دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_یازدهم [♥️ تحصیل♥️] مجید کشاورز، حسین دهقان علی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_دوازدهم
[♥️انقلاب♥️]
سید احمد هدایتی، حسین دهقان:
در حوالی مسجد محل، کتابفروشی ولیعصر(عج) قرار داشت.
حاج آقا هدایتی مسئول آنجا بود.
این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد، یک مرکز فرهنگی بود.
بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا میشدند.
توزیع رساله و اعلامیه های امام و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود.
حاج آقا هدایتی نوجوانان را جمع میکرد. برای آن ها از مطالبی میگفت که تقریبا کسی جرات گفتنش را نداشت.
بارها به همراه علیرضا به کتابفروشی میرفتیم. کتاب های مذهبی و انقلابی را میگرفتیم و شب ها در مقابل مساجد دیگر میچیدیم و میفروختیم.
چون سن ما کم بود، کسی مزاحم ما نمیشد. در ایام انقلاب، زیر زمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.
محمد آقا برادر علیرضا دستگاه تایپ و فتوکپی تهیه کرده بود. اما چون ساواک چندین بار او را گرفته بود، برای همین توزیع اعلامیه ها با سادگی توسط علیرضا و بچه های مسجد انجام میشد.
در راهپیمایی های ایام انقلاب به همراه علیرضا حضور داشتیم.
با پیروزی انقلاب به همراه بچه ها برای استقبال از زندانیان سیاسی پیاده به اول جاده تهران رفتیم.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
♥️✨♥️✨♥️✨
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨
✨♥️✨
♥️✨
✨
[°♥️✨پسرک فلافل فروش✨♥️°]
#قسمت_دوازدهم
رفقا با ديدن ماشين خیلی خنديدند. هر كسی ماشين را می ديد می گفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طی مسير از نور چراغ قوه استفاده می كرديم.
وقتی هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون می گرفتيم و به سمت
عقب راهنما می زديم.
خلاصه اينكه آن شب خیلی خنديديم. زيارت عجیبی شد و اين خاطره
برای مدتها نقل محافل شده بود.
بعضی بچه ها شوخی می كردند و می گفتند: ميخواهيم برای شب عروسی،
ماشين هادی را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
°راوے یکے از دوستـان شهیـد°
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌼💛🌼💛🌼 💛🌼💛🌼 🌼💛🌼 💛🌼 🌼 •°🌼سهدقیقهدرقیامت🌼°• #قسمت_یازدهم [حسابرسی] جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ
🌼💛🌼💛🌼
💛🌼💛🌼
🌼💛🌼
💛🌼
🌼
•°🌼سهدقیقهدرقیامت🌼°•
#قسمت_دوازدهم
که قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز
نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد
قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال ميشويم.
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهاي پدر و
مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش ميآمد كه
نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا
ميشد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از
بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم.
خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ،
تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي
ذرهاي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
تازه فهميدم كه (فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره) يعني چه! هر چي كه
ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند!
در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من،
چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره
ميشديم، مثل فيلم به نمايش در ميآمد. درست مثل قسمت ويدئو در
موبايلهاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده ميكرديم.
آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجه با ديگران،
حتي فكر افراد را هم ميديديم. لذا نميشد هيچ كدام از آن كارها
را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيت هاي ما ثبت شده بود. آنها همه چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود.
🎵❤کانال دختران زهرایے❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................