کجارو دارم برم ؟
به جز این حرم
نه دیگه نمیفته هوای عشقت از سرم 💔😔
#یادت_باشه #کربلا #ارباب
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
چادرت ستون سقف زیبایی هاست ...
نباشد؛ فرو خواهد ریخت:)
#چادرانه #دخترونه_چادری
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
موضوع اصلی زندگی تو هستی ☺️❤️
#دلبرانه
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✨حذاء قاسم سلیمانی
✨کفش قاسم سلیمانی
#قاسم_سلیمانی
#ابو_مهدی_المهندس
#شهید #آقامونه
#سید_حسن_نصر_الله
#مقام_معظم_دلبری
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#سیدناخامنهای
👤√سیــدحسݩنصـرالله:
اِمامِما
رَهبَرِما
آقایِما
عَزیزِما
حُسِینِما
دَراینزَمان
اِمامسِیِدعَلیحُسِینیخامِنِهایاَست🙃♥️🌱
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری
#سید_علی #سید_حسن_نصر_الله
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#سیدناخامنهای:
✨آمـران و قاتـلان سـردار
سلیمانـی نیـز بایـد انتـقام
پـس دهنـد و ایـن انـتقام
در هـر زمانـی که ممکـن
باشـد قطـعی اسـت. ۱۳۹۹/۹/۲۶
#آقامونه #قاسم_سلیمانی #مقاومت
#یلدای_مهدوی
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفقایی که کانال دارید✋🏻
لطفاً #یلدای_مهدویت رو زیر پستاتون درج کنید که ان شاالله تو داغ های ایتا بره بالا☺️❤️
منتظر حمایت شما هستیم🌸
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
• من ندارم حاجتی از هیچڪس
• با یکی کارِ من افتادست وبس
• من نمیخواهمجز آنچهخواهد او
• حالمن میداند ومیبیند او..🌿
#حاج_قاسم #قاسم_سلیمانی
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
نماز اول وقت یعنی ارزش قائل شدن واسه کسی که عاشقته :)
چقدر ارزش قائل میشیم؟! 🙃💔
کمی خجالت...💔😔
#غروب_جمعه
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بسم_رب_المهدی
#عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
#قسمت_دهم
رکاب 9 (خانم)
باد گرمی به صورتم میخورد. مایع شیرینی راهش را از بین لبهایم باز میکند و به دهانم میریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسهام را شیرینتر میکند. پلکهایم مثل قبل سنگین نیست و میتوانم بازشان کنم.
به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را میبینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات میفرستد. باید آب قند هم کار او باشد.
صدایم از ته چاه در میآید:
-چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟
بیسکوییتی دهانم میگذارد:
-بازم تو شارژت تموم شد، خاموش شدی؟
و میخندد.
نگاهی به اطرافم میاندازم. سرم از زمین ارتفاع دارد؛ به اندازه زانو و دست یک مرد. هول میکنم و میخواهم بلند شوم که محکم میگیردم. ضعفم اجازه نمیدهد تقلا کنم.
دوباره میپرسم:
-چقدر وقته خوابم؟
-باورت میشه نمیدونم!؟ اومدم دیدم افتادی روی این برگهها. فشارت افتاده.
-شام خوردی؟
-نه. گذاشتم داغ بشه بریم بخوریم.
گردن میکشم که برگهها را ببینم. دستشان نزده که بهم نریزند.
کش چادر را از دور سرم بر میدارد:
-بعد به من میگه چرا به خودت نمیرسی؟ تو نمیگی اگه چیزیت بشه، پروندهت ناقص میمونه؟ حداقل بذار یه پروژه تموم بشه بعد!
صدای گرفته و چشمان پف کردهاش خستگی را داد میزنند. باز هم سعی میکنم خودم را نجات بدهم اما محکمتر میگیرد و نمیگذارد. کمرم از درد تیر میکشد و چهرهام درهم میرود. نباید بگذارم بفهمد.
ابرو بالا میدهد و دست میبرد سمت مقنعهام که برش دارد. موهایم پریشان میشود و توی صورتم میریزد. ترجیح میدهم تکان نخورم تا حساس نشود و بتوانم به موقع در بروم. میخواهد بیسکوییت بعدی را دهانم بگذارد اما اجازه نمیدهم. بیسکوییت را میقاپم و دهانم میگذارم.
کمر و پهلویم هنوز درد میکند اما به روی خودم نمیآورم. نهایتا یک کبودی ساده است که زود خوب میشود.
بوی قرمه سبزی، بهانه خوبی برای در رفتن از دستش میشود. بلند میشوم اما از درد کمر و شاید کمی هم سرگیجه، دوباره تلو تلو میخورم. قبل از این که بیفتم، بازویم را میگیرد و روی صندلی مینشاند. میرود به آشپزخانه و با یک لیوان آبجوش و نبات و چند دانه خرما بر میگردد. زانو میزند مقابلم و مجبورم میکند خرما و آب جوش را بخورم.
📿📿📿📿📿📿
عقیق 9
آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت:
-دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت میکشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟
عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه، دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد. خواست سرش را بالا بیاورد که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازهاش شده بود. از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید.
خیره به زمین، خواهش میکنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد.
شاید از بخت بدش بود که سینی چای را دادند که بین خانمها بگرداند.
خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. میلرزید. چای برداشتنش طولانی شد؛ به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون میخواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش.
پلکهایش لحظهای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه میکند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد.
خیلی نگذشت تا بفهمد دختر، خواهر دوستش سعید است؛ نگین.
چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت میآمد و مقابل در مسجد میایستاد تا ابوالفضل را ببیند.
ابوالفضل نمیتوانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش میزد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛ حتی در حد نیم نگاه. این رفتار را در شان یک دختر نمیدانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست مینمود.
از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش میایستد، زودتر میرفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت. جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود. میترسید برایش حرف در بیاورند. میترسید وسوسه شود.
نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت:
-ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید!
درخواست نگین به نظرش مسخره آمد. خواست محترمانه جواب دهد:
-نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم.
و فرار کرد. ترسید سعید ببیندشان. دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش میزد. کاری نمیتوانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلیها تا بلکه بی خیال شود.
اما نگین پشت سرش راه افتاد:
-خواهش میکنم وایسا!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... #قسمت_دهم
ابوالفضل ناخودآگاه ایستاد. منتظر بود ببیند نگین درباره این رفتارش چه توضیحی میدهد.
صدای نگین لرزید:
-باور کن تو فرق داری! خواهش میکنم این قدر بی محلی نکن.
-باور کنید این رفتارتون اصلا مناسب نیست. همه چیز رو فراموش کنین!
-نمیتونم!
خواست جواب بدهد که صدایی از پشت گوشش شنید:
-چه کار داری با خواهر من؟
چشمان نگین مضطرب و بقیه صورتش زیر دستانش پنهان شده بود. ابوالفضل نمیدانست چه جوابی بدهد. دلش برای آبروی خودش بسوزد یا نگین؟
تا بیاید فکر کند، سعید به دیوار کوبانده بودش و با خشم به چشمانش نگاه میکرد. میترسید زبان باز کند؛ میترسید به لکنت بیفتد و سعید بدبینتر شود.
حسین به دادش رسید. سعید را عقب هل داد:
-مگه نشنیدی صداشون رو؟ به ابوالفضل بیچاره چه ربطی داره؟
سعید اما شاید حاضر نبود رفتار خواهرش را باور کند که دوباره فریاد زد:
-دیگه نبینم بیای دور و برش! این بارم به خاطر حسین کاریت ندارم!
اشک نگین درآمد. با فریاد سعید از جا پرید و پشت سرش راه افتاد که برود.
حسین جلوی ابوالفضل ایستاد:
-چی میگه دختره؟
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بسم_رب_المهدی
#عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
#قسمت_یازدهم
فیروزه 9
پدر بود و همین دو دخترش: بشری و مینا.
بشری و پدر برای هم بیشتر از پدر و دختر بودند. بشری گاه میشد مادر، گاه خواهر، گاه حتی همسر. همیشه وقت داشت برای شنیدن حرفهای پدر و پا به پایش فکر کردن. وقت داشت برای با پدر غذا خوردن یا تلوزیون دیدن.
بخاطر سفارش مادربزرگ بود که مبادا پسرم تنها بماند. بشری میخواست کم کاریهای مادر شاغل را برای پدر بازنشسته جبران کند. آن قدر که گاه پدر نمیگذاشت بشری تنها جایی برود، یا چند روز خانه نباشد.
پدر برای بشری، گاه استاد میشد، گاه راوی، گاه دوست و گاه حتی مادر. همیشه برای سوالات بشری وقت داشت و بشری مطمئن بود پدر از پس پیچیدهترین بحثها و سوالات علمی و فلسفی هم بر میآید.
بشری از همان چهار- پنج سالگی، ایمان داشت به اینکه پدر دانشمند است و بود. پدر آن قدر به بشری نزدیک بود که ماجرای فرهاد را میدانست.
وقت بهم ریختگی بشری که مادر از خستگی روزانه حوصله صحبت با دخترش را نداشت، پدر با حوصله به گریههایش گوش میداد. به هر راهی برای سرحال کردنش متوسل میشد؛ از شوخی تا کیک و شیرینی و آغوش و نوازش.
بشری دست پخت پدر بود. به جز برخی خصوصیات که از مادر داشت، ریزبینی و نکته سنجی، جدیت و تصمیم را از پدر گرفته بود. اینکه بی مدرک و دلیل حرف نزند، خودش را درگیر حاشیه نکند، به خودش و فرهنگ و کشورش ایمان داشته باشد و خیلی خصوصیات دیگر. حتی پدر کمک کرد بشری مبانی فکریاش را بسازد؛ بدون اجبار که با اختیار. هیچوقت دستور نداد، فقط راه را جلوی پای بشری گذاشت.
از بچگی فقط میدانست نباید درباره شغل پدر با کسی حرف بزند و فقط به گفتن کلمه «کارمند» بسنده کند.
گاه پدر ماموریتهای طولانی میرفت؛ آن قدر طولانی که بشری شبها خیالاتی میشد و فکر میکرد پدر آمده؛ و به همین خیال تا دم در میدوید.
جاهای مختلف میرفت: سودان، بحرین، مرزهای شرق و غرب و خیلی جاهای دیگر. یک لپتاپ هم داشت که کسی حق نداشت نزدیکش شود. بشری یاد گرفته بود اسم و فامیلش را هرجایی فاش نکند و حواسش باشد کسی عکس از پدر نگیرد.
بعد بازنشستگی پدر، وقتی بشری پانزده ساله شد، روزی نبود که بدون خاطرات پدر بگذراند. پدر هربار گوشهای از خاطرات کارش را برای بشری میگفت و بشری از شوق محرم اسرار بودن میلرزید و شوقش وقتی بیشتر میشد که میفهمید هیچکس پدری مانند او ندارد؛ و خیلیها امنیتشان را مدیون پدر هستند.
از همان وقتها بود که فکر سرباز شدن به سرش افتاد. دختر بزرگ پدر بود؛ شاگرد بود. غیرت دخترانهاش باعث شد دنبال جزوه های رنگ و رو رفته پدر بگردد و سعی کند هرچه می تواند یاد بگیرد. این میان، یک مانع وجود داشت، پدر!
بشری نگفته بود چه برنامهای برای آینده دارد تا هجده سالش تمام شود؛ میترسید برنامهاش را پای احساسات خام نوجوانی بگذارند. اما پدر دخترش را میشناخت و میدانست بشری علوم نظامی دوست دارد. برای همین بارها غیرمستقیم گفته بود دوست ندارد دخترش وارد نظام شود. میترسید از دستش بدهد. پدر بود و دختر بزرگش.
هدف بشری نظام نبود؛ چیزی مشابه نظام. تا اعلام نتایج کنکور صبر کرد. رتبه دو رقمی دستش را باز گذاشت.
رشتههایی که به نظرش رسید را انتخاب کرد: روانشناسی، جرم شناسی امنیتی و حفاظت اطلاعات؛ فلسفه اسلامی و علوم قرآن و حدیث را هم انتخاب کرد که اگر پدر راضی نشد، گزینههای دیگر داشته باشد!
قبل از گفتن تصمیمش به پدر، گوشه اتاق سجاده پهن کرد. نیت کرد: دو رکعت نماز استغاثه به مادر خوبیها. بعد نماز، صورتش را روی تربت شلمچه، یادگاری دوستش گذاشت.
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
وقتی خاک گِل شد، سر از سجده برداشت و صورتش را پاک کرد.
آیات آیات سوره نباء را خواند و از اتاق بیرون رفت. حرفش را که زد، پدر برای چند لحظه فقط نگاه کرد.
بشری دیگر بزرگ شده بود؛ آن هم با خاطرات پدر. با رویای «مثل پدر شدن». با غیرت دخترانه. با عقلِ عاشق و عشقِ عاقل.
- مطمئنی؟ اگه واردش بشی راه برگشتی نیست!
تعجب کرد. منتظر بود پدر با یک «نه» محکم و قاطع همه چیز را تمام کند.
جرات پیدا کرد:
-پای خاطرات شما مطمئن شدم بابا.
-کار مردونه با زن نمیسازه. حاضری مرد بشی؟
-همه کارا مردونه نیست، به زن هم نیازه.
-فقط کاری کن که بعداً نخوای برگردی.
مثل بچگی، دست دور گردن پدر حلقه کرد:
-اگه دعای شما باشه هیچوقت پشیمون نمیشم.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva