دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_ام [♥️محاصره♥️] رسول سالاری: یکی از بچه ها
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_یکم
عراقی ها میخواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنن ولی بیشترشون کشته شدند.
بعد هم علی خودش رو کِشون کِشون به سمت من آورد و گفت: برو از لای تپه ها خودت رو به بچه ها برسون. من هم خشاب های اضافه رو بهش دادم و اومدم.
هوا تقریبا روشن شده بود. بارش گلوله های توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمیشد. صدای غرش تانک های عراقی هر لحظه نزدیک تر میشد.
رفتم به طرف اسرای عراقی. آن ها گوشه محوطه بودند. چند تا از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند.
یکی از بچه ها گفت: می بینی، این ها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام. تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند.
تو همین حال بودم که بیسیم چی دوید به سمت من. گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم. احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد. انگار کلاه آهنی روی سرم لِه شد.
چند قدمی راه رفتم. احساس کردم از گوشی بیسیم چی هیچ صدایی نمیاد. برگشتم و دیدم بیسیم چی غرق خون روی زمین افتاده.
سیم گوشی هم قطع شده. من هم از سر و صورتم خون جاری شده. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
ساعتی بعد به هوش آمدم. با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم. نفربر، کنار یک خاکریز ایستاد. ما را گذاشتند روی زمین. آفتاب مستقیم توی چشمم میخورد.
خاکریز کنار ما خیلی آشنا بود. دیشب با بچه ها اینجا بودیم. یک لحظه یاد علیرضا افتادم.
میخواستم بلند شوم و سمت جاده شنی حرکت کنم. اما سرم خیلی درد میکرد. چند تا ترکش ریز و درشت توی سر و صورتم خورده بود.
منتظر آمبولانس بودیم. دقایقی بعد بقیه بچه های گردان ها هم رسیدند. تعدادشان بسیار کم بود. شاید نزدیک به ٢٠٠ نفر!
برادر خسروی جلو آمد. در حالی که خستگی در چهره اش موج میزد پرسید: حالت چطوره؟
با صدایی بغض آلود گفتم: من خوبم، از علیرضا چه خبر؟!
نشست کنارم. نفس عمیقی کشید و گفت: تو راه که جلو میرفتیم دیدمش. مجروح کنار جاده افتاده بود. خیلی دلم سوخت. اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش. اما قسمم داد. گفت: تو رو جان امام منو رها کن و برو، علیرضا به من گفت: شما فرماندهی، برو، بچه ها منتظرت هستن. بعد هم اشک از چشمان برادر خسروی سرازیر شد.
تو همین صحبت ها بودیم. یک دفعه محمد آقا (داداش علیرضا که تو گردان امام حسین بود) رسید. با نگاهش به دنبال علیرضا میگشت. بعد هم به سمت من آمد. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
سراغ علیرضا را گرفت. یکی از بچه های محل جلو آمد و گفت: دو تا از رفیقاش رفتن بیارنش. با تعجب پرسید: مگه کجاست؟!
پریدم تو حرفش. گفتم: تیر خورده بود تو پاش. کنار جاده شنی مونده. نزدیکه، الان دیگه میرسن. دقایقی بعد آمبولانس رسید. ما را به عقب منتقل کردند.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#محرم
#امام_حسین
#بین_الحرمین
لطف ارباب به نوکر چه زیاد است،[زیاد!]🥀
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
💔⃟🕊#تلنگرانہ
اگه ڪسے تو ڪما باشه.!
خانوادش همه منتظرن ڪه برگرده...
خیلیامون تو ڪمای گناه رفتیم 🥀
اهل بیت منتظرمونَند...!
وقتش نشده ڪه برگردیم؟!💔
برگردیم امام زمان منتظره:)
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
📜⃟🥀 #امام_حسین
#محرم
#ارباب_جانم
پرسیـد:چـرآبراےاربـابمحکـمسینہمیزنے؟!
گفـت:چـوناربـابمحکـمدستموگرفتہ:)♥
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مذهبی
#محرم
#امام_حسین
#استوری_کربلا
تو غصه هام
آقا فقط تویی که میمونی به پام🥀
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#تلنگرانہ
یادماݩ بآشد ↴
گناه ڪهڪردیم°•○
آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°•
میشود
جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج)
به شهادت رسید فدای مهدے(عج)🥀
#اللّهم_عَجِّلِ_الِوَلیکَ_الفَرَج
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#عاشقانه_با_چادر
#چادرانه
[°♥️✨خدا بجای بال
به من چادر داد♥️✨°]
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_یکم عراقی ها میخواستند مجروح ها رو تیر خلاص
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_دوم
محمد کریمی:
آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا، از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور میشد.
حدود یک ساعت گذشت. از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه میکردند. نمیدانم چه کنم.
اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه میکنین، آرزوی همه ما شهادته، خوش ب حال اون که زودتر از بقیه رفت و...
با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
شب برگشتیم به اردوگاه، بعد از نماز، حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هایی که از فکه برگشتین، چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی آمد.
فردای آن روز، تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی، ساک علی را هم تحویل گرفتم. سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.
کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم: کدوم شما جنازه علی رو دیده؟
همه ساکت شدند ولی با نگاهشان، یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان میدادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چیشد، چطوری شهید شد؟!
خیلی خودش رو کنترل میکرد که گریه نکنه، بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی.
از لای تپه ها رد شدم. خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آن ها به بچه های مجروح تیر خلاصی میزدند.
بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یک دفعه در کنار جاده، علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها میکشاند.
بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک میکردند.
اما یک دفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یک دفعه از روی بدنش رد شد!! اونجا فقط یه صدای یا اباالفضل(ع) شنیدم.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
به زودی با داستانی دیگر
روایت زندگینامه [°شهید حمید سیاهکالی مرادی°]
به نام داستان✨° یادت باشد°✨
داستانی از جنس عشق شهیدانه♥️
از جنس خون🥀
از جنس اخلاق😌
از جنس ایمان و حیا😇
بهتر خودتون بخونید😉
🌱به روایت همسر این شهید بزرگوار🌱
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................