دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتنودودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 طبقه بندي شده
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
جانشین
كم كم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشكالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون كارآگاهي نيستن كه ...
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد كرد ...
ديگه نزديك بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ... نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت
كردم ... و حالا هم من رو آورده باشن كه ...
با لبخند آرامي بهم نگاه كرد ... نفسي كه توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- االله اكبر ... قرار بود كريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسي رو مهمان ما كرده
كه ...
نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افكارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...
- به واسطه دنيل، بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ...
وقتي اون خبر دردناك رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديك ببينمش ...
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء االله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبي ... من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته
بودم و جانشينش بودم ... مرتضي ظرافت كلام زيبايي داشت ...
يه گوشه پارك كرد ... مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، كه دو طرفش مغازه
بود ... با گل كاري و گياه هايي كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ... اون در بزرگ با كاشي كاري هاي جالب ... نور سبز و
زردي كه روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريك آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...
چند پله مي خورد و از دور نماي اندكي از حوض وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراكنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ... و يه عده بي خيال و بي توجه از
كنارش عبور مي كردن ... مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ... و يكي كه مغازه اش رو
همون طور رها كرد و وارد مسجد شد ...
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد كسي توش مراقب نيست ...
از كنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه كردم ... كسي توش نبود
... همونطوري باز رهاش كرده بود و رفته بود ...
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده
بودم كه زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر كنن ... اما اين يكي واقعا عجيب بودكمي بالا و پايين خيابون رو نگاه كردم ... گفتم شايد به كسي سپرده و هر لحظه است كه اون بياد ... اما
هيچ كسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه كردن و بعد كه ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن
... كنجكاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
سرزمین عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو كه نگاه مي كردم اثري از دوربين مدار بسته نبود
... لباس هايي رو كه آويزون كرده بود رو كمي دست زدم و جا به جا كردم ... با خودم گفتم شايد دوربين
رو اون پشت حائل كرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجيب بود ... يعني اينقدر پول دار بود كه نگران نبود
كسي ازش دزدي كنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت كردم ... اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته
باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس كردي ... افراد كمي از اين
قانون مستثني هستن به حدي كه ميشه اصلا حساب شون نكرد ...
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتي خيلي گيج مي شدم بي
اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم كه حس كردم يكي از پشت بهم نزديك شد و شروع به صحبت كرد ... چرخيدم
سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل و بقيه هم از مسجد ميان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ... و من در ع ني جي گ بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه . ..
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...
و از در خارج شدم ... مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سكوت در برابر جملاتش
درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان ني ميست ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته كه نشديد؟ ...
با لبخند سري تكان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ... چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول كرده بود رفته بود ... همين
طوري، بدون اينكه كسي مراقبش باشه ...
براي اون هم جالب بود ... زيچ ي نگفت اما تعجب ز ادي ي هم نكرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس
يآل س رو داشتم وسط سرزم ني عجايب ...
به هتل كه رسيديم من خيلي خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل و
مرتضي، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض كردم و دراز كشيدم ... ديگه نمي تونستم چشم هام
رو باز نگهدارم ... عادت روي تخت خوابيدن، عادت بدي بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت
تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...
ساعت حدودا 30:4 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بيدار باش صادر كرد ... هنوز بدن و سرم خسته
بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدي كه كسي رو بيدار
كنه ... همون طور دراز كشيده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين
فاصله نزديك نديده بودم ...
شلوار كرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون پارچه شنل مانندي كه روي شونه اش مي
انداخت ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
شلاق کُنَد گـریه بر آن تن که به غیر از
زخم و غل زنجیر برایش سپری نیست
#شهادت_امام_موسی_کاظم🖤
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
بھ نیابٺ از ↯♥️
شهید حمید عرب نژاد
#نماز_اول_وقت📿
ستایش میكنم تویى را که بالا تر از ادراک مني،
و جوانه میزند ایمان، از خاک حاصلخیز نماز🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻یک راه حل عملی برای اینکه احساس تنهایی نکنیم
#استاد_پناهیان 🌱
#پیشنهاد_طوری😉
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
32.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"سفره موسی بن جعفرعليه السلام''
🎙 #صابر_خراسانی
🎙 #محمد_حسین_پويانفر
#شهادت_امام_موسی_کاظم
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتنودوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 سرزمین عجایب و
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
كلمات صادقانه
چندين بار نشست ... ايستاد ... خم شد ... و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو
تكان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...
چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ... شروع كرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي
رو تكرار مي كرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و كشيد توي صورتش ...
مراسم عجيبي بود ... البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ... يهودي ها ساعت
ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ...
ده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تكان مي دادن كه تعجب
مي كردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...
يا بودائي ها كه هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي كنن ... مي ايستن و دوباره سجده مي كنن ... و دست
هاشون رو حركت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي كنن ... و دوباره سجده مي كنن ...
همه شون حماقت هايي براي پر كردن وقت بود ...
بلند شد و شروع كرد به جمع كردن پارچه اي كه زير پاش انداخته بود ... و اون تكه گلِ خشك، وسط
پارچه مخفي شد ...
جمعش كرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا كرد ... اومد سمت تخت ها كه تازه متوجه
شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي كنم ...
- از صداي من بيدار شدي؟ ...
- نه ... كلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي
برد ...
- با خستگي و فشار شغلي كه داري چطور طاقت مياري؟ ...
چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ...
مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ...
- قبل خواب يا بايد الكل بخورم يا قرص خواب آور ... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم كه
هيچ كدومش رو اينجا ندارم ...
نشست روي تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نياوردي؟ ...
يكم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا كردم ...
- نمي دونستم ممنوعيت عبور از مرز داره اي نه ... از دنيل هم كه پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسك
نكردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرك به مشكل بخورم ...
- اينطوري كه خيلي اذيت ميشي ا... سمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ...
اگه خودش پيدا شد كه خدا رو شكر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي كنيم ببينيم معادلش هست
يا نه ... جای نگراني نیست، پزشك آشنا مي شناسم ...
خيلي راحت و عادي صحبت مي كرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست كه ذهن ديگران رو
شست و شو ميدن ... اما از عمق وجود، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور كنم ... صداقت كلمات و
توجهش رو ...
- از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... كه نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي
پرسم اگه نخواستي جواب نده ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- بپرس ...
- اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي
ببيني ... بگردي و تفريح كني ... الان نود درصد جاهايي كه قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي
محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...
بالشت رو از زير سرم كشيدم ... نشستم و تكيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ...
- قبل از اينكه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...
يد گه چهره اش كاملا جدي شده بود ...
- تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي كه به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه
... پس چي شد كه باهاشون همراه شدي؟ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
آخر ني امام
سكوت، فضاي اتاق رو پر كرد ... چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل
دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين كار درست در كل زمين بود ...
براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ...
نگاهم برگشت روش ... مثل آدمي نبود كه اين كلمات رو براي به حرف آوردن يكي ديگه به زبان آورده
باشه ... اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ...
نفس عميقي كشيدم ... و تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي كردم كه كمتر از
24 ساعت بود كه اون رو مي شناختم ...
- من اونقدر پولدار نيستم كه براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي
نيست ... اومدم ايران كه شانسم رو براي پيدا كردن يه نفر امتحان كنم ...
براي پيدا كردي كي اومدي؟ ...
- مهدي ... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...
جا خورد ... مي شد سنگيني بغض رو توي گلوش حس كرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد
...
- تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا كردن كسي اومدي كه براي باور
وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ...
سوال جالبي بود ... اون مي خواست مبناي تفكر من رو به چالش بكشه ... و من آمادگي به چالش كشيدن
هر چيزي رو داشتم ... ملحفه رو دادم كنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ...
