#شهداعاشقترند
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .📍
ترمز زد و ایستاد ‼️🙄
یه نگاه به دوروبرش کرد و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب
اشهد ان لا اله الا الله ...👌🏻
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن 🚗 و رفتن
من رفتم سراغش
بهش گفتم: چطور شد یهو. حالتون خوب بود که❗️
یه نگاهی به من انداخت و گفت: 🗣
"مگه متوجه نشدی ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😞
و آدمای دورش نگاهش میکردن😒
من دیدم تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم؟؟🤔
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه 🤗
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
خاطره ای از #شهید_مجید_زین_الدین
#شادی روحشون صلوات🌹
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_پنجم
رکاب 5 (خانم)
اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض این که ماشین را در پارکینگ میگذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه میکوبد. شیشههای ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمیتوانیم پیاده شویم.
خندهاش میگیرد:
- ببین تو رو خدا! یه روزم که میخوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه!
کمربند ایمنی را باز میکند و برمیگردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم میبینم. متعجب برمیگردم. با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شدهاش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب میدهد:
- 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش میگذره.
نگاهی به ساعت ماشین میاندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گلها را در دستم میگذارد:
- وارد اولین ثانیههای پنجمین سال زندگیمون شدیم.
خندهام میگیرد و به علامت تشکر، دیوانهای حوالهاش میکنم. درحالی که دسته گلها را بر صورت میگذارم که ببویم، میگویم:
-بهت نمیخورد از این کارا بلد باشی!
-خواهش میکنم! قابل نداشت!
و ادامه میدهد:
-سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم!
کمی به طرفش میچرخم:
-پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن!
-نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن!
باران بند آمده است. میگویم:
- ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه میشه، برای ما طوفان میاد!
از حرفم بلند میخندد. در ماشین را باز میکند. باد میپیچد داخل ماشین و موهایش بهم میریزد. با موهای بهم ریخته با نمکتر است. ترکش خندههایش به من هم میرسد.
📿📿📿📿📿📿📿📿
عقیق 5
روی پلههای طبقه همکف نشست و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمیکرد بچهها روزی یک سیب بخورند؛ بعد رفتن مادر، ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمیآمد بدون این که دلیلش را بداند.
با اشتها سیب را گاز زد. طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟
انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که میتوانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمیدانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب میخواهد.
صدای قدمهایی نرم و کودکانه آمد. آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا!
درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر میخواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست. لیلا زیاد با الهام بازی میکرد؛ اما با امیر نه. میگفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.»
چادر عربی سرش کرده بود؛ لبههای چادرش تا پایین پر از پولکهای ستارهای بود. دنبال بهانهای گشت تا با لیلا حرف بزند:
- کجا دارین میرین؟
الهام با زبان کودکانهاش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد:
- میریم پارک بستنی بخوریم!
اخمهای ابوالفضل درهم رفت:
- نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگتر همراهتون باشه!
و با دست به سینهاش اشاره کرد. الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمیدانست چه کار میکند.
موقع سرسره بازی، لیلا روی چمنها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید:
- تو نمیری سرسره؟
لیلا مانند خانمهای بزرگ و متین قیافه گرفت:
-نه! با چادر نمیشه!
-خب چادرت رو دربیار!
لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد:
- مگه نمیدونی من دارم تکلیف میشم؟
نوبت تاب بازی که رسید، الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدتها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید. حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_پنجم رکاب 5 (خانم) اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چند
📿
فیروزه 5
هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جایش اذیتش میکرد و درد میگرفت. مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد، اما سعی کرد نگاه نکند.
امروز هم داشت آهنگهای مموری را جا به جا میکرد که اتفاقی یکی از مداحیهای فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت. اگرچه زمانی افتخار میکرد که صدای فرهاد را بین صدای همه میشناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانهاش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد.
مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانیهاست؛ تندخو اما به ظاهر دیندار.
تمام حرفهای پدر را حفظ بود: این که به هیچ کدام از شهدایی که عکسشان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آنها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمیزد!
شنیدن این حرفها همیشه عصبیاش میکرد و به نقطه جوشش میرساند؛ آن قدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند: «شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمیدونین.» و یک ساعت گریه کند. این جور وقتها، خودش هم نمیدانست چه مرگش شده و چه میخواهد. حتی نمیدانست چه کار کند تا آرام شود. نمیدانست چرا یک باره از همه آدمهای روی زمین متنفر میشود؟
انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد میبرد. خودش هم میدانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی است و خیلی زود تغییر میکند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند. ناتوانیاش در کنترل یک حالت هیجانی (که از شرایط سنی سرچشمه میگرفت)، حس ضعف را دو چندان میکرد و باعث میشد آن قدر گریه کند که سردرد بگیرد. گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبهروی آینه میایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد.
از دست خودش و ضعفهایش عصبانی بود؛ از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمیرفت. دلش میخواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست». دلش میخواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما به خاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.
حس میکرد روحش درد میکند.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_ششم
رکاب 6 (آقا)
گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛ مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم میخواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصیام تمام شود.
مثل همیشه در کوچهشان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان میگذارم. درحالی که کمربند را باز میکنم میگویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمیزنیم!
-نه! زنده میخوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده میشوم. وقتی میبینم غش غش به خل بازیهایم میخندد، ادامه میدهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟!
خندهاش را جمع و جور میکند و درحالی که دست بر دکمه زنگ میفشارد، از چپ چپ نگاه میکند که ساکت شوم. در باز میشود و با بسم اللهای وارد میشویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه.
اول دخترش را در آغوش میکشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمدهاند. مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت میکنند و ما هم با شرمندگی میگوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.
بیشتر فامیل جمعاند. از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغههای اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان! شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش میخوریم. مثلا همین شوهرخاله محترمش، هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز میکنند، عنایت میکنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که: «هرچی میکشیم از اوناست!»
خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل میدهیم و فیض میبریم!
📿📿📿📿📿📿📿📿
عقیق 6
خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا، جارو برداشته و حیاط را تمیز میکند. لیلا ایستاده بود و با تکیه بر دیوار، به تکانهای جارو خیره بود. ابوالفضل زیرچشمی لیلا را میپایید و منتظر بود موضوعی پیدا شود که حرف بزنند. لیلا را که میدید، یاد مادر میافتاد.
انتظارش خیلی طول نکشید. لیلا که پیدا بود تا الان به چیزی فکر میکرده، شروع کرد:
- میگم ابوالفضل... تو تکلیف شدی؟
ابوالفضل ناخودآگاه یک لحظه دست نگه داشت و دوباره ادامه داد:
- من؟! خب... نه! یعنی یه سال دیگه تکلیف میشم. ولی از هفت سالگی نمازام رو میخوندم.
لیلا ذوق کرد و ابوالفضل با دیدن ذوق لیلا، بادی به غبغب انداخت:
-خب آره! نه این که بابام زورم کنه ها! خودم دوست داشتم. تو نماز بلدی؟
-معلومه! منم بعضی وقتا میخونم.
ابوالفضل دنبال راهی برای ادامه گفت و گو میگشت که لیلا گفت:
- من امسال تکلیف میشم... اگه تکلیف بشم، تو هم تکلیف بشی، ما دیگه نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
ابوالفضل اصلا انتظار چنین جملهای را نداشت. حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود. نمیدانست چه جوابی بدهد. آرام زمزمه کرد:
-خب... آره.
لیلا هم حرفی برای گفتن نداشت. شاید خواست بحث را عوض کند که گفت:
- یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟
ابوالفضل خوشحال از اعتماد لیلا گفت:
-معلومه نمیگم!
لیلا صدایش را کمی پایین آورد و با شوق گفت:
-مامانم یه نی نی داره! دو ماه دیگه برام یه خواهر به دنیا میاره.
یادش آمد نباید جلوی ابوالفضل درباره پدر و مادرش حرف بزند. برای همین سریع دستش را روی دهانش گذاشت.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_ششم رکاب 6 (آقا) گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛ مثل امروز که دلم می
📿
فیروزه 6
مثل همیشه، به میز تکیه داده بود اما این بار دست به سینه و اخم آلود. همین حالتش برای بچههایی که با بگو بخند وارد میشدند، سوال ایجاد میکرد؛ طوری که کمی خودشان را جمع و جور کنند. یکی دو نفر هنوز نفهمیده بودند بشری عصبانی است و روی صندلی یله میدادند. بشری که دید بچهها هنوز در حال و هوای جلسه نیستند، درحالی که به سمت در میرفت آرام و محکم گفت:
-بشینید رو زمین!
چند نفری که صدایش را شنیده بودند، از ترس عصبانیتش نشستند اما بقیه حواسشان نبود. در را بست و بلندتر گفت:
-بشینین رو زمین!
حالا دیگر همه ده، دوازده نفر نگاه متعجبشان به بشری بود. مریم که خنده روی ل**بهایش خشکیده بود، سوال کرد:
-چرا روی زمین؟
بشری با کنار پایش لگدی به در زد و صدایش را بالاتر برد:
-گفتم بشینید رو زمین!
هیچ کس تا به حال عصبانیت و فریاد کشیدن بشری را ندیده بود. برای همین همه بهت زده روی زمین نشستند و حتی کسی جرأت نکرد برای تهویه هوای گرفتۀ دفتر بسیج، بلند شود و پنجره را باز کند.
بشری دست به سینه مقابل بچهها ایستاد؛ صاف و با شانههای عقب رفته و پاهای به عرض شانه باز.
بچهها در سکوت مطلق، روی زمین سرد و میان جعبههای پوستر و کتاب، منتظر حرفهای بشری بودند. بشری اول با صدای آرام شروع کرد:
- کسی براتون دعوتنامه داده بود خانوما؟
جواب نشنید.
- پس قبول دارید به زور تشریف نیاوردید شورای بسیج، مسئولیتاتونم خودتون باتوجه به علاقهتون انتخاب کردید. درسته؟
سرشان را تکان دادند. بشری هم سرش را تکان داد.
- چقدر خوب که باهام صادقید. پس یه توانایی و ظرفیتی توی خودتون دیدین، وگرنه اصلا ازتون بعیده همین طوری و الکی سرتون رو زیر بندازید بیاید توی کار امام زمان(عج). مگه نه؟ چون میدونید اگه اینجا مسئولیت بگیرید و جا اشغال کنید و از ظرفیتاش استفاده کنید، ولی کار نکنید و فقط اسمش روتون باشه، یا کار رو خراب کنید و بندازید روی دوش این و اون، اون دنیا خود آقا جلوتون رو میگیره میگه تو که نمیتونستی واسه چی اومدی جا گرفتی؟
صدای بشری با هر کلمه بالاتر میرفت. دستش را زد روی میز؛ بچهها تکان خوردند.
- مگه بهتون نگفتم هفت صبح به جای صبحگاه میاین اینجا جلسه؟ مرده بودین همهتون؟ باید بیام دونه دونه با التماس از توی کلاس بکشمتون بیرون که بیاین جلسه؟
رو کرد به اولین کسی که مقابلش بود:
-خانم احمدیان، مگه مسئول نیروی انسانی نباید دائم اینجا باشه مدارک رو تحویل بگیره؟ این چه وضع پوشههاست؟
قبل از جواب احمدیان، رفت سراغ بعدی:
-مریم مگه مسئولیت پانل با واحد فرهنگی نیست؟ سه هفتهست پانل به روز نشده! نرگس تیم اجرایی تو برای نمایشگاه چرا کاری نکردن؟ عاصمی هنوز گزارش اردوی گلستان شهدا تحویل من نشده!
وقتی همه را از دم تیغ انتقادش گذراند، نرگس به خودش جرات داد:
-خب بشری خیلی انتظار داری! چرا جو گیر شدی که فرماندهای؟ ما رو درک کن، همهمون کنکوری هستیم!
بشری سعی کرد منفجر نشود و آرام باشد:
-اولا من فرمانده نیستم، مسئولم! دوما جوگیر نشدم، شماها بی حال شدین! سوما مگه من کنکور ندارم؟ پس فرق ما باهم چیه؟ من درس نمیخونم؟ بچهها من درس نمیخونم؟ غیر درس خوندن، درسای حوزه رو هم باید بخونم، باشگاه هم میرم، پس فرقم با شما چیه؟ چرا من میرسم، شماها نمیرسین؟ اگه نمیخواین کار کنین بهونه نیارین. راحت بگید نه تا من یه تیم دیگه جور کنم، یا علی!
و از دفتر بیرون رفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
چشمے بہ رهتـــــ دوختہ ام
باز که شاید ...
بازآئے و برهانیم از
چشـم به راهے ...
#سردار_دلها❤️
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹گناهی که نعمت را تغییر میدهد
در #کانال_عارفین
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
بالشِ خیسِ مـرا امـروز مادر دیـد و گفت..
باز هم دیشب تو با موهای تَر خوابیده ای؟!
#مریم_حسن_خانی
#دلبرانه #عاشقانه
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲📚
«اَلعِـلمُ سُلطان»
علم قدرت است...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『✨』
جـز یاد ټـو
رویاے دلاویزم نیسـٺ...
آقاجان♡
#امام_زمان عج
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چله_شبانه💕
شب بیست و ششم به نیت شهید محمدحسین فهمیده💚
اجرتون با امام زین العابدین علیه السلام🌺
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ،
وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ،
وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
#دعایهفتمصحیفهسجادیه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•°
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•
°
💕بسم الله الرحمن الرحیم
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
بھ نیابٺ از ↯♥
شهید حسن موسوی
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠤⣒⠒⠤⣴⣶⣦⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡠⢎⡀⣶⣾⣲⣧⣬⣙⣻⣖⢷⡄⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⢠⠃⣤⣾⣯⡥⢴⣦⠴⡛⡻⢿⡿⢯⣿⡄⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⢰⣯⣾⣿⣿⣿⣯⣭⠁⠀⠀⠈⠂⠅⢤⣿⣿⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⣷⡟⠀⠉⠛⠉⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠱⣬⢿⣿⡆⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⢻⡇⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠌⠟⡠⢧⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠈⢿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣀⡀⠀⠀⠀⠸⠿⢸⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠈⢁⠀⠀⠀⠀⠀⡴⢛⣩⣤⡄⠀⠀⠀⠄⠀⠸⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢟⣻⢿⣧⠀⠀⠟⠒⠊⠀⠀⠀⠀⠄⠀⠄⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠉⠈⢹⠀⠀⢀⡀⠀⠈⠁⠀⡈⠀⠀⠀⣀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠐⡀⠀⢇⠀⢀⡠⠟⠢⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣦
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠐⡀⡼⠉⢉⣀⣠⣤⡀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⣷
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠁⠀⠰⠛⠉⠁⠀⠈⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣦⣀⣤⣤⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
#حاج_قاسم #قاسم_سلیمانی #دلبرانه
#ابووصال #دختران_پروا
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva