مظلوم بود.....
_ چنده؟؟
_ دستهای پنج تومن!
_ چند دسته داری؟؟
_ ده تا!
_همشو بده.....
دو تا تراول پنجاهی از کیفم در آوردم و دادم دستش.
_خانوم این خیلیه، یکیش بسه!
_یکیشو بده بابات، اون یکی هم برای خودت.
_ خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی.....
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد! همینجور که رفتنش رو نگاه میکردم یه قطره اشک رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت. هنوز چند دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه. چشمام رو به آسمون دوختم و نفسم رو بیرون دادم.
" من با این همه دک و پز و مامان بابای دکتر و خونه آنچنانی و ماشین مدل بالام، امیدم به زندگی زیر صفره!! اونوقت این مدل آدما چه جوری زندگی میکنن؟ چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب می خوابن؟؟ به قول مرجان ما هممون عروسکای خیمه شببازیایم! این همه میدویم، آخرش که چی؟؟ به کجا برسیم؟ به چی برسیم!؟"
کل دنیا داشت تو نظرم کوچک و کوچکتر میشد. از همه مسخرهتر برام، کارای مامان و بابا بود، حرفاشون، تلاششون!
"آخرش که چی؟ از چی میخوان فرار کنن؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم.... "
انگشتام رو روی شقیقههای دردناکم گذاشتم و پلکام رو روی هم فشار دادم.
"نه. اینا دروغه. مزخرفه! من این همه ندویدم که آخرش..... من میخواستم آیندم روشن باشه! این همه از این کلاس به اون کلاس آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم! پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفتم؟؟ برای چی این همه فن و هنر....."
سرم داشت گیج میرفت! چراغ سبز شد. با نهایت سرعت گاز میدادم و گریه می کردم. به خودم که اومدم دیدم جلو در خونهی مرجانم! تن بیجونم رو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون. زنگ رو زدم و با بازشدن در رفتم بالا. مرجان با دیدنم رنگش پرید!
_ چیشده ترنم!؟؟
بعد از چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامرو ناز میکنه!
_خوبی خوشگلم؟ بهتر شدی؟
یه قطره اشک از گوشهی چشمم چکید.
_مرجان؟
_ گریه نکن دیگه! باشه؟
_ از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم. آخه مگه میشه؟ من از بچگی دارم میدوم. این همه زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت، حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟؟؟
مرجان با شیطنت خندید و نیشگون ریزی از بازوم گرفت.
_خب چرا به من فحش میدی؟ منکه از همون اولش بهت می گفتم زیادی فعال نباش!
_ یعنی من اشتباه می کردم!؟ نه. من نمیتونم. من بی هدف نمیتونم نفس بکشم. من کلی رویا برای خودم داشتم. همهی این حال بد به خاطر سعیده!
_ پس چرا نمرههای ترم پیشت افتضاح شد؟؟ خانوم پیشرفت و ترقی! یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی! الکی واسه من ادای دانشمندارو در نیار!
نشستم و با اخم نگاهش کردم
_ تو دروغ میگی! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره!
مرجان با پوزخند تلخی به چشمام خیره شد
_ زندگیای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه، مفتم گرونه!
_ به توچه اصلاً! من باید برم، دیرم شده....
بعد از شام و صحبتهای معمولی با مامان و بابا، رفتم تو اتاقم. دفترچم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن.... من باید این مسئله رو حل میکردم و به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه،
" من باید زندگیمو درست کنم! حق ندارم با حرفای مرجان هر روز پوچ و پوچتر بشم!"
دیگه سراغ نوشتههای قبلیم نرفتم، باید دوباره از اول می نوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد. من میگفتم با رفتن سعید له شدم، اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم!! نه! باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه.
" اما.... حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده؟ نه نه! منم اشتباه میکنم، باید بنویسم...." نوشتم و نوشتم و نوشتم. فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.....
سیگار روشن کردم و سعی کردم گذشتهها رو خوب مرور کنم! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم فکر میکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود!
#ادامه_دارد
🦋 @Dokhtaran_masjed🦋
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی،
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی، باید درس بخونی!
و من تو دلم گفتم فقط همین؟!؟
اما پیششون سرم رو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم !
قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای!
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن !
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم!
کلاس رقص، شنا، زبان، سازهای موسیقی، فضای مجازی، چت، سعید و ...
با ناامیدی چشمارو بستم و زیر لب گفتم "مرجان راست میگه! من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم. وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم! "
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم؛
امّا مجبور بودم برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !
یه ماهی مونده بود به عید.
بعد از شام، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم.
- مامان! میگم با بابا حرف زدین ؟؟
- چه حرفی عزیزم ؟
- عید دیگه! قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
- آخ یادم رفته بود بهت بگم. آره ، صحبت کردیم، بابات راضی نشد.
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.
باید بری خونه مامان بزرگت !
- ماماااان ... خواهش میکنم!
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا!
- ترنم! میدونی که مرغ بابات یه پا داره!
بعدشم چیزی نمیشه که.
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره.
تو هم که دوستش داری!
عید اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان، خوش میگذره بهت.
- وای ... نه! من نمیخوام برم اونجا!
- چاره ای نداری.
یا با ما بیا، یا برو اونجا!
الانم من خسته ام.
شبت بخیر عزیزم.
مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم، ولی نه تنهایی....!
با اعصاب خورد شماره مرجان رو گرفتم. بار اول که زنگ زدم جواب نداد.
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد !
- الو؟؟ مرجان ؟؟
- الو جونم ترنم ؟
- کجایی؟ چه خبره ؟
- ببین من نمیتونم صحبت کنم .
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم.
- باشه ، بای.
فکرم رفت پیش مرجان ...
یعنی کجا بود؟
چقدر سر و صدا میومد !
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی !
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی ...
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم. خیلی رمانتیک و در عین حال عجیب بهنظر میومد!
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم .
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست!
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم! هرچند که دیگه هیچ انگیزهای برای این کار نداشتم!
کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
- الو
- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ پاشو لنگ ظهره !!!
- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً .... . بای!
گوشیرو قطع کردم و زیر لب غر زدم
" این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود! "
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .
- سلاااااام خوشگل خودم!
- سلام عزیزم. خوبی ؟
- اگه خانومم خوب باشه!
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...!
آخرش چیشد ؟
هیچی ...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم!
- ممنون، خوبم.
- پس منم عالیم! کجایی عزیزم؟؟
- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده.
- خب چرا خونه ؟ اونجا که تنهایی، بیا پیش من. منم تنهام.
- آخههه ...
- آخه نداره دیگه ، بیا دیگه، لطفاً ...
- باشه..... میام.
- قربونت برم مننننن. بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن.
_ باشه ممنون. فعلا!
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد!
خصوصاً اگه یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بخواد خودشو لوس کنه!
کلا از نازکشی بدم میومد
دوست داشتم فقط خودم ناز کنم.
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم !
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم.
تو راه بودم که مرجان زنگ زد!
- جانم؟
- سلام عزیزممم. خوبی ؟
- سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟
- وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....
- خسته ی چی ؟؟؟
کجا بودی مگه ؟؟
- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم.
- الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو.
- چرا نمیتونی مثلا؟
- دارم میرم پیش عرشیا.
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
- ای بابا! تا کی اونجایی ؟ نمیشه بپیچونیش ؟
- نه بابا. خواستم ، نشد ! میرم دو سه ساعت میمونم میام، خودمم حوصلشو ندارم .
- عه چرا ؟ دعواتون شده ؟
- نه ، دعوا برای چی ؟
- پس چرا حوصلشو نداری ؟
- ندارم دیگه. سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد، اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره، خدا میدونه تو نبود من با چند نفره!
- زیادی بی اعتماد شدیا! دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم!
- دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !!
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟!
- خودش که اینجوری میگه !
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست، هیچکسم ازش خبر نداره ،
از عشق خبری نیست! هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت. خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی! بیخیال
نگفتی کجا بودی ؟؟
- اوهوم. اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا، یه سر بیا اینجا برات میگم.
عرشیا بازهم تو چهارچوب در ورودی منتظرم بود. نگاه شیطنت آمیزی به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :
- خوش اومدی بانوی من!
دوست داشتم زودتر ولم کنه، دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .
- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!
- ببخشید. از بس دوستت دارم! خب خانومی بیا بشین ببینم! کم پیدا شدی .... .
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش !
تا اینکه کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش،
- ترنم! چیزی شده ؟؟ چرا اینجوری میکنی؟
- چجوری ؟؟؟
- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری !
- نه! خوبم. چیزی نشده ....
- پس چته ؟
- ببین عرشیا! من همون روز اول گفتم، این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !!
- ترنم ؟؟؟ تموم کنی؟ شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟ زندگی منو؟ عمر منو ؟؟
- لوس نشو عرشیا! مگه دختری ؟؟
من نباشم، کسای دیگه هستن!!
- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟ کی هست؟ من جز تو کیو دارم ؟؟
- به هرحال ... من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد! خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!!
از کارش شوکه شدم !!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
-عرشیا پاشو بابا شوخی کردم! چرا اینجوری میکنی ؟؟
مثل دخترا میمونی عرشیا!
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !!
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! مات نگاهش کردم!
- ترنم باورکن من بی تو میمیرم ... خودمو میکشم !! قول بده هیچوقت تنهام نذاری !
به جون خودت جز تو کسیو ندارم ...
- من نمیتونم این قول رو بهت بدم !!
من نمیتونم خودمو پابند کنم ...
رگهای پیشونیش متورم شده بود و صورتش پر از اخم. خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند.
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :
- ترنم خواهش میکنم .....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد! ابروهاش بدجوری بهم گره خورده بودن.
_کجا؟
- برو اونور عرشیا!
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش!!
- تو هیچ جا نمیری!
- یعنی چی؟ برو درو باز کن !! باید برم،
قرار دارم ...
صداشو برد بالا
- با کی قرار داری؟؟
از ترس ته دلم خالی شد. احساس کردم رنگ به روم نمونده!
امّا نباید خودمو میباختم ...
- با مرجان
- تو گفتی و منم باور کردم! میگم با کی قرار داری ؟؟
- با مرجااااان ... . میگم با مرجان!
دستشرو که با حالت عصبی میلرزید جلو آورد
- گوشیتو بده من.
- میخوای چیکار ؟؟؟
- هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش. با صدایی که انگار از ته چاه میومد، نالیدم
- گوشیمو بده.
بدون اینکه نگاهم کنه به مبل اشاره کرد
- برو بشین سر جات
تپش قلب شدید گرفته بودم. دلم داشت زیر رو میشد.
رفتم نشستم رو مبل.
عرشیا هم رفت سمت کاناپه و دراز کشید!
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد.
استرس بدجوری به دلم چنگ میزد. یکدفعه بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید!
دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش.
-ترنمم گریه نکن ...آخه چرا اذیتم میکنی؟؟
دستاشو پس زدم و گفتم
- ولم کن! بیشعور روانی !!
- ترنم من دوستت دارم ...
- ولی من ندارممممم! ازت متنفرممممم برو بمییییر
بازوهامو فشار داد و گفت
- باشه. میخوای بری ؟؟
- اره، پس فکر کردی پیش توی روانی می مونم ؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
- خداحافظ عشقم .....
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
|•🌼🌙•|
👑پاتوق هفتگی دخترونه👑
سلام.....سلام✋
طاعاتتون قبول🤲
دلمون براتون خیلی تنگ شده🍊💔
یه دورهمی ویژه ی ماه رمضونی🌔
✨محفل قرآنی🌻
✨سفره ی افطاری کریمانه ی امام حسن مجتبی[علیه السلام]🌿
📌این سفره ی افطاری مختص گل دختر های پاتوقمون هست🌸🌈
🕰زمان👈سه شنبه مورخ ۱۴۰۰/۲/۷
|رأس ساعت۱۸|
🕌مکان👈مسجد امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🔸کانون امام حسن مجتبی[علیه السلام]
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
°•📸•°
یه چالش داریم ....چه چالشی🤩
در ایام میلاد امام حسن مجتبی[علیه السلام]🎊 قراره یه چالش عکاسی بزاریم📷
⛓سوژه های عکاسی لیوان چای☕️و خرما یا نون و پنیر هست🌮
پس موبایل هاتون رو آماده کنید 🤳و سوژه هاتون رو بچینید و یه عکس هنری زیبا برامون بفرستید و یه هدیه ویژه بگیرید🐳
⏳زمان ارسال تا سهشنبه صبح مورخ۱۴۰۰/۲/۷
🎁همراه با هدایای ویژه
منتظر عکس های زیباتون هستیم🌾
عکس های زیباتون رو به این آیدی بفرستید
👉👉 @admin_khaharan
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
پاتوق دختران محله
- ای بابا! تا کی اونجایی ؟ نمیشه بپیچونیش ؟ - نه بابا. خواستم ، نشد ! میرم دو سه ساعت میمونم میام،
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون. سوار ماشین شدم امّا حال رانندگی نداشتم. حالم خیلی بد بود. سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد! خیلی تو اون چند دقیقه بهم فشار اومده بود.
نیم ساعتی تو همون حال بودم. کم کم
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون !! تلو تلو میخورد!!
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد! چند ثانیه با وحشت فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد.
بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم.
بردنش تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش.
دل تو دلم نبود!
به خودم فحش میدادم. تو دلم غوغایی بود. با استرس عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون. سریع رفتم پیشش
- ببخشید!
سلام
- سلام ، بفرمایید ؟؟!!
- این ...این ... این آقایی که الان بالاسرش بودید، چشه؟ یعنی چیشده ؟؟
مشکلش چیه؟؟
- شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم، داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه مناسب میگشتم، که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت :
چرا قرص خورده ؟؟؟
با تعجب گفتم :
-قرص؟ چه قرصی ؟؟
- نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !!
با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت :
- همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن، چنددقیقه دیگه برید پیشش.
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه !
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم. " پسرهی روانی...."
هوا داشت تاریک میشد. نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم، نه میتونستم دیر برم خونه. همش خودمو سرزنش میکردم.
"آخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی؟"
بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا، تازه به هوش اومده بود .
سِرُم تو دستش بود و بی رمق رو تخت افتاده بود .
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد. اما من بر خلاف اون اخم کردم.
- چرا این کارو کردی ؟
- تو چرا این کارو کردی؟؟
- عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه! نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
- پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
- اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ...
بعدشم من دخترم، تو پسری! مردی مثلاً !!
- اولا چه فرقی؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟
- عرشیا ...! من دیرم شده. میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن ...
روشو برگردوند و یه قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد.
- خیلی بی معرفتی! برو ....
یه لحظه از خودم بدم اومد. احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !
- عرشیا! من ازت معذرت میخوام ...
- ترنم ... میخوای ببخشمت ؟؟
- اره!!
- پس نرو! تنهام نذار. من بی تو وضعم اینه ! بمون و زندگیمو قشنگ کن ... من خیلی تنهام!
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم.
- ترنم ؟؟؟
چشماشو نگاه کردم. دلم آتیش گرفت ...
- باشه ....
بی رمق خندید!
- ای جان ... من فدای تو بشم ...
برو خانومم. میگم علیرضا بیاد پیشم
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم. تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین.
" خاک تو سرت! باز خراب کردی! چی چیو باشه؟؟
خب اگه نمیگفتم باشه که میمرد! حالا چندوقت باهاش باشم، حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ..."
سوار شدم و راه افتادم. تازه یاد مرجان افتادم. گوشیم هنوز خاموش بود. روشنش کردم و زنگ زدم.
تا گوشیو برداشت شروع کرد به فحش دادن
- منو مسخره کردی ؟؟ امروز موندم خونه، که خانوم تشریف بیاره ...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه!
- مرجان باور کن ...
- مرجان و کوفت! مرجان و درد! خیلی مسخره ای ترنمممم!
نتونستم خودمو نگه دارم و زخم دلم، سر باز کرد.
- بابا تو که خبر نداری چیشده! ساکت شو بذار حرف بزنم!
- ترنم؟؟ گریه میکنی؟چی شده؟
همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ...
- ای بابا ... خاک تو سرت!! تو اصلا جنبه دوستپسر داشتن نداری ... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!
- برو بابا ... کدوم دوست داشتن ؟؟ پسره مریضه!! آدم سالم مگه اینجوری رفتار میکنه؟؟
- هه ...
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی!
-دیگه اسم سعیدو نیاااااار .... اَه! ولم کنید بابا!
- خب حالا گریه نکن! اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما!
خوبه؟
- راست میگی؟ مامانت میذاره ؟
- اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم!
موقع شام رسیدیم خونه. با بیمیلی غذارو خوردم و به مرجان اشاره کردم که بریم اتاقم.
- راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟
- اره بابا. مهم نیست، چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا!
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
_ هوممم. باشه.....
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم، دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان.
- عه تو هنوز سیگار میکشی؟
- اوهوم. مگه تو نمیکشی ؟؟
- چرا خب ولی دیگه جوابمو نمیده!
_ یعنی چی؟
- بیخیال.
- مرجان تازگیا مشکوک میزنیا!!
راستی! یادم رفته بود. دیشب کجا بودی ؟؟؟
- واییی یه جای خوووووب
- بمیری ... خب بگو دیگه
- مهمونی!
- مهمونی ؟ خونه کی ؟
- ترنم میشه خربازی در نیاری؟؟! مهمونی! پارتی!
- پارتی؟؟ مرجان تو میری پارتییییی ؟
- نمیدونی ترنم! اینقدر خالی میشم....خیلی خوبه! خیلی ... !
- میفهمی چی میگی؟ چرا میری اونجا ؟
- یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ...
- من عمرا پامو اونجا بذارم!
- چرا مثلا ؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست! اونجا واسه دختر پسرای ...
- تا ندیدی نمیتونی اینو بگی! خودت یه بار بیا ببین. من که فقط با اونجا آروم میشم. حداقل برا دو سه روز شارژ شارژم!
ابروهامو بالا انداختم و به پشتی تخت تکیه دادم.
- این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟
خوشی باید دائمی باشه!
- میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره! ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم !
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم
دیگه نتونستم حرفی بزنم. دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم. و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم. حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم!
- دفعه بعد کی میری ؟
- آخر هفته. میخوای بیای ؟
- آره.
- باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش، که شب بتونی بیرون بمونی!
- شب؟
- اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر!!
- خودتو مسخره کن! باشه یه کاریش میکنم.
- یه لباس خوشگلم بپوش .از اون لباس خاصا
- برای چی ؟؟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
- خب نشو
چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن.
-آها . باشه حله.
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم.
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .
یه شماره غریبه بود.
_ سلام ترنم خانوم!
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم.
- سلام. بفرمایید؟
- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم
علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا
- اهان. نه خواهش میکنم ... بفرمایید ؟
- عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم.
- اوکی! بفرمایید؟
- ببینید! عرشیا خیلی شمارو دوست داره ...
-خب؟
- چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟
- نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش .
- عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده. مادرشو تو بچگی از دست داده،
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده، اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه. و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ....
- پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ چرا؟! حتما شبیه مادرشم!
- اینطور نیست خانوم! عرشیا واقعا عاشق شماست! شما عشق اول و آخرشید!
- ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه!
- امممم ... نه ... خب ... چیزه ...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد! حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین!
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟
- ترنم خانوم! گذشته ها گذشته ... مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست!
- بله عرشیا دیوونست؛ ولی نه دیوونهی من! چیزی نمونده بود دیروز بلایی سرم بیاره!
- نه ... باورکنید پشیمونه. بهش یه فرصت دیگه بدید. ازتون خواهش میکنم. لطفا ...
- باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه!
- ممنونم. لطف کردید!
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود. و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...
- مرجان؟ مری ؟
- هوم؟
- مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...
- ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد.
- اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی! بلند شو لوس نشو ...
- وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم!
- باشه ، خودت خواستی ....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،
- مرجان؟
- هووووممممم ؟
- بار آخره که میپرسم. هنوز میخوای بخوابی؟
- اوهوم.
_ باشه بخواب....
و آب لیوانرو خالی کردم روش! مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم! نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم و پخش زمین شدم.
- مگه مرییییییییضیییییی؟
بیشعوووووررررر ...
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
- تقصیر خودت بود!
دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید. دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو آب!
آب یخ بود، نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود! فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم.
اونم میخندید و میگفت: تقصیر خودت بود! تقصیر خودت بود!
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم، بدنم سر شده بود از سرما!
مرجان، هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت.
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت.
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم!
فصل سوم......
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋
#فصل_سوم
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم. از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود. هرچند خیلی دوستم داشت. ولی برای من، ضعف یک مرد غیر قابل تحمل بود و به سلامت عقلش هم شک کرده بودم!
به خاطر ترسی که ازش داشتم، رابطمو باهاش قطع نکرده بودم. ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم. خودشم اینو فهمیده بود !
چهارشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی. کتابی که جلوم بود رو بستم و رفتم تو فکر ...
برم ؟
نرم ؟
چی بپوشم ؟
اصلاً به مامانینا چی بگم ؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ...
عرشیا بود.
فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید رو نداده بودم وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم!
- الو...؟
- الو عزیزم؟ خوبی؟
- سلام. ممنون ، تو چطوری؟ بهتری؟
- تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم. دلم برات تنگ شده خانومم! نمیخوای بیای پیشم؟ از اون روز به بعد ندیدمتا!
- عرشیا ، ببخشید. خیلی سرم شلوغه کلی درس دارم.
- ترنم... جون من! پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم. نزن تو ذوقم. بیا دیگه گلم ... لطفاً!
- پووووفففف ...
از دست تو عرشیا ...
از دست این زبون بازیات ...
اخه کار دارم ! پس بیامم زود باید برگردما !
- باشه خوشگل من. تو فقط بیا! خودم اصلاً میام دنبالت و برت میگردونم.
- نه نه ، نمیخواد ...خودم میام.
- باشه. نمیام. فقط تو پاشو بیا!
-باشه ، نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا.
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت. گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم!
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم. یکساعت بعد جلو در خونه عرشیا بودم. یکم طول کشید تا درو باز کنه. با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .
از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!
یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل، از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست،
که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم!
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
- خوش اومدی خانومم
با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده - دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود.
یه کیک خوشگلم روی میز بود
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا
- اینجا چه خبره؟؟
- هیچی خوشگلم ...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم
- وای تو دیوونه ای عرشیا !!
- میدونم دیوونهی تو
یدفعه یکی از دوستاش گفت
- بسه دیگه عرشیا! بعداً حسابی قربون صدقه هم میرید!! بذار با ما هم آشنا بشن.
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد .
بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد. جمع صمیمی و باحالی بودن. یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت:
- دیگه کافیه ...
خانومم عجله داره
بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم.
با لبخند ازش تشکر کردم
دستمو بوسید و گفت
- نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .
بلند شد و علیرضا رو صدا کرد .
علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ، کنار عرشیا
دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا......
" دیوونگی هامو ببخش، من از تو هم عاشق ترم!
تو زندگی چیزایی هست، که حتی از تو میگذرم!
با اینکه شهر چشم تو، دنیای رویای منه!
میرم از این شهر و فقط رویاش دنیای منه!
من میرم و تو با دلم هر کاری که خواستی بکن
هرچی دلت میگه بگو، حتی با توعه همیشه چون!
تنهات میذارم میخوام یه تارموتم کم نشه
ابروت سقف خونمه! این سقف باید خم نشه!
من بی خبر تر از تو بی برتر از منی
تموم پرهام بشکنه ، تو قولتو نمیشکنی!"
نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم! مات عرشیا رو نگاه میکردم. فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه ! آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم !
عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت
تقدیم به تنها عشق زندگیم!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
با لبخند از عرشیا تشکر کردم
و بعد از خداحافظی اومدم بیرون . عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز بود.
#ادامه_دارد
🦋@Dokhtaran_masjed🦋