- باور اينكه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه كل حكومت زمين رو توي
دستش بگيره و يكپارچه كنه خيلي احمقانه است ...
يعني از همون جمله اولش احمقانه است ... باور مردي با اين سن ...
اما ساندرز، يه شب چيزي رو به من گفت كه همون من رو به اينجا كشيد ... چيزي كه قبل از حرف هاي
دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش مي دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش كار نمي كنن
... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفيفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم وجود داره ... هر چقدر هم
باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ...
مي خوام پيداش كنم ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم كه اگه بخوام به جواب سوال هام
برسم و حقيقت رو پيدا كنم ... بايد اول اون رو پيدا كنم ...
من تا قبل، فكر مي كردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي كشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ...
چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي كه به ذهنم مي رسيد اين بود كه دولت براي به چنگ
آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله كرد ... چون عراق دقيقا وسط مهمترين
كشورهاي استراتژيك خاورميانه است ...
اما بعدا فهميدم اين همه اش نيست ... و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال
ها ذهنم رو ول نمي كنه ... نمي تونم حقيقت رو اين وسط ا ني همه نقطه گنگ پيدا كنم ...
چهره اش خيلي جدي شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ...
چرا براي پيدا كردن جواب، همون جا اقدام نكردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي كه هيچ
كسي نمي دونه كجاست؟ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوهفتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
مسيرهاي جهاني
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پيدا كردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي كه اعتماد كنم كه براي رسيدن به هدف ... هر
زيچ ي رو توج حي مي كنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي كنن ... وقتي همه چيز
محرمانه است ... چطور مي تونم باور كنم چيزي كه دارم مي شنوم حقيقته؟ ...
من سال هاست كه حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها كوچك ترين كمكي به حل سوال
هاي ذهن من نمي كنه ... كه اونها رو عميق تر و سخت تر مي كنه ... به حدي كه گاهي بين شون گم
ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا كنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به
سمت رهبري واحد مديريت كنه ... چطور مي تونه با كسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شكل گيري جامعه واحد و كي پارچه با
سيستمي كه اون مرد مي خواد حركت كنه ... اما هيچ رهبري فكري اي براي سوق دادن مسير به سمت
ظهور و آماده سازي براي بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن كه بدون شك باهاش ارتباط
دارن ... و الا باور به شكل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقياس بزرگ
جهان با آدم هايي كه نود در صدشون حتي نمي تونن دو روز ديگه شون رو مد يري ت كنن ...
پس با در نظر گرفتن وجود ا ني فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي كه دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت كردن دقت كردم
... متوجه شدم يكي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فكري واحد جهاني
هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چيزهايي كه پيدا كردم خيلي كور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه
تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي كه پيدا كردم شك ندارم ... به حدي كه
مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حركت ... مسيرهاي فكري رو قطع كنن ... به زودي يه جنگ
اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ...
بدون اينكه پلك بزنه داشت گوش مي كرد ... سكوت من، سكوت اون رو عميق تر كرد ... تا به حال هيچ
كسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نكرده بود ... كمي خودش رو روي تخت جا به جا كرد ... گوشه
لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش كرد ... و من، مثل بچه ها منتظر كوچك ترين واكنشش بودم . .. مثل
بچه اي كه منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل كردي ...
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فكري چيه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پا نيي پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره كردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق كنارين ...
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فكر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم كه ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي
انساني مثل من ممنوع ... من كسي نبودم كه از سختي فرار كنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ
انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي كنه ...
دوستي داشتم كه مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي كرد ... زندگي
هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي كه در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و
افكاري ميشه كه مادرش با اونها سر و كار داره ... بي دفاعي كه در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
تا آخر ني سلول
صبحانه رو كه خورد مي ... كي ،ي دو ساعت بعد اتاق ها رو تحو لي داد مي و از هتل اومد يب مي رون ...
تمام مدت مس ري تهران تا قم، ساندرز و مرتضي با هم حرف مي زدن ... گاهي محو حرف هاشون مي شدم
... گاهي هم ه چي زي چ نمي فهميدم ... بعضي از موضوعات، سنگ ني تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماش ني ... نور خورش دي از پشت ش شي ه، صورتم رو گرم مي كرد ... چشم ها ي
خسته ام مي رفت و برمي گشت ... دلم مي خواست سرم رو روي ي ش شه بزارم و بخوابم ... اما قبل از
يا نكه فرصت گرم شدن پ داي كنن يب.. دار مي شدم و دوباره نگاهم ب ني جاده و بيابان مي چرخ دي ... خواب
با من بيگانه بود ...
مرتضي كه من رو خطاب قرار داد حواسم از ب ني دشت برگشت داخل ماش ني ...
سرم جي گ بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گ جي ي رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو
يد ده بودم و چقدر فضاي ني ا دو متفاوت بود ... تفاوتي كه براي تازه واردي مثل من، شا دي محسوس تر از
ساكن ني اونها به نظر مي رس دي ...
درد داشت از چشم هام شروع مي شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون م ي
داد نيا... ي ب خوابي هاي مكرر و باقي مونده خستگي اون پرواز طولاني دست از سرم برنمي داشت ... و
نمي گذاشت اون طور كه مي خواستم اطراف رو ببينم و تحل لي كنم ...
دردي كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك تر ني شعاع نور تا آخر ني سلول ها ي
عصبي چشم و مغزم پيش مي رفت و اونها رو مي سوزند ...
رفتم توي اتاق ... چند دقيقه بعد، صداي در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوي در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضي بود ...
بدون ي ا نكه زي چ ي بگم برگشتم و ولو شدم روي تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفي كردم شا دي
نور كمتري از ب ني خط باريك پلك هام عبور كنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدي درد مي كرد كه نمي تونست حتي برا هي ي جواب ساده سوالش رو پردازش كنه ... كم ي
خودم رو روي تخت جا به جا كردم ...
ـ مي خواي مي بر دكتر؟ ...
مي خواستم جواب بدم ... اما حتي واكنشي به ا ني كوچكي دردم رو چند برابر مي كرد ... به هر حال چاره
يا نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
ـ ي م رم دنبال دارويي كه گفتي ...
نيا رو گفت و از اتاق خارج شد ... ديشا جملاتش بيشتر از ا ني بود اما ورودي مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...
تا برگشت مرتضي ... هر ثان هي به اندازه هي عمر مي گذشت ... ديكل رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... ديشا با خودش فكر مي كرد ممكنه توي ني ا فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد يب... حس و حال غلت زدم و چشم هاي ي ب رمقم بهش خيره شد ...
ـ خودش رو پ داي نكردم ... اما دكتر گفت ا ني دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويي با هم نداشته باشن ...
ي لهي با وان آب اومد بالاي سرم ...
آدمي نبودم كه اعتماد كنم و تا دق قي نفهمم چي توي اون قرصه بهش لب بزنم ... يول ني ا بار مهم نبود ...
چيه ي مهم نبود ... فقط مي خواستم از اون حال نجات پيدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودونهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
اشتیاق
اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... هيبا كش و قوس حسابي به بدنم، همه
عضلات رو از توي هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتي توي اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه مي كردم بيشتر از دست خودم عصباني مي شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولاني عالي بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتي رو كه از من گرفته بود ... براي كاوش و
تحق قي . .. براي ي د دن و تحل لي كردن اي... حتي براي حرف زدن با مرتضي ... 3 روز بيشتر قم نبود مي ...
براي چند لحظه با ناراحتي سرم رو گذاشتم روي ي ش شه پنجره ... يحت نمي دونستم ساندرز و بق ه،ي الان
كجان ...
هر چي به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم ي ن ومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلا از
يبا گاني ذهنم پاك شده بود ...
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، لي دن
از پشت صدام كرد ... باورم نمي شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توي دستش، اونم داشت مي اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بود مي ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... چرا؟ ... نمي دونم ...
نگاهم ني ب اونها چرخي زد و دوباره برگشت روي لي دن ...
جايي مي خوا دي ي بر د؟ ...
سر عي منظورم رو فهم دي ...
ـ مرتضي پايينه ... مين ساعت ديگه از هتل م ميري سمت حرم براي ي ز ارت ...
يحت فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا ن مي ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمون دي ... بدون من نر دي ...
بدون ي ا نكه حت هي ي لحظه صبركنم، سر عي برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شا ني ادي مكالمه با دي
نيب ما ادامه پ مداي ي كرد ... فقط حال خودم رو مي فهميدم كه دل توي دلم نيست ... مي خواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور مي شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت م ي
يا ستاد و ديگه چي ه مسكن و خواب آور ،ي نمي تونست تا فردا نجاتم بده ...
عيسر دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابي هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پ داي كردن دن لي و مرتضي كار سختي نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازي مي كرد ... و اون دو نفر هم روي مبل، غرق صحبت با هم بودن ... ليدن پاهاش رو رو ي
هم انداخته بود ... هيزاو دار نسبت به در آسانسور و ورود ،ي طوري نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضي زودتر من رو د دي ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خ يلي از قبل بهتره ...
لبخندي مملو از شادي تمام صورتم رو پر كرد ...
ـ با تشكر از شما عال مي ... و صد در صد آماده كه بر مي ي ب رون ...
با كمي فاصله، نشستم روي مبل جلويي اونها ...
ـ مي خواست مي نماز مغرب و عشا رو حرم باش مي ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عج يبي ... خدا ...
چيه واكنش مقابل و جبهه گيرانه ي ا نشون ندادم كي... ي ي د گه از دل لي هاي اومدنم، ديدن و شنيدن هم ني
عجايب بود ... و واكنش اشتباهي از من مي تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... هيبا چادر مشكي ... توي فاصله اي كه من بي هوش
افتاده بودم خريده بودن ...
بالاخره در ميان ي ه جان و اشتياق ري غ قابل توصيف من، راهي حرم شدیم...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصد
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو مي شناسي؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي كرد اين همه اشتياق براي
همراه شدن، متعلق به كسي بود كه هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا
زده بودم ...
چند لحظه سكوت كرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري كه ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و
خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... كه براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ...
جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چ زي ي د ي اگه نبود ... و حالا يه خانم .. .؟ اين همه راه و احترام براي يه
خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي كمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ... و لحظاتي از اين فاصله
كوتاه هم به سكوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون
شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي كه ارزش شروع يك صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي
حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكي از اشك مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ...
حس عجيبي درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و
قوي كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ... جاذبه اي كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش مي كش دي ... با قدرت وسيعي كه نمي فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا
آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي كرد و قطرات اشك به آرامي از گوشه چشمش فرو مي
ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه كاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي
...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو كه بردم داخل و جا پيدا كرديم ... برمي گردم پيش شما كه تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي كشيد ... فرياد مي كشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود
اونها رو نگاه مي كردم ...
اونها از من دور مي شدن ... من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي كه به اون عظمت خيره
شده بود ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#تلنگرانه
#حالندارمفریبشیطاناست‼️
🍃آیت الله قاضے:
این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید.
باید توجه کرد به نماز اول وقت دائم الوضو بودن، نماز شب، مراقبه و محاسبـه که از لزومات سیر و سلوڪ است.
✨ کافیه انسان یڪ بسم الله بگه و پاشه و با همت قوٻ وضو بگیره و تلقین مثبت کنه و این جملـه رو به تلقین یادآوری کنه که "اگر من خودم را مشغول کاری نکنم، نفسم من را مشغول خودش خواهد کرد." مثلا هنگام اذان گفتن تنبلے نکنه و لباس بپوشه بره مسجد براۍ خواندن نماز به جماعت.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva